🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_سوم لبخندی زد گرم گرم،مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسی
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_سی_و_چهارم
کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب، به خصوص که امشب حسابی هم گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد!
لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی، هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه!
_حقته، آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشیدم،دست راستم که اسیر دست امیرعلی بودحسابی گرم بود:
_چی میگی تو عطیه؟
چشمکی زدو بامزه گفت:
_میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام و ریز کردم:
_ تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد:
_از لبخندهای ژکوند نفیسه وصورت آتیشی تو ! چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟
چشمهام گرد شد که خندید:
_ اونجوری نکن چشمهات رو، قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری، عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده!
باور نمی کردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم.
_دخترخانوما میاین کمک؟
به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم رفتم نزدیک، و بی هوا صورتش رو بوسیدم:
_چرا که نه!
مامان باسینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای با خوشحالی انداخته بود خندید،بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد:
_همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین.
دهنش رو جمع کرد و بلند گفت:
_ مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه اشغال نکرده.
من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه اماده به خدمت بود برای دادن درس اخلاق و توبیخم کنه برای رفتارهای بچگانه!
برای عطیه شکلکی درآوردم ولب زدم:
_حسود،هرگز نیاسود!
البته از شکلکهای مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم.
****
با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و اینبار اون زودتر سلا کرد:
_سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟
از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم:
_سلام،حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم!
صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود !
بی مقدمه گفتم:
_ امیرعلی امروز اولین کلاسمه!
_خب به سلامتی،موفق باشی!
لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام:
_استرس دارم؟
_ استرس ؟ چراآخه؟
_از بس دوشب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه! چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و بایک گروه سرود هماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید! میرفتم دانشگاه دیگه !حالا ببین ترس انداختی به جونم!
خندید از ته دل و به شوخی گفت:
_ محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجاها ! یک بار تو نگی ها؟!
اینبار من خندیدم:
_خیلی بدجنسی امیرعلی ! حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه؟
لحنش جدی شد:
_ ماشین ندارم می دونی که!
شیطون گفتم:
_میدونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم !
بازم خندید به شیطنتم ولی آروم:
_باشه ببینم بابا لازم نداشت میام!
ذوق زده گفتم:
_ مرسی امیرعلی عاشقتم!
سکوتش و صدای نفسهاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز علاقه کردم! اینبار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست!
_کار دیگه ای نداری خانومی!؟
لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود:
_نه ممنون فقط برام دعا کن راست راستی استرس دارم!
_استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن و علم آموزیه، چندتا صلوات بفرست آروم میشی!
بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه وعجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد از صلوات.
راست می گفت عجیب این ذکر آرامش میپاشید به روح و قلب آدم!
_ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم، ببخشید مزاحمت شدم!
_مزاحم نیستی برو ان شاالله موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت!
ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون میداد واقعیه و از ته قلب گفته!گاهی حتی باید ساده دعا کرد!
_بازم ممنون و خداحافظ.
_ خداحافظ موفق باشی.
دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شد،نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_سوم میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_چهارم
سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود!
دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد. خم شد ودر جلو را بازکرد. نشستم وآهسته سلام دادم:
_سلام
_سلام علیکم
_خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟
_ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟
-مستقیم برید فعلا
سرتکان داد وراه افتاد.
_چرا انقدر ماشینتون خط...
_عملیات.
مدتی گذشت تا دوباره پرسیدم:
_ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟
بدون نگاه به من ادامه داد:
_بفرمائید!
_آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلًامسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه.
_نه هر خوابی.به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه!
یادم امد که معلم دینی مان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند، لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم. حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم:
_حالا کجا میرید؟
جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت:
_همینجا دو کلمه حرف بزنیم،خوبه نه؟
_بله. خوبه!
همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت:
_شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه.
_منم قرارنیست دیگه کارکنم.
_اون که صددرصد.
متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم که ادامه داد:
_میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه. همیشه نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه، ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه. شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها!
اهسته خندید و منتظر جواب شد!
_خب..خب آره.یعنی کلا اینجوری هستم. نه اینکه تازه بخوام بشم.
_خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟
_من...خب خوب باشه،پشتم باشه..
تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد:
_جانم حسام؟
_با خانوم غفاری.
_خب خب؟
بلند شد و از من فاصله گرفت چهره اش عجیب درهم بود.برگشت وگفت:
_شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی.
_باشه خواهش میکنم! اصلا من خودم میرم اگه دیرتون میشه.
_نه،سریع میرسونمتون.
متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه.
کلابا یک تلفن عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄