➖♦️♦️➖
📚 پیرمرد وفادار
✍️پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه
تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ندیده .
پیرمرد غمگین شد،
گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت:
همسرم در خانه سالمندان است.
هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود❗️
پرستاری به او گفت:
خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت:
خیلی متاسفم،
او #آلزایمر دارد.
چیزی را متوجه نخواهد شد❗️
حتی مرا نمی شناسد❗️
پرستار با حیرت گفت:
وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،
چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید❓
پیرمرد با صدایی گرفته،
به ارامی گفت:
اما من که می دانم
او چه کسی است‼️😔
#داستانک
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚