💠حکایت آموزنده💠
🔶سئوال هارون از بهلول درباره شراب 🔶
روزي بهلول بر هارون وارد شده خليفه را ديد كه مشغول صرف شراب است .
خليفه خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نمايد ، لذا از بهلول سئوال كرد :
اگر كسي انگور بخورد حرام است ؟
بهلول جواب داد:
خير .
خليفه گفت:
بعد از خوردن انگور اگر آب هم بالاي آن بخورد چطور است ؟
بهلول جواب داد:
اشكالي ندارد.
باز خليفه گفت:
بعد از خوردن انگور و آب مدتي هم در آفتاب بنشيند چطور است ؟
بهلول جواب داد:
باز هم اشكالي ندارد .
خليفه گفت:
چطور همين انگور و آب را مدتي در آفتاب بگذارند حرام ميشود ؟
بهلول جواب داد:
اگر قدري خاك بر سر انسان بريزند ، آيا به او صدمه مي زند ؟
خليفه گفت:
خير .بهلول جواب داد : اگر مقداري آب روي آن خاكها بريزند ، اشكالي دارد ؟
خليفه گفت : خير .
بهلول گفت : اگر همين آب و خاك را با هم مخلوط كنند و از آن خشتي بسازند و به سر انسان بزنند ، صدمه اي به كسي مي رسد يا خير ؟
خليفه گفت :
البته كه سر انسان مي شكند .
بهلول گفت : چنانكه از تركيب آب و خاك ، سر انسان مي شكند و به او صدمه مي رسد ، از تركيب آب و انگور هم متاعي بدست مي آيد كه شرع آن را حرام و نجس مي داند و از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد مي آيد و خورنده آن حد شرعي لازم دارد .
خليفه از جواب بهلول متحير ماند و دستور داد تا بساط شراب را بر چينند .
#حکایت
#بهلول
💠کانون #فرهنگی #مسجد قائمیه (مسجد آیت الله #املایی)💠
🆔https://eitaa.com/emlaee
💎روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد…
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود…!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ ….
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم
داشتی نماز می خواندی…!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم
من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت…
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
من یاغی نیستم
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم…
نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!…
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم….
بنده ایم….
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده…..
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.
#تلنگر
#حکایت
#داستانک
🆔👉 @emlaee
⏳| #منبر_مجازی
#حکایت
✨ حاج آقا قرائتے
تعریف میڪردند ڪه:
💠فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم او هم جواب داد و گفت:😐
ای بابا حاج آقا فکرکنم تو خدا را نمیشناسے😒
خدا خیلے خیلے بخشنده و کریمه!😌
💠استاد قرائتے هم ڪه الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد:
بانکم خیلے خیلے پول داره ولے تو بری همینجوری بگے بده میده؟؟؟
نه ، نمیده ...😁🚶♂
👈چون حساب و ڪتاب داره..
حسابکتابداشتهباشهکارمون
#تلنگر
🆔👉 @emlaee
👤 زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که:
🔹 شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.
🔹لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
🔹رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
🌼فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
🔹آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
#داستانک
#حکایت
🆔👉 @emlaee
#یک_داستان_یک_پند 773
🔳 98/02/19
⭕️پیرمرد صاحب بقالی محلّه است، او سیمای نورانی دارد. کسی را دستِ خالی رد نمیکند و معامله پایاپای هم انجام میدهد.
💦وقتی کسی مرغش تخم میگذارد، تخممرغش را برای فروش یا خرید کالایی هر چند ارزان نزد پیرمرد میآورد، پیرمرد در دست خود تخممرغ را میگیرد و قیمت میگذارد.
🍃از او پرسیدند: چرا برخی تخممرغها را گرانتر میخری؟
🍂گفت: من هیچ تخممرغی را ارزان نمیخرم ولی برخی را گران میخرم. وقتی تخممرغی را در دستم میگیرم و میدانم تازه و گرم است، پس شک نمیکنم که فروشنده آن نیازش بیشتر است چون منتظر بوده تا سریع مرغاش تخم گذارد و برای فروش آن را بیاورد.
داستان ها و پندهای اخلاقی
#تلنگر
#حکایت
🆔👉 @emlaee
#حکایت
📖 صابونى را برگردانيد، لايق ديدار ما نيست!
✍️ در آثار اسلامى آمده كه: مردى مؤدب به آداب، در بازار بغداد بر سِقَط فروشى وارد شد و از او طلب كافور كرد. سقط فروش پاسخ داد: كافور ندارم. آن مرد الهى گفت: دارى ولى فراموش كرده اى، در فلان بسته و در كنار فلان قفسه است.
✍️ مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاك به سراغ كافور رفت و آن را به همان صورتى كه آن رجل نورانى فرموده بود يافت. از اين معنى تعجب كرد پرسيد: شما از كجا دانستيد در مغازه من كافور هست، در صورتى كه من مدت هاست به خيال اين كه اين جنس را ندارم، مشتريان خود را جواب مى كنم!
✍️ آن مرد الهى فرمود: يكى از دوستان وجود مبارك حضرت ولى عصر عليه السلام از دنيا رفته و حضرت اراده دارند خود متكفل غسل و دفن باشند، مرا به حضور خواستند و فرمودند كه در تمام بازار بغداد به يك نفر اطمينان هست و او كافور دارد، ولى داشتن كافور را فراموش كرده، شما براى خريد كافور به نزد او برو و آدرس كافور فراموش شده را در اختيار او بگذار، من هم به نشانى هاى ولى امر به مغازه تو آمدم!!
✍️ سقط فروش بناى گريه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست كرد كه مرا براى ديدار مولايم، گرچه يك لحظه باشد با خود ببر!!
✍️ آن مرد الهى درخواست او را پذيرفت و وى را همراه خود برد، به بيابانى رسيدند كه خيمه يوسف عدالت در آنجا برپا بود. قبل از رسيدن به خيمه، هوا ابرى شد و نم نم باران شروع به فرو ريختن كرد، ناگهان سقط فروش به ياد اين افتاد كه مقدارى صابون ساخته و براى خشك شدن بر بام خانه ريخته اگر اين باران ببارد، وضع صابون چه خواهد شد؟ در اين حال بود كه ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست كه صابونى را برگردانيد كه با اين حال، لايق ديدار ما نيست!!
منبع:....
🆔👉 @emlaee
#یک_داستان_یک_پند 758
⭕️روی طَبَق انار و پرتقال میفروشد؛ هر کیلو را 2 هزار تومان میگوید. ساعت 9 شب است سرما در کف خیابان طاقتش را از صبح گرفته است.
🍂طبَقِ چهار چرخ تمام میشود. چند تا انار و پرتغال زخمی را در سبدی جدا گذاشته است. از او قیمت آن انار و پرتغالهای زخمی را میپرسم.
میگوید 2 هزار تومان. تعجب میکنم، میگویم آنها زخمی هستند باید ارزانتر بفروشی!!
🍃سخت است از علت رفتار مردم فهمیدن با دیدن ظاهر رفتارشان.
🍂🍃اشک در چشمش جمع میشود و با صدای لرزان میگوید: یک هفته است سود چندانی نمیکنم تا سر شب میوهای به خانه ببرم. چون همه را میفروشم.
امشب دخترم انار و پرتغال خواسته خانه ببرم. آن زخمیها را کنار گذاشتهام تا شب دست خالی نروم. دیدم اگر تخفیف بدهم میخواهی بخری، تخفیف ندادم تا نخری و من وسوسه نکنم بفروشم تا امشب خانواده من هم میوهای بخورند هر چند زخمی !!!
⛔️مثَل کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد همیشه هست و برای همه هست. میوهفروش هم از میوههای زخمی میخورد ...
داستان ها و پندهای اخلاقی
#حکایت
🆔👉 @emlaee
#حکایت
💠معامله خانه، خریدار جعفر صادق فروشنده همسایه
⬅️ استاد انصاریان:
🔻امام صادق(ع) به کارگرِ خانه فرمودند: این همسایهٔ دیوار به دیوار ما می خواهد خانه خود را بفروشد، صدایش کن تا بیاید. امام به او فرمودند: شنیدم می خواهی خانه ات را بفروشی! عرض کرد: بله یابن رسول الله. گفت: چند؟ گفت: کارشناس ها خانهٔ من را چهل هزار درهم قیمت کرده اند.
🔻امام فرمودند: چند گفته ای؟ گفت: صدهزار درهم! فرمودند: بی انصافی نیست؟ گفت: نه یابن رسول الله، عین انصاف است؛ خانهٔ من دیوار به دیوار امام صادق است و شصت هزار درهم هم قیمت همسایگی امام صادق را به من بدهید؛ وگرنه چهل هزار درهم می ارزد.
امام فرمودند: خب خانه ات را به من بفروش. گفت: پول نمی خواهم و کلیدش را الآن می آورم.
🔻فرمودند: نه، ما با مردم حساب و معامله بی پولی نداریم، چند؟ گفت: همان چهل هزار درهم. فرمودند: همان قیمتی که با همسایه ات گذاشتی، صدهزار درهم به من بفروش. غلام، کاغذ بیاور! نوشتند: خریدار، امام صادق و فروشنده، فلان کس؛ قیمت هم صدهزار درهم. فرمودند: امضا کن!
🔻علت این هم که می خواهم بفروشم، بدهکار هستم. فرمودند: مشکلی نیست، امضا کن. سپس امضا کرد، امام صادق هم امضا کردند و فرمودند: این هم پول خانه، بعد نوشتند: جعفر صادق این خانه را به این شخص واگذار کرد گفت: آقا، برای چه خانه را دوباره به نام من کردی؟
🔻فرمودند: ما بی تفاوت نسبت به شما شیعیانمان باشیم؟ شما به خاطر همسایگی من، شصت هزار درهم خانه را بالاتر گفتی و من جواب این محبت تو را ندهم؟ هم پول ها برای تو و هم خانه برای تو.
🆔👉 @emlaee
#حکایت
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا میخندید، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
#تلنگر
#داستان
🆔👉 @emlaee
فراش مدرسه
معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت می کرد از فراش که برادر زنش بود می خواست بجایش به کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد.
چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص در باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و فراش که مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم.
شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام
#حكايت اين روزهاست...
🆔👉 @emlaee
✨﷽✨ #حکایت...
شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعي روشن كرد و...
از توبره ی خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردک كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراک درويش چشم دوخته بود.
ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم می خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد.
وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسي؟
شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يک سرفه ای هم بايد كرد!»
🆔 @emlaee