eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💛💖💛💖💛💖 مهدے جان... چـه کــنـد با تـو ایـن آشـفتـہ ے مــن...؟❤️ ...💞 ✍پروردگارا به « پاکدامنی زهرا (س)» قسمت می دهیم که در امر ظهور تعجیل بفرمایی... آمــین🙏 ✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨ 🌤 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_سوم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... نویسنده: 🆔@EmamZaman
- چند سالته؟ + بیست و چهار! - تو این بیست و چهـار سال چندبار رفتۍ دیدن مولات؟ + مولام؟ امام زمان؟ - آره، امامِ دوازدهم! + یه بارم نشده ببینمش! - جداً؟؟؟ + خب آره... نمی‌دونم ڪه ڪجاست... - آره تو نمی‌دونی،باید کجا بری... + تو چی؟ چند بار رفتی دیدن مولات؟ - زیاد... نمی‌دونم چند بار! + واقعاً؟! - آره... اصلاً به دنیا ڪه اومدم پدرم منو برد گذاشت میون دستای پیغمبرص، خود رسول‌الله تو گوشم اذان خوند! + ولی من از بچگی مولامو ندیدم... -  بزرگتر که شدم با پدرم هر روز مسجد می‌رفتم و مولامو زیارت می‌کردم. امیرالمومنین رو! سلام می‌کردم و آقا هم جواب سلاممو میداد + من حتی صداۍ مولامم نشنیدم...💔 - چند دفعه خونه مولام هم رفتم! با بچه‌هاۍ آقا، امام‌حسن‌ع و امام‌حسین‌ع سر یه سفره غذا خوردم! + خوش به حالت... - راستی، گفتی یڪبار هم مولاتو ندیدیش؟ + یڪبار هم ندیدم... - تو این بیست و چندسال یکبار هم چشمت به چشماش نیفتاده؟! + نه.... - وای... چه می‌کنی با این رفیق؟! + ڪدوم غم...!؟ - ندیدن مولا اونم این همه سال باید خیلی درد داشته باشه!! + دردشو حس نمی‌کنم... - مگه میشه؟! + تو تو روزمرگی غرق نشدی‌ڪه بفهمی میشه این درد رو هم فراموش ڪرد... - یعنی شماها از اینکه آقاتون رو این همه ساله ندیدید و جونیتون داره تو این سال‌های غیبتش سپرۍ میشه، غصه نمی‌خورید؟ + (بغض گلوشو فشار میده) نه... - حیف شد... + جوونیمون؟ - آره... میره و نمی‌بینید... + شایدم دیدیم! - آقایی که من می‌شناسم و ازش شنیدم، تا همین شما شیعه‌ها نخواینش، ظهور نمی‌کنه! + ما که می‌خوایم! - غرق دنیا شده را جامِ «زیارتِ مَهدی» ندهند! + هوم... - گفتی چندسالته؟ + بیست و چهار! - (تو دلش) طفلی... بیست و چهار سالش بدون گل روۍ گذشته و ... یڪ جوان در زمان شیعیان با جوانی در عصرِ ! × راستی چندسالته رفیق؟!
🚫پرهيز از قرض کردن و وام گرفتن امیرالمومنین(عليه السلام): از كردن و وام گرفتن پرهيز نماييد؛ چون قرض باعث و شب و انسان در روز است. 📝 تا انسان تا در اضطرار قرار نگرفته، نباید قرض بگیرد و باید با توکل بر خدا و ساده زیستی و قناعت با حداقل ها زندگی خود را بگذراند. 🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emamzaman