🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سیام #رمان📚 #پیامبر_و_فرشته ✍مردم دور پیرمرد حلقه زدند.دست ها را رو به آسمان د
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_یکم
#رمان📚
#بازگشت
ادریس نبی(ع)از تصمیم خداوند حیرت کرد اما نه لب به اعتراض گشود و نه علت این تصمیم را جویا شد.
ایشان و یارانش سه روز در کوه های اطراف به دنبال غذا گشتند اما دریغ از یک شاخه سبز.تا چشم کار می کرد خاک بود و خار و خاشاک.
ادریس(ع)تصمیم گرفت که پس از بیست سال به شهر بازگردد تا شاید در آنجا چیزی برای خوردن بیابد.وقتی که به شهر رسید با هر قدمی که بر میداشت حیرتش دو چندان میشد.از آن همه رونق و شکوه هیچ چیز باقی نمانده بود.هرچه بود نکبت و بدبختی و بیماری بود.
غم و اندوه وجود پیامبر را فراگرفت. هرچند که این جماعت روی همه ستمگران عالم را سپید کرده بودند،اما این چشمان بی رمق و پوست های به استخوان چسبیده هر دلی را به درد می آورد.مخصوصا وقتی توبه کرده و از گناهان خود پشیمان باشند.
ادریس با افکار خود در کشمکش بود که ناگاه بوی سوختن هیزم از حیاط یکی از خانه ها او را به خود آورد. بی درنگ
خود را به در آن خانه رساند و پیرزنی را دید که تکه خمیری نازک و کوچک را ورز می دهد تا در تنور بگذارد.در کنار پیرزن بستری پهن بود که جوانی نحیف و مریض احوال در آن آرمیده بود.
ادریس رو به پیرزن کرد و گفت: سلام مادر! رهگذری تهی دستم که در این شهر کسی را ندارم. آیا به لقمه ای از آن نان مرا یاری میکنی؟!
پیرزن گفت:ای بنده ی خدا! این تکه نان تنها غذای امروز من و فرزند بیمارم است. اگر آن را به تو ببخشیم صبح فردا را نخواهیم دید.از من به تو نصیحت!وقت را تلف نکن و خود را از این شهر نفرین شده رهاساز.
ادریس(ع):حتما چنین خواهم کرد،اما پیش از آن باید رمقی در پاهایم باشد که بار سفر ببندم! لطفی در حقم کن و از سهم فرزندت لقمه نانی مرا مهمان ساز، شاید بتوانم خود را از این گورستان رها سازم.
پیرزن نگاهی از سر ترحم به ادریس افکند و با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کرد.
#ادامهدارد...
【@emamzaman】