❀
#سلام_بر_مهدی_آل_محمد
خورشید مـن ٺویے و بے حضور ٺو
صبحم بخیر نمےشود اے آفٺاب مـن
گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد بہ خواب مـن
#صبحشنبتونمعطربهنگاهیوسفزهـرا(س)😊🌹🌱
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #تشرفات #عنایات_امام_زمان_و_رسوایی_دشمن (قسمت دوم) تا اینکه تصمیم گرفتند گروهی را برای یافتن پ
❀
#تشرفات
#عنایات_امام_زمان_و_رسوایی_دشمن
(قسمت سوم، پایان)
و آن کلمات را که دیدی روی انار نقش برجسته بود، داخل هردو قسمت قالب حک نمود. آنگاه آن را به اناری که هنوز کوچک بود محکم بست.
وقتی انار بزرگ و رسیده شد همانطور که دیدی آن کلمات بر روی آن بطور برجسته نقش بسته بود.
فردا وقتی به نزد والی رفتید به او بگو جواب را یافته ام اما آن را در خانه وزیر بیان خواهم نمود.
وقتی به خانه وزیر رفتی سمت راست حیاط اتاقی را میبینی به والی بگو جواب در ان اتاق است، آنگاه وزیر دستپاچه شده و سعی خواهد نمود که از ورود شما به اتاق جلوگیری کند، اما تو اصرار کن و مواظب هم باش که او را رها ننمایی تا جلوتر از تو وارد اتاق شود.
وقتی وارد اتاق شدی طاقچه ای را میبینی که کیسه سفیدی روی آن نهاده شده است، آن را بردار و باز کن خواهی دید که قالبی که او به وسیله آن، این حیله را اجرا نموده است در ان است.
آن را مقابل والی بگذار. و آن انار را داخل آن قرار بده(اناری که وزیر ناصبی خودش درست کرده بود منظور آن است) خواهی دید که کاملا منطبق اند.
بدین ترتیب موضوع روشن خواهد شد.
ای محمدبن عیسی به والی بگو «که ما معجزه دیگری نیز داریم و آن اینکه ، این انار طبیعی نیست . داخل آن انباشته از دود و خاکستر است. اگر میخواهی صحت ادعای من ثابت شود، به وزیر امر کن که آن را بشکند وقتی وزیر انار را بشکند دود و خاکستر آن به هوا برخاسته و بر چهره و ریشش خواهد نشست.»
وقتی محمدبن عیسی این سخن را از حضرت شنید بسیار مسرور گشت و در مقابل امام زمان(عج) بخاک افتاده زمین ادب را بوسید و از محضر حضرت امام زمان(عج)مرخص شده و به سرعت به نزد یاران خود بازمیگردد، و مژده احسان مولا را به شیعیان بحرین ابلاغ مینماید.
صبح هنگام، همه به اتفاق نزد والی رفته و محمدبن عیسی مو به مو تمام آنچه را که امام فرموده بود اجرا کرد، و همه شاهد اثبات درستی دعوای او و عنایت و تفضل امام(ع) شدند. در این حال، والی رو به محمد بن عیسی نموده و گفت:
چه کسی تورا مطلع کرد؟
گفت:امام زمان(عج)
والی پرسید: امام زمان(عج) کیست؟
محمدبن عیسی گفت: دوازدهمین امام، حضرت مهدی.
آنگاه یک یک امامان را تا امام زمان نام برد.
والی که از دیدن این نشانه اشکار منقلب شده بود به محمدبن عیسی گفت:
دستت را بمن بده من میگویم;( اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدعبده و رسوله و ان الخلیفه بعده بلافصل امیرالمومنین علی(ع))
آنگاه به امامت اهلبیت(ع)تا امام زمان اقرار و اعتراف نمود و به مذهب شیعه اثنی و عشری مشرف و به راه راست هدایت گشت.
سپس دستور داد تا وزیر را به قتل برسانند، و رسما از مردم بحرین عذرخواهی نمود و از آن هنگام با آنها به نیکی رفتار میکرد. راوی گوید; این قصه در بحرین مشهور است و قبر محمدبن عیسی زیارتگاه شیفتگان اهلبیت(ع) میباشد.
#منابع بحارالانوارعلامه مجلسی
امالی شیخ صدوق
اصول کافی
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#تَلَݩگُر
نمیگماحساسخوشبختینکنا
نمیگمبدبختیا
ولیاینوبهتمیگمکه:
چجوریمیخندیدرحالیکهواسهخاطرِ
گناههات،یکیاشکمیریزه...
چجوریخوشمیگذرونی،
درحالیکهیهنفربادلشکستهنگاتمیکنه...
چجوریآخهبیخیالی!
درحالیکهیهنفر،
تمامفکروخیالشتویی..
#گرفتیچیشد؟!
یهنفردلشمیخوادبیاد،
اما #مانمیذاریم...
اوشونکهبهشونمیگیمدلبرغائب[عج]
منظورمه(:
#دلبرغائبمونالعجل♥️🌺🌱
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
‹🧡✨›
میگفتيہچيزباحاليادتبدم؟🙃
يِہآيہهستتوقرآن
کہخداتوشميگہروزےمیرسہ
کہمردمميگن"ياليتنیكنتُتُرابا...♡"
اےكاشخاکبودم . . .
پيغمبرهمميگہ
اناوعليٌابوابهذالامة"
مڹوعليباباےايڹامتيم...
لقبِعلي:ابوترابِ
يعنى #خاك
پدرِ #خاك
يعنیاوندنياهمہميگناےكاش
#عليبابامونبود :)
اينہکہمیگنسعیكنعـٰاشقِعليبشي...
اگہنشينفهميدےعلیكيہ،رازِجَهانم
نفهميدي...🌱🙂
#اےمنبہفداےشماعلیجان
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
مراقب حرفات باش، ایـــــران بجز دولت، ملت هم دارد...
#اردوغان_غلط_کرد
#هشـدارکهآرامشمارانخراشید👌
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀
📽آموزش تصویری دیپلماسی به سبک پوتین
#اردوغان بصورت نیم خیز با پوتین دست داد و پوتین در جواب، مقابل دوربین و چشم حسن روحانی، صندلی را از زیرش کشید!
#اردوغان_غلط_کرد
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
🔴روحالله زم اعدام شد
«روحالله زم» موسس و سرشبکه سایت و کانال ضد انقلاب «آمدنیوز»که خود را لیدر اغتشاشات در ایران میدانست،صبح امروز به دار مجازات آویخته شد.
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
📝دستنوشته حاج قاسم خطاب به بسیجیان.
🔸 این نامه در سال ۱۳۹۴ در جبهه نبرد با داعش در سوریه توسط شهید سلیمانی نگارش شده است.
✅ پنج توصیه حاج قاسم سلیمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
1️⃣ عزیزانم اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
2️⃣ ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
3️⃣ ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرمودهاند.
4️⃣ رابعا؛ دوستی ورفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
5️⃣ خامساً؛ نماز شب، نماز شب، نماز شب کلید تمام عزتهاست.
برادرتان قاسم
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ یک داستان عاشقانه!
✔️ حتما ببینید
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_چهارم لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: _ب
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_پنجم
با صدای زنگ در از اتاق بیرون دویدم ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد و گفت:
_چته تو ؟ وحشی شوهر ندیده!!
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون، و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت.
محمد در رو باز کرد:
_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، کشتی داداش دوقلوم رو!
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد،قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
_دارم براتون دوقلوهای خنگ!
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
_خب حالا برو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت!
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من.
با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی، چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم:
_سلام، ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید:
_سلام.
دستم رو جلو بردم:
_خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد:
_ممنون
بچگانه گفتم:
_ امیرعلی دستم شکست!
انگار کلافه تر شد:
_چیزه محیا ببین... من...
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد:
_بیخیال دوست نداری دست بدی نده!
پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم:
_قصه نباف،دستهام سیاه بود،میدونم که باید دستهام رو میشستم، میدونم که..
پریدم وسط حرفش:
_خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟؟ سیاه بودن دستهات طبیعیه
چون شغلت این رو ایجاب میکنه.
بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب.
ولی زود نگاه ازم گرفت:
_به هر حال میدونم اشتباهه
اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا.
نمی خواستم امیرعلی رو انقدر کلافه ببینم فقط به خاطر دستهای سیاهش !
لحنم رو شیطون کردم:
_خب حاال انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که میتونی دست بدی!
بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه وجودم.از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش:
_خسته نباشی امیرعلی جان!
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد:
_محیا خانوم دستات روسیاه کردی!
بابی قیدی شونه هام رو بالاانداختم:
_مهم نیست میشورم، فدای سرت!
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به چشماش،بعید بود از امیر علی.
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش:
_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم:
_ازچی؟
دستهای گره کرده امون رو بالا آورد:
_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده.
با بهت خندیدم:
_بی خیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟
اخمش بیشترشد:
_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات،که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم:
_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم !
تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم:
_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی؟نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو!
نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازیهاش !
هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی
دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود !
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄