eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 #معرفی_امامان #امام_دوازدهم 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زما
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸 📝خلاصه زندگینامه حضرت مهدی( امام زمان )عجل الله تعالی فرجه الشریف از ولادت تا غیبت،از غیبت تا ظهور،و بعد از ظهور❤️ 💞گفتارها، سخنان و مکتوبات💞 (عج) هر چند اصطلاح توقیع به معنای مکتوبات امامان بویژه امام زمان(عج) است، ولی این اصطلاح در مورد سخنان غیر مکتوب امام زمان(عج) نیز به کار رفته و در منابعی که توقیعات امام دوازدهم گردآوری شده (از جمله کمال الدین صدوق و معجم احادیث الامام المهدی)، سخنان غیر مکتوب وی و حتی سخنان نایبان خاص هم در ضمن توقیعات آورده شده است.توقیعات امام زمان(عج) که در حدود ۸۰ مورد است، غالبا در دوره غیبت صغرا در موضوعات گوناگون اعتقادی، فقهی، مالی و... صادر شده است. 🍃💐جایگاه امام زمان در قرآن و روایات💐🍃 مسئله امام زمان(عج) و ظهور منجی آخرالزمان به صراحت در قرآن نیامده، اما مفسرین شیعه آیات بسیاری را در قرآن مربوط به امام زمان دانسته و بعضی تا ۲۵۰ آیه را مرتبط با امام زمان تلقی کرده‌اند. مفسرین از دو دسته آیات قرآن برای وجود امام زمان(عج) و مسئله ظهور استفاده می‌کنند: 💖آیاتی كه بر ضرورت وجود امام تأکید دارد: بر اساس آیات قرآن کریم، خداوند برای هر امتی فردی را انتخاب کرده تا آنها را هدایت کند: «وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ»؛ «و برای هر جامعه راهنمایی هست.» (رعد/۷) پس همواره در زندگی بشر یک هدایتگر برگزیده وجود دارد. امام صادق(ع) در تفسیر آیه فوق فرمود: «در هر زمانی امامی از خاندان ما وجود دارد كه مردم را به آنچه رسول خدا آورده هدایت می‌كند». دلیل دیگری كه مفسرین بر ضرورت وجود امام می‌آورند این است كه قرآن، به مُبین و مفسّر نیاز دارد و به جز امام كسی به تمام معانی و خصوصیات آیات قرآن آگاه نیست. پس به حكم عقل پس از پیامبر حضور امام لازم است.شیعه معتقد است امام مایه آرامش و امنیت هستی و واسطه فیض الهی است و نعمات و بركات خداوند متعال به واسطه آنها به انسان داده می‌شود. و اگر لحظه‌ای زمین خالی از حضور امام شود اهلش را فرو می‌برد. ... 📚منابع: 📙ابن اثیر الجزری، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الصادر، ۱۳۸۵ق. 📘ابن خشاب، عبدالله بن احمد، تاریخ الموالید الائمه و وفیاتهم، تحقیق آیت الله مرعشی نجفی، قم، کتابخانه آیت الله مرعشی، ۱۴۰۶ق. 📗ابن خلکان، احمد بن محمد، وفیات الاعیان، به تحقیق احسان عباس، قم، الشریف الرضی، بی تا. و...... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌺 🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#مردی_در_آینه📝 💟#قسمت_بيست_نهم 🎀گاهی هرگز رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينکه فيلم رو پاک کنم
📝 💟 🎀فایل شماره 1 فايل رو پاک کردم ... و گوشي کريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ... گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو کردم ... باز هم هيچي نبود ... قبل از اينکه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز کنم ... هدست رو از سيستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولين فايل رو اجرا کردم ... صداي عجيبي ... فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چيز از حرکت ايستاد ... همه چيز ... حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد ... با سرعتي که انگار ... داشت با فشار سختي دنده هام رو می شکست و از ميان سينه ام خارج مي شد ... حس مي کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... ديوارها ... و هيچ چيز وجود نداشت ... اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خيس از اشک بود و به سختي نفس مي کشيدم ... و من ... مفهوم هيچ يک از اون کلمات رو نمي فهميدم ... با وحشت به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت ... دکمه هاي بالاي پيراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم مي گفت ... - نفس بکش ... نفس بکش ... اما قدرتي براي اين کار نداشتم ... سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ... بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ... مثل آدمي که در حال خفه شدن ... بار سنگيني از روي وجودش برداشته باشن ... نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ... لويد با وحشت بهم نگاه مي کرد ... - حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟ ... دستم رو خيس کردم و کشيدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تاييد کردم ... نفس مي کشيدم ... اما حالتي که در درونم بود ... عجيب تر از چيزي بود که قابل تصور باشه . ... ✍ نویسنده: 🌤اَلسـّلامُ عَلَیْکــَ یا صاحِبـــَ الزَّمـانِ 🌤 🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_بیست_و_نهم 🖇 ✨ #دست_سوخته🍃 ✔️راوی: سید روح الله میر صا
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✨ 🍃 ✔️راوی:حاج باقر شیرازی حدود پنجاه سال اختلاف سني داشتيم. اما رفاقت من با هادي حتي همين حالا كه شهيد شده بسيار زياد است! روزي نيست كه من و خانواده ام براي هادي فاتحه نخوانيم. از بس كه اين جوان در حق ما و بيشتر خانواده هاي اين محل احسان كرد. من كنار مسجد هندي مغازه دارم. رفاقت ما از آنجا آغاز شد كه مي ديدم يك جوان در انتهاي مسجد مشغول عبادت و سجده شده و چفيه اي روي سرش مي كشد! موقعي كه نماز آغاز مي شد، اين جوان بلند مي شد و به صف جماعت ملحق مي شد. نمازهاي اين جوان هم بسيار عارفانه بود. چند بار او را ديدم. فهميدم از طلبه هاي با اخلاص نجف است. يك بار موقعي كه مي خواست مُهر بردارد با هم مواجه شديم و من سلام كردم. اين جوان خيلي با ادب جواب داد. روز بعد دوباره سلام و عليك كرديم. يكي دو روز بعد ايشان را دوباره ديدم. فهميدم ايراني است. گفتم: چطوريد، اسم شما چيست؟ اينجا چه كار مي كنيد؟ نگاهي به چهره ي من انداخت و گفت: يك بنده ي خدا هستم كه مي خوام در كنار اميرالمؤمنين (علیه السلام) درس بخوانم. كمي به من برخورد. او جواب درستي به من نداد، گفتم: من هم مثل شما ايراني هستم، اهل شيراز و پدرم از علماي اين شهر بوده، مي خواستم با شما كه هم وطن من هستي آشنا بشم. لبخندي زد و گفت: من رو ابراهيم صدا كنيد. تو اين شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظي كرد و رفت. اين اولين ديدار ما بود. شايد خيلي برخورد جالبي نبود اما بعدها آنقدر رابطه ي ما نزديك شد كه آقا هادي رازهايش را به من مي گفت. مدتي بعد به مغازه ي ما رفت و آمد پيدا كرد. دوستانش مي گفتند اين جوان طلبه ي سختكوشي است، اما شهريه نمي گيرد. يك بار گفتم: آخه براي چي شهريه نمي گيري؟ گفت: من هنوز به اون درجه نرسيدم كه از پول امام زمان (عج) استفاده كنم. گفتم: خُب خرجي چي كار مي كني؟ خنديد و گفت: مي گذرونيم... يك روز هادي آمد و گفت: اگه كسي كار لوله كشي داشت بگو من انجام مي دم، بدون هزينه. فقط تو روزهاي آخر هفته. گفتم: مگه بلدي!؟ گفت: ياد گرفتم، وسايل لازم براي اين كار رو هم تهيه كردم. فقط پول لوله را بايد بپردازند. گفتم: خيلي خوبه، براي اولين كار بيا خونه ي ما! ساعتي بعد هادي با يك گاري آمد! وسايل لوله كشي را با خودش آورده بود. خوب يادم هست كه چهار شب در منزل ما كار كرد و كار لوله كشي براي آشپزخانه و حمام را به پايان رساند. در اين مدت جز چند ليوان آب هيچ چيزي نخورد. هر چه به او اصرار كرديم بي فايده بود. البته بيشتر مواقع روزه بود. اما هادي يا همان كه ما او را به اسم ابراهيم مي شناختيم هيچ مزدي براي لوله كشي خانه ي مردم نجف نمي گرفت و هيچ چيزي هم در منزل آنها نمي خورد! رفاقت ما با ايشان بعد از ماجراي لوله كشي بيشتر شد ... ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🍃💐همانا برترین کارها کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_بیست_و_نهم استاد پناهیان چه کسی میخواهد از نماز بهره بیشتری ب
🔊استاد پناهیان؛ برم در مغازه دیر شد.. الان مشتری ها میایند "دیر نشد" ✅سجده رو یه کم طولانی بکن اون مشتری که باید تو روبه نوا برسونه میاد جلسات قبل از نماز اول وقت گفتیم یه روایت؛ یه پیر مرد صحرا نشین امد پیش رسول خدا گفت ای رسول خدا🌺 یادتونه در بیابان گرفتار شده بودید من بهتون کمک کردم حالا امدم پاداشم و بگیرم 🌺رسول خدا گفت هر چی بخوای بهت میدم پیرمرد خوشحال شد😊😊 گفت صبر کنید فکر کنم بعد یه مدتی گفت یا رسول خدا یه حاجت دارم 🌺آقا رسول خدا گفت چیه حاجتت و بگو بر آورده ش کنم پیرمرد گفت یا رسول خدا میخوام تو بهشت همنشین شما باشم رسول خدا گفت؛ کسی بهت گفته یا خودت فکر کردی 🔹گفت خودم فکر کردم »چشمه باید از خودش اب داشته باشه« 🌺آقا رسول خدا گفت چطوری به این نتیجه رسیدی؟ 🔹گفت دیدم هرچی بخوام تموم میشه آخرش آخرش میرسیم به جایی که باید زندگی ابدی رو شروع کنیم اون وقت شما کجا ،من کجا من بالاترین نقطه رضوان الهی رو میگیرم دیگه چیزی نمیخوام رسول خدا گفت باشه به شرطی که تو هم منو تو این راه یاری کنی تو هم منو کمک کن با سجده زیاد کردن ... 🌼🍃همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است🍃🌼 🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_بیست_ونهم ↩️ ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود . مصطفی هرگز شوخی نمی کرد . یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود ، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم ، آمدم پایین . نیتم این بود که مصطفی را بزنم ، بزنم به پایش تا نرود . مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد . من هرچه فریاد می کردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی ، نمی گذاشتند .   فکر می کردند دیوانه شده ام ، کلت دستم بود ! به هرحال ، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم. در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا،می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرفها را به من می زد . آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم ، گریه سخت . تنها زن ستاد من بودم . خانمی در اهواز بود به نام "خراسانی" که دوستم بود . باهم کار می کردیم . یکدفعه خدا آرامشی به من داد . فکر کردم ، خُب ، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید ، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه . مانتو وشلوار قهوه ای سیری داشتم . آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی . حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود.   او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را می زنی ؟ مصطفی هر روز در جبهه است . چرا اینطور می گویی ؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود ، بود ؟ مصطفی هست ! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود ... ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 🌤🌼همانابرترین‌کارها،کار‌برای‌امام‌زمانست🌼🌤 💟 @EmamZaman 📜 📖📜 📜📖📜
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_بیس
💍💞💍 💞💍 💍 💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم... دکتر که سماجتم رو دید، یه نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم... اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: "خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟ من از   این جور مردن متنفرم ". بعد نشست روی تخت و گفت: یه جای کارم خراب بود. اونم تو باعثش بودی.هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم سد شدی. حالا دیگه برو ... همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دونستم... گفتم:منوچهر خان همچین به ریشت چسبیدم و  ولت نمی کنم...حالا ببین.  ما روزای سخت جنگ رو گذرونده بودیم. فکر میکردم این روزا هم میگذره... ناهار بیمارستان رو نخورد. دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو می خواست. دکترش گفت: هرچی دلش خواست بخوره. زیاد فرقی نداره... به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش رو غذا دادیم... دو تا بشقاب موند برای خودمون. یکی از مریضا اومد، بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سه تایی از یه بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود. گفت:از یه چیزی مطمئنم. نظر امام حسین روی منه. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد... 《تا صبح بیدار ماند... نماز میخواند، دعا می کرد، زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه ✉️ هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد... با این همه باز بنیاد گفته بود بیمار های منوچهر مادرزادی است. همه عصبانی بودند، فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود! خب راست می گویند...! هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند...》 ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 🌼✨همانا برترین ‌کارها، کار‌ برای ‌امام ‌زمان است✨🌼 🆔 @EmamZaman 💍 💞💍 💍💞💍
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزم
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌷🌸🌷 🌸🌷 🌷 #انحرافات_مهدویت #قسمت_بیست_و_نهم ⭕️ آیا می‌دانید سرانجام شیخیه چه می‌شود؟ 🔹 بعد از فوت
🌺💫🌺 💫🌺 🌺 ⭕️ بهاییت، ثمره درختی بی ثمر 🔹 میرزا حسین علی، ملقب به بهاءالله پس از اعدام باب، بر سر جانشینی او با برادرش دچار اختلاف شد؛ این اختلاف منجر به تشکیل دو گروه به نام ازلی ها و بهائی ها شد. با بالا گرفتن اختلاف و قتل و کشتار بین دو برادر، دولت عثمانی آنها و پیروانش را از هم جدا کرد. بهاءالله و طرفدارانش را به شهر عکا در شمال غرب فلسطین و صبح ازل و پیروانش را به جزیره قبرس فرستاد. 🔸 سرانجام حسین علی نوری، در سال ۱۳۰۹ ق، در ۷۵ سالگی در اثر بیماری اسهال خونی در عکا در گذشت و در همانجا به خاک سپرده شد، که امروز قبله بهائیان است. بهاالله مدعی مقام «من یظهره الله» بود؛ مقامی که در کتاب باب همه را به اطاعت از او دعوت کرده بود. او مدعی شد که پیامبری است که پس از ظهور باب و دین او، بار دیگر آیین جدیدی به نام بهائیت آورده و دین بیان را نسخ کرده است. البته او به این ادعا اکتفا نکرد و ادعا کرد خدا در او تجسم یافته است. جانشینان بها، بعد از او عباس افندی ملقب به عبدالبهاء و سپس شوقی افندی معروف به ولی امر را به پیشوایی انتخاب کردند و بعد از شوقی، چون او صاحب فرزند نشد، تشکیلاتی به نام بیت العدل ایجاد کردند، تا اداره جامعه بهائی را بر عهده بگیرد. 🔺 در حال حاضر بهائیت زیر نظر بیت العدل در شهر حیفا در اسرائیل، با دخالت مستقیم استعمار در حال فعالیت است. 📚 نگین آفرینش، ج ۲، ص ۱۹۴ 🌼السَّلام عَلی المَهدی🌼 @EMAMZAMAN
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_بیست_و_نهم چادرم را سر کردم و دور ا
📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 به خانه که رسیدیم، مادر از میوه‌های رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایه‌های شیطنت‌آمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد: «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچاره‌ات زیر بار خرج و مخارجت می‌شکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خسته‌اش را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟» مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می‌شد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی می‌گفتم قبول نمی‌کردن. می‌گفتن مزاحم نمی‌شیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه‌ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی می‌داد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده‌های زیبا و چشم‌نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود. نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه‌های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می‌شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می‌کردم. مرد قد بلند و چهار شانه‌ای که «عمو جواد» صدایش می‌کرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می‌گرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی‌اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال مجید که صاحب خونه‌ی خوبی مثل شما داره!» پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه!» سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس می‌گیره، فقط از خوبی و مهمون‌نوازی شما میگه!» که مادر هم خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم می‌مونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می‌کنه!» چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گل‌های نرگس شده بود، همه‌ی اضطرابم رخت بسته و رفته بود. ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمی‌تر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من می‌گفت و مرتب تشکر می‌کرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمی‌آمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش می‌خواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد. برایم جالب بود دو خانواده‌‌ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی¬آنکه ذره¬ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند! .... ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌿✨🌿 ✨🌿 🌿 #رجعت #قسمت_بیست_و_نهم ⭕️ آیا اعتقاد به رجعت ریشه در یهودیت دارد؟ 🔹 یکی از تحریف‌های رج
🌿✨🌿 ✨🌿 🌿 ⭕️ آیا احادیث رجعت معتبر است؟🧐 💙یکی دیگر از مطرح شده در بحث رجعت، این است که عده ای معتقدند که احادیث رجعت نه در کتاب های معتبر ثبت شده و نه در حدی است که موجب قطع و یقین باشد. 💚شیخ حر عاملی در مقدمه کتاب الایقاظ، درباره علت این شبهه، اینگونه می‌نویسد: «یکی از بزرگان، درباره رجعت کتابی نوشته و مطالب عجیب و غریبی در آن ثبت کرده است. معلوم نیست اینها را از کجا آورده؛ از کتاب های معتبر است یا غیر معتبر. این موضوع باعث تردید بعضی از شیعیان شده تا جایی که کار به انکار اصل رجعت کشیده.» 🧡 شیخ حر عاملی در ادامه در پاسخ به این شبهه می‌گوید: «این شبهه در حالی است که کتب حدیث معتبر، از احادیث رجعت پُر است و کمتر کتاب حدیثی وجود دارد که از احادیث رجعت خالی باشد و در نتیجه این احادیث از حد تواتر معنوی گذشته و برای انسان های منصف که در برابر حق تسلیم اند، موجب قطع و یقین است.»😇 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 #آخرالزمان #قسمت_بیست_و_نهم ⭕️ طعم گمراهی 🔹 باید مواظب حس چشایی خود باشیم. و نسبت به س
🌺🌤🌺 🌤🌺 🌺 ⭕️ تنها مسیر 🔹 در گذر از راه های پر پیچ و خم و سختی های آخرالزمان، خداوند مسیری را برای ما مهیا کرده است که بتوانیم به ریسمان او چنگ زده و خود را از باتلاق آخرالزمان نجات دهیم. در ابتدا باید ببینیم که در کجای این مسیر هستیم. و آیا تابلو و نشانه و یا راهنمایی برای طی کردن و ادامه راه وجود دارد؟ 🔸 امیرالمومنین هشت فاکتور و یا بهتر بگوییم هشت تابلو برای رهایی از فتنه ها در آخرالزمان، معرفی کرده اند که می‌تواند کمکی برای بشر سرگردان امروزی باشد. 🔺 اولین تابلو، استقامت و تقیّه در برابر دشمنان است: «ما درِ گشایش ایم؛ وقتی که مبعوث شویم و همه راه ‌ها بر مردم بسته شود. ماییم «باب حطّه» که در اسلام است. هرکس در آن آید، نجات یابد و هر که از آن دور شود، فرو افتد. خدا به ما آغاز کرد و به ما پایان داد و آنچه را بخواهد به ما می‌زداید و به ما پایدار سازد و به ما باران فرود آید. مبادا فریبنده، شما را از خدا فریب دهد. اگر بدانید در ماندنِ شما میان دشمنانتان و تحمّل اذیت ‌ها چه اجری دارید، چشم شما روشن شود. و اگر مرا نیابید، چیزهایی از ستم و دشمنی و خودبینی و سبک ‌شمردن حق خدا و ترس ببینید که آرزوی مرگ کنید. چون چنین شود، همه به رشته خدا بچسبید و از هم جدا نشوید و بر شما باد به صبر و نماز و تقیّه» 📚 بحارالانوار، ج ۶۵، ص ۶۱ ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯