#داستان
🔸چرا کسانی که در آخر الزمان زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟
🔹مردی به خدمت امام صادق (ع) آمد و گفت: من مرتکب گناهی شده ام. امام صادق(ع) فرمودند: خدا میبخشد.
️آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شدهام خیلی بزرگ است.
حضرت فرمودند: اگر به اندازهی کوه هم باشد خدا میبخشد آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شدهام خیلی بزرگتر است.
️حضرت فرمودند: مگر چه گناهی مرتکب شدهای؟
و آن شخص به شرح ماجرا پرداخت. پس از اتمام سخن امام صادق(ع) رو به آن مرد کرد و فرمودند: خدا میبخشد، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی.
از حضرت پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند: به این دلیل که غالباً نمازهایشان قضا است.
📚کتاب رزق و روزی از دیدگاه قرآن و حدیث
🆔👉 @emlaee
#داستان
روزی رسول خدا (ص) با یارانش نشسته بود که جوانی نیرومند از کنار آنان گذشت.
یکی پرسید: در این وقت صبح به کجا میروی؟
گفت: به مغازهام در بازار.
همنشین پیامبر (ص) گفت: اگر در این صبح دم برای عبادت خدا بر میخاستی، بهتر بود.
پیامبر (ص) فرمود: اینگونه نیست! کسی که برای تأمین معاش خود و خانوادهاش به بازار میرود، گویی در راه خدا قدم بر میدارد.
کیمیای سعادت ج۱، ص۳۲۵
#حدیث
🆔👉 @emlaee
#داستان
میگریست و میگفت: ای ابابصیر کاش هنگام ارتحال امام(ع) اینجا بودی. ابوبصیر که تازه از سفر برگشته بود و برای عرض تسلیت نزد ام حمیده، همسر امام صادق(ع) آمده بود، آهی کشید و گفت: مدتی در مدینه نبودم. وقتی رسیدم، خبر را شنیدم. آیا امام (ع)هنگام رحلت سخنی گفتند؟
ام حمیده همچنان که میگریست گفت: آری، از ما خواستند که همهٔ خویشان و نزدیکان را دعوت کنیم تا گرد بستر ایشان جمع شوند. وقتی همه آمدند چشمان خود را گشودند و فرمودند:
"نماز را سبک نشمارید که از شفاعت ما محروم خواهید شد."
این را گفتند و به دیار باقی شتافتند.
ثواب الاعمال ،ص ۲۰۵
#نماز
#حدیث
#تلنگر
🆔👉 @emlaee
#داستان
با نان و خرما به خانه رسید. همسر نان و خرما را از دست امام علی(ع) گرفت. نگاهی به قامت وی انداخت و او را بدون شمشیر دید.
_شمشیرت کجاست؟
+به چند دِرهم فروختم و این نان و خرما را خریدم.
_پس درآمد نخلها را چه کردی؟ چندین و چند روز است که از صبح به نخلستان میروی و زمین را میشکافی و نخل مینشانی. آیا هیچ درهم و دیناری از کشت و کار در نخلستانهای مدینه برای تو نیست؟
+ نیازمندتر از خود یافتم و همه را به او دادم.
المناقب ج۲، ص۹۸
🆔👉 @emlaee
#داستان
مردی نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: در همسایگی ما مردی است که چشم از نگاه حرام نمیپوشد و همسایگانش را میآزارد.
رسول خدا(ص) برآشفت و فرمود: او را نزد من بیاورید.
در آن مجلس، شخص دیگری حاضر بود و این گفت و گو را شنید. وقتی برآشفتگی رسول خدا(ص) را دید گفت: یا رسول الله، آن شخص که بر او خشم گرفتهاید، از پیروان و دوست داران شما است و سخت از دشمنان شما بیزار است.
پیامبر(ص) فرمود: او پیرو ما نیست. پیروان ما همچون ما رفتار میکنند.
بحارالانوار ج۶۸، ص۱۵۵
#حدیث
🆔👉 @emlaee
#حکایت
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا میخندید، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
#تلنگر
#داستان
🆔👉 @emlaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایی صاحب اربعین...
#اربعین
#داستان واقعی
#امام_حسین علیه السلام
🆔👉 @emlaee
درمسیر کربلا بودم که ...
✍️علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟!
در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست»
💥پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم.
📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱
📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴
【 السلام علیڪ یا اباعبدالله】
#شب_جمعه
#داستان
#امام_زمان عج الله تعالی فرجه
🆔👉 @emlaee
✨﷽✨
💠مورچه و سليمان نبي(ع)💠
✍️روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت.
سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم.
سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد:
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(1) « و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»(2)
📚(1)- داستان انبیاء
📚(2)-سوره فصلت - آيه۵۱
【 السلام علیڪ یا اباعبدالله】
#داستان
#رزق
🆔👉 @emlaee
🍂🍂🍂🍂🍂
🔻 #داستان عبرت_آموز
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
#کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
⭐️طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
#طلاها را بزاریم پشت منبر،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد #بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود،
خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...!
بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین #بیداری
کفشهایش را #بدزدند...!
🔻و اين گونه است که انسان خیلی وقتها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست میدهد از جمله #زمان و فرصتها!
چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
╭┅───────────┅╮
#داستان #دید_محدود 🌿
مردی با دوچرخه بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: شن
مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
قاچاقچی میگوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
#تلنگر
🆔 @emlaee
#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند...
#حجاب
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
🆔 @emlaee
#داستان
🔹عاشق واقعی
🔸مرحوم شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے !
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!!
جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه اے!
فهمیدم " عاشـق " شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم !!!
جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه "
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
🍃🍃🍃
🍃خواستم نزدیکتر باشم به آقایم نشد
تا بگیرم دامن لطف تو مولایم نشد
🍃خواستم از معصیت دوری کنم، آدم شوم
بندها را وا کنم از دست و پاهایم نشد
🍃ندبههای جمعه را هی خواب میمانم ببخش
سر به زیرم که میان روضه پیدایم نشد
🍃ظاهراً ذکر تو را میگویم اما باطناً
در میان عاشقانت باز هم جایم نشد
🍃راه دیدار تو این بار از حرم شد باز، حیف
خواستم تا محضر تو با سرم آیم نشد
🍃گفتمت یک بار در خوابم بیا، جانِ حسن
سر به خاک مقدمت ای یار میسایم، نشد
🍃دائماً میچرخم آقا جان به دور معصیت
از دو چشم خیس تو هر بار، پروایم نشد
🍃کربلایم دیر شد، دارم خجالت میکشم
آه آقا جان بگو که وقت امضایم نشد؟
#امام_زمان
#جمعه
🆔 @emlaee
💠#داستان
👈علاقه به #خانواده
✅خوب است هراز چند گاهی به خود تلنگری بزنیم شايد دنیا را زیباتر ببینیم.
شخصی تعريف ميكرد چند روزی که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم،
زن و شوهری در تخت روبهروی من هر روز جر و بحث میكردند.
زن میخواست از بیمارستان مرخص شود، اما شوهرش میخواست او همانجا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد.
در بین مناقشه این دو نفر کمکم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود،
هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد:
گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟
وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید.
نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. ...
چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.
مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن.
بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند.
عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود.
مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.
مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.
هر شب، مرد به خانه زنگ میزد.
روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید.
یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیاش فروختهام. برای اینکه نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.