🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیستم انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو، گلوم فشرده میشد:
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_یکم
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم،گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آوردو جلو صورتم.
_چی شد می خوری؟؟
ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم،چطوری زبونم چرخیدو گفتم:
_نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت!!
نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت، خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم
رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد!
_کی بهت گفت؟
صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم:
_عطیه،کاش خودت بهم میگفتی.
پوزخندی زد:
_اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حالامجبور نباشی مردد باشی!!!
چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم،نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه میزد:
_حالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین!
پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شددلخوریش رو نمیفهمیدم. ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود!
_ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من!
نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر، برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم.
پر ازتردیدو دلخوری گفت:
_ مطمئنی می خوای ؟؟
قیافه حق به جانبی گرفتم:
_ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام.
کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
_اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد!
بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت،صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد، سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم، من نمیخواستم غرق بشم تو خرافات فکریم!
لبخندی زدم بدون تردیدو گرم!
_آقا امیرعلی من می خوامشون الان این حرف شما چه ربطی داشت؟!
نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد،نمی خواستم این تردیدچشمهاش رو!
لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم، بی تردید!
قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم !
نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده، لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم:
_میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟!
به شوخی طعنه زدم:
_خدا قبول کنه نذر هر کی که بود !
نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنارامیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون!
یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش:
_بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!!
چشمهاش بازتر شدو ابروهاش بالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش روعقب کشید
اخم مصنوعی کردم:
_لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه!
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو. چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم:" محیا فدای
اون نگاه خندونت"
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد دیگه نلرزیدم،بی قرار نشدم،قلبم تند نزد، فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم،گرمی
شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه!
همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت،سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگارامیرعلی!
نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه،با ناز گفتم:
_ دستت دردنکنه آقااا
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیستم دردم شدید شده بود،گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین، آ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_یکم
با همه چیز کنار میومدم، تا اینکه دکتر گفت
«نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون
طور که باید به درمان جواب نداده و سرطان داره با همون سرعت قبل برمی گرده»
دلم خیلی سوخته بود،این همه راه و تلاش،حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم
در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم، از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می
گفتم:
_مرگ تقدیر هر انسانه، اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با
ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی.
****
فشار شیاطین سنگین تر شده بود، مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد.
ایمانم رو هدف گرفته بودند،خدا کجاست؟
چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام
وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟
چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن.
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود، دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد، حمله
شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد.
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود،به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم:
_ برام قرآن بخون،الرحمن بخون.
از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد،
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید، فبای آلاء ربکما تکذبان ...
فبای آلاء ربکما تکذبان، آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟؟
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت،از شدت درد، نفسم بند اومد، آخرین قطره های اشک از
چشمم جاری شد، و تو دلم گفتم:
_ امام زمان منو ببخش، می خواستم سربازت باشم اما حالا کو؟؟
و زمان از حرکت ایستاد...
****
دیدم جوانی مقابلم ایستاده، خوشرو ولی جدی، دستش رو روی مچ پام گذاشت، آرام دستش
رو بالا میاورد، با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد، خروج روح رو از بدنم
حس می کردم، اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت، هنوز الرحمن تمام نشده،بود.
حاجی بهم ریخته بود،دکترها سعی میکردن احیام کنن، و من گوشه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیستم عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم ر
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_یکم
_بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن.
_چشم،الان.
میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم:
_تشریف بیارید.
سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم!با دهان باز ایستادم وگفتم:
_حوریه؟!؟
او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت:
_هی میگفتند آرایشگاه(...)کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته!
کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده، خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیدار با خیلی ها را داشتم جدی شدم وگفتم:
_خیلی خب..بشین
درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم.چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در
عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلاوجواهر.چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم:
_کاملا شکل زنا شدی.
_خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم!
پوزخند زدم وگفتم:
_فرحناز چه میکنه؟
_اونم زندگی خودشو میکنه.تو هنوز مجردی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم:
_معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم!
_از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم، شدی کاسه ی داغ تر از آش.شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه. باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد.
_شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم.
_چرا؟ ابله اخه تا کی....
_هه ابله؟! .اینبارو دیگه با من موافقی، میدونی چرا؟
_چرا؟؟
_پلیس بود.
بلند و با حیرت گفت:
چی؟؟؟ چی گفتی بهاررر؟ چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی!
_فکر کن زن پلیس بشم!
خنده ی بلندی کرد وگفت:
_خیلی خب دختر .اما خوشم اومد. اصلا زیربار نرو.
_اتفاقا خیلی هم گیرن!
_اه دیوونه به هیچ وجه راضی نشو، گذشته کثیفت رو یادت بیار و صرف نظر کن.
از امرو نهی کردنش لجم گرفت و با حرص گفتم:
_ به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری
کن ببینم.
_واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه.
_اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. کافیه لب تر کنم!
_تو غلط میکنی بهار!
سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد:
_من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته.
مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم.توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحناز رو خراب کنی
از لحن پروییش آتش گرفتم، دلم سوخته بود که هفت سال در تاریکی و وحشت زندگی کرده ام اما او و فرحناز زندگی به کامشان بوده...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄