🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_هفتم _خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_هشتم
لبخند دندون نمایی زد:
_بهت سلام نکردم؟! خب سلام!
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم
امیر محمد ؛ امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت.
عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود.
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رودادم !
نفیسه با لبخند نزدیکم شد:
_سلام محیا جون خوبی؟؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم:
_سلام ممنون.شماخوبین ؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد:
_ممنون.اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش:
_نه قربونش برم!
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود.گرم شدم از نگاهش، که با یک لبخند آروم بود!
قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم:
_سلام.
انگشت تا شده اشاره اش رو روی گونه امیرسام کشیدو نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی!
_سلام.خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود!
_ممنون از احوالپرسی های شما!
بوسه کوتاهی به گونه امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام:
_طعنه میزنی؟
بازمن طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دورانگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید:
_ هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن! هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که هاله ای از غم گرفته بود از حرفش:
_آینده ترس داره؟؟ از چی انقدر میترسی؟ به چی شک داری امیر علی؟؟
_ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب ! وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش، خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!:
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو بالا پایین نمی کنم.
من دوست دارم خودم باشم خودِ
خودم ، در کنارتو پر از حضورتو،مگه مهم حرف مردمیه که همیشه هست؟!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی:
_حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کلا رفت اون هاله غمی که پرده انداخته روی نگاهش.ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هفتم اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_هشتم
مستی با وحشت صدایم میزد:
_آبجی آبجی توروخدا....آبجی....
نشستم و مچش را محکم گرفتم.صدای اذان صبح می آمد،در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم:
_مامان بابا بیدارشدن؟
_نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم. دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟
_خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو خواهری.
سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم،بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید.
ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار
برگشتم وبه پشتم نگاه کردم. کارهایم دست خودم نبود.بارهاو بارها پیمانه ی چای از دستم رها شد.
روی روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.مستی بهت زده عقب کشید و گفت:
_نمیخواستم بترسونمت ببخشید!
بغضم ترکید و وحشیانه گفتم:
-توغلط کردی احمق، سکته کردم.
_من بخدا، بخدا خواستم تشکرکنم...
_نمیخواد تشکرکنی
بی توجه به او روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت:
_ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه، معذرت میخوام.الان خودم چای میذارم خوبه؟
انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.در حالی که پشتش به من بود گفت:
_"زینب" کیه آبجی؟ اخه تو خواب هی صداش میکردی!
_بسته مستی جان، خودمم نمیدونم.
این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه
کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از
اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج
داشته! نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم.
_آبجی خدافظ.
سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد
-ببینمت؟
جوابم را نداد و به طرف در حرکت کرد، با حرص گفتم:
_مستی با توام! دلخوری؟
_نه.خدافظ.
برای اینکه از دلش در بیاورم،و خودم هم از تنهایی فرار کنم گفتم:
_صبرکن برسونمت.میخوای؟
متعجب نگاهم کرد وگفت:
_همیشه خودم میرم!
_میدونم.یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن.
متوجه شد از تنهایی میترسم.سرتکان داد وگفت:
_باشه.سریع آماده شو
حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت:
_شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد.
_دیوونه.بدو بیا ببینم!
با شوخی وکشمکش از در خارج شدیم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا زد..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄