eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر شب جمعه قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور امام زمان(عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که ادامه خواهیم گفت به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیری خودمان شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم. هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا ۱۰۱۹ نفر شرکت کردند و حدود ۵۰۳ هزار صلوات فرستاده شد. طبق بیانات بزرگان دین ، صلوات برترین ذکر است و در رسیدن به حاجات بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا ، آمرزش گناهان، توشه آخرت و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد. ان شاء الله همگی بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثواب‌ها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهره‌مند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم. علاوه بر نیت های گفته شده در ختم صلوات این نیت را هم به آن اضافه کنیم: نصرت و عافیت الهی امام زمان(عج) و جبهه حق و ان شاء الله هر چه زودتر غلبه حق بر باطل و نابودی کامل منافقین و دشمنان اسلام برای شرکت در این ختم صلوات یکی از گزینه‌های موجود در لینک زیر را انتخاب کنید. EitaaBot.ir/poll/zy9c0?eitaafly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیستم انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو، گلوم فشرده میشد:
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم،گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری بالا آوردو جلو صورتم. _چی شد می خوری؟؟ ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم،چطوری زبونم چرخیدو گفتم: _نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت!! نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت، خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی؛ همدیگه رو بغل کرده بودن و رنگشون به سفیدی میزد! _کی بهت گفت؟ صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم: _عطیه،کاش خودت بهم میگفتی. پوزخندی زد: _اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حالامجبور نباشی مردد باشی!!! چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم،نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد که طعنه میزد: _حالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین! پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شددلخوریش رو نمیفهمیدم. ولی من می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود! _ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من! نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر، برای همین به دست مشت شده اش اشاره کردم. پر ازتردیدو دلخوری گفت: _ مطمئنی می خوای ؟؟ قیافه حق به جانبی گرفتم: _ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام. کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت: _اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد! بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت،صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد، سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم، من نمیخواستم غرق بشم تو خرافات فکریم! لبخندی زدم بدون تردیدو گرم! _آقا امیرعلی من می خوامشون الان این حرف شما چه ربطی داشت؟! نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد،نمی خواستم این تردیدچشمهاش رو! لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم، بی تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم ! نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده، لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم: _میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟ حالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟! به شوخی طعنه زدم: _خدا قبول کنه نذر هر کی که بود ! نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم, وقتی کنارامیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون! یک تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش: _بقیه اش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟!! چشمهاش بازتر شدو ابروهاش بالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش روعقب کشید اخم مصنوعی کردم: _لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه! معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو. چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم:" محیا فدای اون نگاه خندونت" مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد دیگه نلرزیدم،بی قرار نشدم،قلبم تند نزد، فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم،گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه! همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت،سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگارامیرعلی! نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه،با ناز گفتم: _ دستت دردنکنه آقااا ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_یکم تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم،حرف بزنه برام.بی هوا پرسیدم: _امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟ خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد; _اولش چرا، یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم، حالمم خیلی بد شد گردنم رو کج کردم: _پس چرا دوباره رفتی؟ یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی می کشید: _دوباره رفتم که ترسم بریزه. رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه همه ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفراخرت، و عزیزامون بدن ما رو، و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... نزاشتم ادامه بده حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم.کشیده گفتم: _خوش به حالت،من اگه جای تو بودم همون دفعه اول سکته ناقص رو زده بودم. نگاهش باز چرخید روی صورتم و اینبار لبخندش پررنگ تر بود! تقه ای به در خوردو صدای عطیه بلند شد: _ محیااا ، امیر علی ! بیاین نهار بابا تلف شدیم از گشنگی. خوبه امیرعلی فقط می خواست لباس عوض کنه! صداش یواشتر شد: _ محیا بیا کنفرانسهای دوستت دارم قربونت برم و بزار برای بعد ، گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه مارو از گشنگی تلف کنی! چشمهام گردشدو مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: _خفه ات میکنم عطیه بی حیااا. صدای خنده ریز امیر علی بهم فهموند که سوتی دادم اونم حسابی! بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در; _من میرم بیرون تو هم لباسات و عوض کن زود بیا فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده میرم ادبش کنم! صدای بلندتر خنده امیرعلی بهم فهموند که بازم با حرص بی پروا حرف زدم و به جای درست کردن بدتر خراب کرده بودم. ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال زمان رو نگیر ! سینه ی امام زمان رو سنگین نکن..😔. بگردید دنبال دوستای خوب شب جمعه، شب رحمت و کربلاست... لطفا یک دقیقه برا امام زمان(ع) وقت بذاریم! برای ظهور کار کنیم... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
مــن❣ ما در کوچه های تنگ زمانمان ، بر یاری شما ، سیلی که هیچ: غصه هم نخورده ایم 😞 🌸🍃 🌙🌼⭐️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸♡ بسم رب المهدی (عج) ♡🌸
1_324271782.mp3
1.78M
🌸امام خمینی (ره): اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄