🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_بیست_نهم این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_سی_ام
برای چند لحظه واقعا بریدم.
- خدایا، بهم رحم کن،حالا جوابش رو چی بدم؟؟
توی این دو سال، دکتر دایسون جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد.
از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده.
- دکتر حسینی مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت.
پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی!
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه:
- دکتر دایسون من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی احترام زیادی قائلم، علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه.
اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره بین ما تعریفی نداره.
اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه.
ولی بین مردم من، نه.
ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم.
با کمال احترامی که برای شما قائلم پاسخ من منفیه.
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم ، یه بلای جدید سرم نیاد.
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوریش از من واضح بود.
سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه.
مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه، توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد.
اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم.
حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت.
توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ،بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم یهو نشست کنارم:
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟؟
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد.
هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم:
_دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟؟
اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟؟
یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن و وقتی یه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاری می کنه ، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگه این حقیقتا عشقه؟؟
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟؟
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.
خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود.
منم بی سر و صدا و خیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم.
در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون، در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه.
توی اون فشار کاری که یهو از پشت سر، صدام کرد:
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_نهم بازآشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه،عطیه هم چایی
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_سی_ام
مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار بالحن تندی گفتم:
_ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده!
بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد:
_آره خب، ولی خب شغلش اینجوریه
دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سالها رو دستهاش میمونه ! خلاصه اینکه فکر کنم فرصتهای خوبی رو از دست دادی محیا جون.
حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام بالای شهر یا پایین شهر بودن،هیچوقت اهمیت نمیدادم به مدرک درسی! من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی
سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که بامدرک فوق لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباسهای تمیزو مارک اندازه می کرد.
وبه شغل وباکلاس بودشون احترام میزاشت،به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا میشد ! لحنم تلخ تر از قبل شد:
_ خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلایی بود من هم از دستش ندادم!
انگار دلخور شد از لحن تلخم:
_ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن کمه تواه. وایستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه، اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات بگی شوهرت یک دیپلمه اس،و وتعمیرکار ماشینه، اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره!.
مهم نبود،حرفهای نفیسه اصلا مهم نبود. من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم !چه کسی و میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر !
پس اصلا مهم نبود داشتن این چیزها. مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود. مهم امیرعلی بود که از عمو
احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو.
مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من میرفت برای اون افتادگیش!
مهم امیرعلی بود که ساده می پوشید ولی مرتب و تمیز! صدام میلرزید از ناراحتی:
_نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین، این قدر امیرعلی
برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم، مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده !
به مزاقش خوش نیومد این حرفهای من اخم کرده بود:
_خریدار نداره دیگه محیا جون این
حرفهات،وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیلکردو آقا و باکلاس دلش برات بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصلا خریدار نداره. بیشتر شبیه یک شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست !
_شاید خوشبخترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار نمیدم.
اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار،ترجیح می دم همین الان انصراف بدم. همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه
بدم که دنیای بی ارزش رو برام با ارزش میکنه و آدمهای با ارزش رو بی ارزش!
دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرفهای مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود، به خاطر احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم.
بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی حیاط.
نفس عمیق کشیدم یک بار ...دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش میکرد آتیشی که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود!
نمیدونستم نفیسه چطور روش میشد جلوی من پشت سرامیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش !
نمیدونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده این امیرمحمدی رو که حالا باکلاسه و تحصیلکرده به قول خودش , حالا هم براش شوهرنمونه، زیر دست همین عمو احمد بی سواد بزرگ و آقا شده.
فکرنکرده که با سختی هایی که همین عمو احمدکشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس !
حالا به جای افتخار کردن، این باید میشد مزد دست عمو احمدی که کم نزاشته بود توی پدری کردن.
حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای جلسه عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم نزاشته بود براش!
_سرده سرما می خوری!
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم.
امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت تو چشمهام و من بی اختیار اشکهام ریخت.
نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت:
_اشکات ناراحتم میکنه،تورو خدا،گریه نکن محیا!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_نهم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_ام
_نگفتید بازم قرار بزاریم؟
_راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره!
از آینه دیدم که آرام لبخند زد و گفت:
_اون با ما، شما نگران نباش. تا در خونه میرسونمتون!
از حالت نیمخیز خارج شدم و تکیه دادم
تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد، لحظه ای که خواستم پیاده شوم، برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات
نگاه پاکی به من انداخت.حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت
بیشتر یا یک حس آشنا دیدم.انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند.انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا
همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت:
_امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد. برید به سلامت.
حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم!بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم:
_ممنون
*
_هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟
_چه بدونم والله.
_بیخود.اصلا دیگه اسمشونم نیاد.
مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران
تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن!
_من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم.
_من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم!
یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم
وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم!
اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد.
یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد. زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیز گوش پشت در کمین کردم:
_اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا هیچ جوره. بیاید با خودش حرف بزنید!
_الو؟سلام علیکم.به لطف شما.
نه،نه، ببینید؛اصلا من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم
چرا...بله...درست می فرمائید..
نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست!
....-
-اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن..
-نه،قربان شما.خداحافظ.
با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم،آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم:
_بابا واسه چی ردشون کردی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄