➖♦️♦️➖
🔸قصه فوق العاده زیبای
#وامق_و_عذرا
وامق شاهزاده ای #جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می رود...
ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری میبیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختر ی بلندبالا و بسیار #زیبارو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار میگیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده مینشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود .
عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است .
وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند ❗️
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود #دندان را پیرزنی که مادر عذرا است میکشد❗️
با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود.
دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان میآید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود سرش را روی زانوی عذرا میگذارد و محو تماشای یار می شود.
تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است ❗️
پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد وقتی از او میخواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان میدهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را میکشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است ❗️
"حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست"
کار به دندان چهارم میکشد اشکبر گونههای عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است !
اما با هر اشارهی #وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه میدهد تا به دندان سی و دوم می رسد.
وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان #عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان میدهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد.
حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک میسپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنهی پای وامق ایجاد شده در کنار هم میرویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود.
«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»
البته قصه وامق و عذرا به
هفت روایت در منظومه ها و
نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما شد.🌸
#داستانک
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💚https://eitaa.com/ems_psy💚