#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_سه
عصر يك روز تابستان☀️ ، همراه ابراهيم راه مي رفتيم و صحبت مي كرديم🗣️، جلوي يك كوچه رسيديم كه بچه هاي كم
سن و سال👦🏻👦🏻👦🏻 مشغول بازي بودن. به محض عبور ما يك پسر بچه
محكم توپ را شوت كرد ⚽و توپ مستقيم به صورت
ابراهيم خورد . به طوري كه ابراهيم يك لحظه روي زمين نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود .
من كه خيلي عصباني شده بودم😡 يه نگاه به سمت بچه ها انداختم و
ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از
ما كتك نخورن .
اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي
خودش👝 و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت
":بچه ها كجا رفتين! بياين گردوها رو بردارين ". بعد هم پلاستيك
رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها🥅 و به حركت
خودمون ادامه داديم.
توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود !؟"😳
گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن " و بعد به
بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد .
اما من
مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند👌🏻 ...
#ادامه_دارد
╭−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╮
↬ @En_t_e_zar ❥
╰−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╯