eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_پنجم امیرعلی راست میگفت، محیط دانشگاه فرق داشت، سلب میشد
دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم. عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید، دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید: _برو محیا،هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم،با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار. در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد،من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم. ,درسته که امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست !یک دوست کنار واژه شوهربودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو به هوا رفت! **** احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! _آره اینجاست همدم خانوم،نه امروز کلاس نداشته...گوشی خدمتتون...از من خداحافظ سالم برسونین! تازه داشت خوابم میبرد از نوازشهای مامان که گوشی رو گرفت سمتم: _سلام عمه جون. _ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟، _شرمنده عمه کلاسهام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام! _دشمنت شرمنده گلم میدونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن، من که باور نمی کنم می خونده باشه. خندیدم: _چرا عمه می خونه من مطمئنم! عمه هم خندید: _شام بیا پیش ما، امشب امیرمحمدم میاد. احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت: _مزاحم نمیشم! خندید: _لوس نکن خودت رو، تو از کی تعارفی شدی ؟ من هم خندیدم: _چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که میشناسین فقط خواستم یکم مثل این عروسها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد! _امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت. _نه خودم میام،می خوام عصری بیام کمکتون، اون عطیه که فعلا خودشه و کتابهاش! عمه با لذت گفت: _ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت... _چشششم. _ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سلا برسونین خداحافظ! با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش...از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان! **** پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟؟ نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد: _دخترم یک پا کدبانو هست! برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد،آروم زدم پشت دستش: _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین میکنم! اخمی کرد: _خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیر برنجهاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد: _طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کارمیکنه توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد: _نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من! گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم وزیرلب گفتم: _حسووود پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت: _ چه خبره مامان دومدل خورشت،کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد: _نگو مادر بچه ام دیر به دیرمیاد نمی خوام کم و کسر باشه،میدونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش! لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوندو عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم ! با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد. با اخم به من نگاه کرد که لب زدم: _قیافتو اونجور نکن،! بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم. بلندشدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_پنجم با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم
خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم صدای اس ام اس است نه زنگ..از گوشم جدایش کردم وبه صفحه نگاه کردم. یک پیام از یک شماره ی ناشناس. فورا بازش کردم. "بهار،حالا که دقیق فکر میکنم؛میبینم ازدواجت فاجعه اس.تو رو جون مستی بچه بازیش نکن...حوریه" با حرص گوشی را پرت کردم.باید خطّم را هم عوض میکردم.حتما از تأثیری احمق گرفته بود..پشت بندش دوباره صدای پیام آمد. این بار امیراحسان بود.پر انرژی بازش کردم: "صبح بخیر خانوم" همین.کوتاه وساده اما پر ازحس مردانگی.خوشحال و با ذوق تایپ کردم : _صبح بخیر اقا. جوابم را نداد.عادت کرده بودم.سرش بسیارشلوغ بود. بلندشدم وپرازحس خوب از اتاقم زدم بیرون.بلند وشاد گفتم: _صبح بخیر همگی! همگی جوابم را با خوشرویی دادند. پدرهنوز موضع خود را حفظ کرده بود و دیگر نمیدانست که دیشب صدبارنگاه نگران وعاشقش روی خودم را شکار کرده بودم. با پررویی دست در گردنش انداختم و محکم بوسیدمش! پدر کم آورد ودستم را کشید ومن را بغل کرد، شادیم دیگر کامل کامل شده بود. ازشانه ی پدر؛نگاهم به فرید افتاد. در خودش بود.این را به خوبی حس کردم.سعی کردم مستی را به آشپزخانه بکشم. آهسته گفتم: _مستی چند لحظه بیا! وارد اشپزخانه که شد گفتم: _رد کن بیاد. خندید وگفت: _هزینه برمیداره. _چقد؟ _وصل اینترنتم.بیست هزارتومن میشه. _چه خبره؟! _طرح میزنم ودندان نما لبخند زد! _خیلی خب سریع بگو! _مامان داشت میگفت حاج خانوم گفته تورو میخوان زودتر ببرن چون امیراحسان همه چیش آمادست. فرید یه خرده خورد تو ذوقش آخه میدونی که... _هوووم...برو دمت گرم. _فدات، اون قضیه رم اوکی کن! _خیلی خب! برای خودم چای ریختم و دوباره کنار جمع نشستم این بار دیدم که نسیم هم بغض دارد، ناراحت اشاره کردم که چه شده اما فقط ابرو انداخت. صدای گوشی ام دوباره من را به اتاق کشاند.نام زیبایش روی صفحه خاموش وروشن میشد. _جانم؟ _بهار جان... نمیدانم این موّدت چه بود که درموردش زیاد میشنیدم. هرچه بود حالا به شدت درکش میکردم.صیغه که خواندند خودبه خود خودمانی تر شدیم.پراز حس خوب پاسخ دادم: _جانم؟ _ب..ه..ا..ر همهمه ی اداره در گوشی پیچیده بود وصدایش قطع ووصل میشد: _عزیزم صدات درست نمیاد. _ب..ها..ر کلافه شدم.گوشی را قطع کردم وبرایش نوشتم: "صدات درست نمیاد" "خواستم بگم عصرمیام دنبالت" "اوکی عزیزم.منتظرم" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄