💜انتظار فرج💜
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_پنجم داستان پهلواني هاي ابراهيم ادامه داشت 🍃تا ماجراهاي پيروزي انقلاب پي
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_ششم
والیبال تك نفره
مهدي فریدوند
سید محمد كشفي ،علي نصرالله
بازوان قوي 💪🏻ابراهيم از همان اوايل دبيرستان نشان داد كه د ر بسياري
از ورزش ها قهرمان 🏅است. در زنگهاي ورزش
هميشه مشغول واليبال 🏐بود و هيچكس حريف او نمي شد .😌
يك بار تك نفره👦 در مقابل يك تيم شش نفره 👦👦👦👦👦👦 بازي كرد و فقط اجازه
داشت كه سه ضربه به توپ🏐بزند و همه ما از
جمله معلم ورزش، شاهد بوديم كه چطور پيروز شد .☺️ از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تك نفره بازي مي كرد .👦🏐
بيشتر روزهاي تعطيل پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي 🚒مي كرديم و خيلي از مدعي ها حريف ابراهيم نمي شدند .🙃
اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر مي گردد به دوران جنگ و
شهر گيلان غرب، در آنجا يك زمين واليبال بود كه بچه هاي رزمنده در آن بازي مي كردند .🏐
يك روز چند دستگاه ميني بوس 🚐براي بازديد از مناطق جنگي به
گيلان غرب آمدند كه مسئول آنها آقاي داودي
رئيس سازمان تربيت بدني بود . او از قبل ابراهيم را مي شناخت و
معلم ورزش او بود .
آقاي داودي مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور
صلاح مي دانيد مصرف كنيد . 👌بعد گفت : "دوستان ما
از همه رشته هاي ورزشي هستن و براي بازديد آمده اند ".
ابراهيم
هم كمي براي ورزشكارها صحبت كرد و مناطق
مختلف شهر را به آنها نشان داد تا اينكه به زمين واليبال رسيديم.
آقاي داودي گفت: "چند تا از بچه هاي هيئت واليبال تهران با ما
هستن مي خواي يه مسابقه بزاريم. "...
#ادامه_دارد
°•~━━✥❖✥━━~•°
@En_t_e_zar
°•~━━✥❖✥━━~•°
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفتم
ساعت سه عصر مسابقه شروع شد . 5 نفر 👦👦👦👦👦 که سه نفرشان واليباليست
🏐حرفه اي بودند يك طرف بودند وابراهيم به تنهائي
در طرف مقابل. 😍تعداد زيادي هم تماشاگر بودند .
طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني
مقابل آنها قرار گرفت .😎 ابراهيم به قدري خوب بازي
كرد كه كمتر كسي باور مي كرد 😌. بازي آنها يك نيمه بيشتر نداشت و
با اختلاف ده 🔟امتياز به نفع ابراهيم تمام شد . بعد از
آن بچه هاي ورزشكار با ابراهيم عكس📷 گرفتند . در حالي كه باورشان
نمي شد يك رزمنده ساده، مثل حرفه اي ترين ورزشكارها بازي بكنه .🙃
يكبار هم در پادگان دوكوهه داشتم از واليبال ابراهيم تعريف مي كردم كه يكي از بچه ها توپ واليبال🏐 آورد و دو تا تيم
تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد . ابتدا ابراهيم زير بار نمي رفت
و بازي نمي كرد اما وقتي اصرار كرديم گفت پس
همه شما يكطرف من هم تكي بازي مي كنم.🙂
بعد از بازي چند تا از فرمانده ها كه بازي ما را نگاه مي كردند
گفتند : "تا حالا اينقدر نخنديده بوديم.😂 ابراهيم هرضربه اي كه مي زد چند نفر به سمت توپ مي رفتن و به هم
برخورد مي كردن و روي زمين مي افتادن. " درپايان هم
ابراهيم با اختلاف زياد بازي را برد .😁
#ادامه_دارد
°•~━━✥❖✥━━~•°
@En_t_e_zar
°•~━━✥❖✥━━~•°
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هشتم
آدم شدن
عباس هادي
يكبار كه ابراهيم صبح زود با وسائل كشتي از خانه🏠 بيرون رفت من
و برادرم 👦هم دنبالش راه افتاديم. هر جائي مي رفت دنبالش بوديم تا اينكه رفت داخلسالن هفت تیر فعلي، ما هم رفتيم..🚶♂
توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ
شده بود و مسابقات كشتي آغاز شد .✨
اون روز ابراهيم چند تا كشتي گرفت و خيلي خوب حريف ها رو مي زد 💪🏻تا اينكه يكدفعه نگاهش👀 به ما افتاد كه توي
تماشاگرها تشويقش مي كرديم. بعد هم با عصبانيت به سمت ما آمد . 😡
از اينكه به آنجا رفته بوديم خيلي ناراحت شده بود
و گفت:" چرا اينجا اومدين !؟"🙁
گفتيم :"هيچي، دنبالت اومديم ببينيم كجا مي ري."🤷♂
بعد گفت : "يعني چي ؟ اينجا جاي شما نيست، نبايد مي اومدين. زود
باشين بريم خونه". 🏠
گفتم : "مگه چي شده بريم خونه 🧐همينطور كه حرف مي زد بلندگو
اعلام كرد كشتي نيمه نهائي وزن 74 كيلو آقايان هادي و تهراني.🤩
ابراهيم يك نگاه به سمت تشك انداخت و يك نگاه به سمت ما، بعد هم
چند لحظه سكوت كرد و رفت سمت
تشك. ما هم حسابي داد مي زديم و تشويقش مي كرديم . 👏مربي ابراهيم هم مرتب داد مي زد و مي گفت چكار بكن. ولي
ابراهيم فقط دفاع مي كرد و نيم نگاهي هم به ما مي انداخت👀...
#ادامه_دارد
╭−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╮
↬ @En_t_e_zar ❥
╰−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╯
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_نهم
مربي كه خيلي عصباني شده بود😡 داد زد : "ابرام چرا كشتي نمي گيري؟ بزن ديگه."😠
ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف رو از روي زمين بلند كرد و بعد از
يك دور چرخيدن او را محكم به تشك كوبيد . بعد
هم از جا بلند شد و از تشك خارج شد .
اون روز از دست ما خيلي عصباني بود . فكر كردم از اينكه تعقيبش
كرديم ناراحت ولي وقتي تو راه برگشت صحبت
مي كرديم گفت:
"آدم بايد ورزش رو براي قوي شدن انجام بده نه قهرمان شدن منم اگه تو مسابقات شركت ميكنم مي خوام فنونمختلف رو ياد بگيرم وهدف ديگه اي ندارم."
گفتم : "مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟".🤔 بعد از
چند لحظه سكوت گفت: "هركس ظرفيت
مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر، اينه كه آدم بشيم."😇
اون روز ابراهيم به فينال رسيد ولي قبل از مسابقه نهائي، همراه ما
ا ثابت كرد كه رتبه و مقام به خانه برگشت و
عملا
برايش اهميت ندارد .
😌ابراهيم بعدها كشتي گير باشگاه اقبال تهران شد ولي هميشه مي گفت :
🙂"نبايد ورزش هدف زندگي آدم باشه."
#ادامه_دارد
╭−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╮
↬ @En_t_e_zar ❥
╰−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╯
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دهم
قهرمان
حسین الله كرم،حسین جهانبخش
در وزن 68 كيلو در مسابقات آموزشگاه ها يكبار ابراهيم همه حريف
ها رو يكي پس از ديگري شكست داد 💪🏻تا رسيد به نیمه نهایی.اگر این نیمه نهایی رو میزد
حتما در فينال قهرمان مي شد .🥇
اما آن سال با اينكه ابراهيم خوب تمرين كرده بود و اكثر حريف ها
رو با اقتدار شكست داد . ولي توي نيمه نهائي خيلي
بد كشتي گرفت😕 . بالاخره يكبار خاك شد و با همون يك امتياز با زي رو باخت.
اون سال ابراهيم مقام سوم رو كسب كرد . اما چند سال بعد توي جبهه
و توي گروه اندرزگو همان پسري كه حريف
نيمه نهائي ابراهيم بود رو ديدم كه آمده بود به ابراهيم سر بزنه .
اون پسر شب رو پيش ما ماند و شروع كرد از خاطرات خودش با
ابراهيم تعريف كردن🗣 و همه ما گوش مي كرديم👂. تا
اينكه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: "آشنائي ما
بر مي گرده به نيمه نهائي كشتي باشگاه ها توي
وزن 74 كيلو كه قرار بود با ابراهيم كشتي بگيرم."
اما هر چي مي خواست اون ماجرا رو تعريف كنه ابراهيم بحث رو
عوض مي كرد و آخر هم نگذاشت ماجرا تعريف بشه.
فردا وقتي اون آقا مي خواست برگرده دنبالش رفتم لب جاده وگفتم :
"اگر ميشه قضيه كشتي خودتون رو براي من
تعريف كنين". او هم يه نگاهي به من كرد و يه نفس عميق كشيد.
وگفت:...🗣
#ادامه_دارد
╭−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╮
↬ @En_t_e_zar ❥
╰−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╯
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_یازدهم
او هم يه نگاهي به من كرد و يه نفس عميق كشيد وگفت:🗣
"اونسال من تو نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم ولي يكي از پاهام آسيب ديده 🤕بود، به ابراهيم كه تا اون موقع
نمي شناختمش گفتم : "داداش، اين پاي من آسيب ديده هواي مارو داشته باش
، ابراهيم هم گفت: " باشه رفيق، چشم."☺️
اصلا سمت پاي من نيومد با اينكه شگرد ابراهيم فن هایی بود که روی پا میزد اما اصلا به پاي من نزديك نشد ولي من با كمال نامردي يه خاك ازش گرفتم و خوشحال
از اين پيروزي به فينال رفتم.
ابراهيم با اينكه راحت مي توانست مرا شكست بده و قهرمان بشه🥇
ولي اين كار رو نكرد . البته فكر مي كنم اون از قصد
كاري كرد تا من برنده بشم و از شكست خودش هم ناراحت نبود . 😊
چون قهرماني براي اون تعريف ديگه داشت" .
ولي من خوشحال بودم و خوشحالي من بيشتر از اين بود كه حريف
فينال، بچه محل خودمون بود و فكر مي كردم
همه مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.😏
اما توي فينال با اينكه قبل مسابقه به دوستم گفته بودم كه پام آسيب
ديده دقيقاا با اولين حركت همون پاي آسيب
ديده من رو گرفت و آه از نهاد من بلند شد 😣و بعد هم من رو انداخت
رو زمين و بالاخره من رو ضربه كرد .
اون سال من دوم شدم و ابراهيم سوم اما شك نداشتم حق ابراهيم قهرمانیه
از اون روز تا حالا باهاش رفيقم و چيزهاي عجيبي ازش ديدم . خدا
رو هم شكر مي كنم🤲 كه چنين رفيقي رو نصيبم
كرده". صحبتهاش كه تمام شد خداحافظي كرد👋🏻 و رفت، من هم برگشتم به سمت مقر ولي توي راه فقط به صحبتهاي
اون آقا فكر مي كردم.🤔
يادم افتاد تو مقر سپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر
كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود و در مورد
ابراهيم نوشته بودند :
ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي😇
#ادامه_دارد
┏━━━━ • ✿ • ━━━━┓
ʝσιи➼ @En_t_e_zar
┗━━━━ • ✿ • ━━━━┛
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_دوازدهم
پوریاي ولي
ایرج گرائي ،سعید صالح تاش
مهمترين خاطره كشتي ابراهيم بر مي گردد به قهرماني🏅 باشگاه ها در
سال هاي آخر قبل از انقلاب كه مسابقات انتخابي كشوري نيز به شمار مي آمد . ابراهيم در آن زمان در اوج آمادگي به
سر مي برد و هركسي يك مسابقه از ابراهيم مي ديد
مي گفت :"امسال تو 74 كيلو هيچكس حريف ابراهيم نمي شه".💪🏻
مسابقات شروع شد و ابراهيم يكي يكي حريف ها رو از پيش رو
برمي داشت و با چهار كشتي كه برگزار كرد به نيمه نهائي رسيد😃 اكثر كشتي ها رو هم يا ضربه مي كرد يا با امتياز بالا
مي برد .
با اون شور و حالي كه داشت گفتم : "امسال ديگه يه كشتي گير از
باشگاه ما مي ره تيم ملي " 😍ديدار نيمه نهائي هم با
اينكه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم با اقتدار برنده شد و به
فينال رفت .😄
حريف پاياني او آقاي محمود . ك بود كه همان سال قهرمان مسابقات
ارتش هاي جهان شده بود . قبل از شروع فينال
رفتم رختكن پيش ابراهيم و گفتم🗣: " من كشتي هاي حريفت رو
ديدم.خيلي ضعيفه، از اين كشتي قبلي راحت تر مي توني ببري. فقط ابرام جون ، تو رو خدا خوب كشتي بگير، من شك ندارم
امسال برا تيم ملي انتخاب مي شي"👌🏻
ابراهيم هم بندهاي كفشهاش رو بست و در حالي كه مربي آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد مي كرد، با هم به
سمت تشك رفتند ...
#ادامه_دارد
┏━━━━ • ✿ • ━━━━┓
ʝσιи➼ @En_t_e_zar
┗━━━━ • ✿ • ━━━━┛
💜انتظار فرج💜
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_دوازدهم پوریاي ولي ایرج گرائي ،سعید صالح تاش مهمترين خاطره كشتي ابراهيم
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
وقتي ابراهيم روي تشك رفت، من در بين تماشاگرها رفته بودم و
داشتم نگاهش مي كردم👀، حريف ابراهيم داشت با او
حرف مي زد 🗣و او هم سرش رو به علامت تائيد تكون مي داد .
بعد هم حريف ابراهيم يك جائي رو بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد . من هم برگشتم و نگاه كردم🤓. ديدم يه
پيرزن، تسبيح به دست📿، اون بالاي سكوها نشسته.
نفهميدم چي گفتن و چي شد ولي ابراهيم خيلي بد كشتي رو شروع
كرد و همه اش دفاع مي كرد .🤼♂
بيچاره مربي ابراهيم،
اينقدر داد زد 🗣و راهنمائي كرد كه صداش گرفت. ولي ابراهيم
انگار هيچي از حرفاي مربي و حتي داد زدن هاي من رو
نمي شنيد و فقط داشت وقت رو تلف مي كرد .😕
حريف ابراهيم با اينكه اولش خيلي ترسيده بود ولي جرأت پيدا كرد و
هي حمله مي كرد . ابراهيم هم با آرامش خاصي
مشغول دفاع بود . داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار رو به
ابراهيم داد و در پايان هم ابراهيم باخت و حريف
ابراهيم قهرمان 74 كيلو شد .🥇
داور وقتي دست حريف را بالا مي برد ابراهيم مي خنديد و خوشحال
بود ☺️انگار كه خودش قهرمان شده. بعد هم دو تا
كشتي گير يكديگر رو بغل كردند .
حريف ابراهيم در حالي كه از خوشحالي گريه مي كرد خم شد و
دست ابراهيم رو بوسيد .
دو تا كشتي گير در حال خارج شدن از سالن بودن كه از بالای سكوها پريدم پائين و آمدم سمت
ابراهيم و داد زدم:🗣
"آدم عاقل، اين چه وضع كشتي بود . بعد هم از زور عصبانيت😡 با مشت زدم به بازوي ابراهيم " و گفتم : "آخه اگه
نمي خواي كشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نكن."😤
ابراهيم خيلي آرام و با يه لبخند هميشگي گفت: " اينقدر حرص نخور" 😊بعد هم سريع رفت تو رختكن و لباس هاش رو
پوشيد و سرش رو انداخت پائين و رفت ...
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهاردهم
از زور عصبانيت😡 كارد مي زدن خونم در نمي اومد، همينطور به دروديوار مشت مي زدم👊🏻. نيم ساعت نشستم و وقتي كمي
آروم شدم. راه افتادم كه برم بيرون.
جلوي در ورزشگاه همان حريف فينال ابراهيم رو ديدم كه با مادر و
🧕كلي از فاميلهاشان دور هم ايستاده بودن و خيلي
خوشحال بودن😍. يكدفعه همان آقا من رو صدا كرد . برگشتم و با اخم
گفتم :" بله ؟"😠
آمد به سمت من و گفت : "من متوجه شدم شما رفيق آقا ابرام هستيد،درسته ؟ " 🙂
با عصبانيت گفتم: فرمايش؟🤨
ادامه داد : "آقا عجب رفيق با مرامي داريد . من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم شك ندارم كه از شما مي خورم، اما
هواي ما رو داشته باش، مادرم 🧕وبرادرام 👱♂اون بالای سالن نشسته
اند،مواظب باش ما خيلي ضايع نشيم ".😅 بعد ادامه داد :
"رفيقتون سنگ تموم گذاشت نمي دوني مادرم چقدر خوشحاله "😍
هم گريه اش گرفت😢 و گفت : "من تازه ازدواج كردم
و به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نمي دوني چقدر
خوشحالم."😃
من هم كه مانده بودم چي بگم كمي سكوت كردم و گفتم :
"رفيق جون ، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و
سختي كشيدن اين كار رو نمي كردم. اين كارا
مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه."🙃
از آن پسر خداحافظي كردم و نيم نگاهي به اون پيرزن خوشحال و
خندان انداختم و حركت كردم. بين راه به كار به کار ابراهیم فکر میکردم 🤔
اينجور گذشت كردن اصلا با عقل جور در
نمي ياد .
با خودم فکر میکردم که پورياي ولي وقتي فهميد كه حريفش به
قهرماني تو مسابقه احتياج داره و حاكم شهر، اونها رواذيت كرده، به حريفش باخت اما ابراهيم...
ياد تمرين هاي سختي كه ابراهيم توي اين مدت كشيده بود افتادم و به
ياد لبخندهاي😇 اون پيرزن و اون جوون،
يكدفعه گريه ام گرفت😢 .عجب آدميه اين ابراهيم!❤️
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_پانزدهم
كردستان
مهدي فریدوند ،مهدي كیاني
تابستان 58 بود 🌞. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مسجد سلمان🕌
داخل خيابان هفده شهريور ايستاده بودم. داشتم با
ابراهيم حرف مي زدم 🗣كه يكدفعه يكي از دوستان با عجله آمد و
گفت: "پيام امام رو شنيدين⁉️
با تعجب پرسيديم: "نه ! مگه چي شده ؟"!😳
گفت: "امام دستور دادن به كمك بچه هاي كردستان برين و اونها رو
از محاصره خارج كنين."
هنوز صحبتهاش تموم نشده بود كه محمد شاهرودي اومد و گفت :
"من و قاسم تشكري و ناصركرماني داريم ميريم
سمت كردستان. ابراهيم گفت: " ما هم هستيم" و بعد رفتيم تا آماده
حركت بشيم.🚐
عصر بود كه تقريباا يازده نفر با يك ماشين بليزر به سمت كردستان
حركت كرديم، يك دستگاه تيربار ژ 3 و چهار
قبضه اسلحه و چند تا نارنجك كل وسائل همراه ما بود .
خيلي از جاده ها 🛣بسته بود وچند جا مجبور شديم از جاده خاكي بريم
. اما به هر حال ظهر فردا رسيديم به سنندج و از
همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دكه روزنامه فروشي
ايستاديم . ابراهيم كه كنار درب جلو نشسته بود پياده شد كه آدرس مقر سپاه رو سؤال كنه.❔
همين كه پياده شد داد زد و
گفت: "بي دين اينا چيه كه مي فروشي!؟"😠
من هم نگاه كردم و ديدم كنار دكه چند رديف مشروبات الكلي چيده
شده، ابراهيم بدون مكث اسلحه رو مسلح كرد و
به سمت بطري ها شليك كرد .😮 بطري هاي مشروب خرد شد و روي
زمين ريخت، بعد هم بقيه را شكست و با عصبانيت 😡
رفت سراغ جوان صاحب دكه كه خيلي ترسيده بود و گوشه دكه،
خودش رو مخفي كرده بود .
كمي به چهره او نگاه كرد و خيلي آروم گفت: "پسر جون، مگه
مسلمون نيستي. اين نجاست ها چيه كه مي فروشي،
مگه خدا تو قرآن نمي گه:
اين كثافت ها از طرف شيطونه، از اينها دور بشين" ❓(اشاره به آيه
90 مائده)
جوان سرش رو به علامت تأييد پائين آورد و مرتب مي گفت:" غلط
كردم، ببخشيد ".😞
#ادامه_دارد
°•~━━✥❖✥━━~•°
@En_t_e_zar
°•~━━✥❖✥━━~•°
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_شانزدهم
ابراهيم كمي با او صحبت كرد 🗣و بعد، او رو بيرون آورد و گفت:
"جوون، مقر سپاه كجاست؟" او هم آدرس را نشان داد
و ما حركت كرديم.
صداي گلوله هاي ژ 3 سكوت شهر را شكسته بود و هركسي توي
خيابان به ما نگاه مي كرد👀 و ما هم بي خبر از همه جا
در شهر مي چرخيديم تا اينكه به مقر سپاه سنندج رسيديم . جلوي تمام
ديوارهاي سپاه، گوني هاي پر از خاك چيده شده
بود . آنجا به يك دژ نظامي بيشتر شباهت داشت و هيچ چيزي ا ز
ساختمان🏢 آن پيدا نبود .
هر چي داد زديم در رو باز كنين ، از پشت در مي گفتن: "نمي شه،
شما هم اصلا اينجا نمونين، شهر دست ضد انقلابه،
شما هم سريع بريد فرودگاه!🛬
گفتيم : "ما اومديم به شما كمك كنيم🤦🏼♂، لااقل بگيد فرودگاه كجاست؟"🧐
يكي از بچه هاي سپاه اومد لب ديوار و گفت: "اينجا امنيت نداره
ممكنه ماشين 🚐شما رو هم بزنن سريع از اينطرف از
شهر خارج بشين، كمي كه بريد مي رسيد فرودگاه🛬، نيروهاي انقلابی
اونجا مستقر هستن".
ما هم راه افتاديم و رفتيم فرودگاه،🛬 تازه اونجا بود كه فهميديم داخل
سنندج چه خبره و به جز مقر سپاه و فرودگاه همه
جا دست ضد انقلابه...
سه گردان از نيروهاي ارتشي كه تمامي آنها سرباز بودن به همراه
حدود يك گردان از نيروهاي سپاه در فرودگاه.🛬 مستقر
بودن و مرتب از داخل شهر به سمت فرودگاه خمپاره شليك مي شد .
اولين بار محمد بروجردي رو در آنجا ديديم، جواني با موها و ريش
هایی طلایی 🧔و چهره اي جذاب و خندان☺️ كه در آن
شرايط، نيروها را خيلي خوب اداره مي كرد . بعدها فهميدم كه
فرماندهي سپاه غرب كشور رو به عهده داره.
بروجردي جلو آمد و سلام كرد و از بين بچه ها قاسم تشكري رو
شناخت، قاسم از قبل با محمد بروجردي آشنا بود .
پرسيد :" تو شهر چه خبر بود؟ " 🤔ما هم ماجرا رو تعريف كرديم، بعد
با قاسم و بقيه بچه ها و چند تا از فرمانده هاي
ارتشي رفتيم داخل 🏢 وآقاي بروجردي شروع به صحبت كرد🗣
و گفت...
#ادامه_دارد
°•~━━✥❖✥━━~•°
@En_t_e_zar
°•~━━✥❖✥━━~•°
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
وآقاي بروجردي شروع به صحبت كرد
و گفت:🗣
"با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راهه و ضد انقلاب هم خيلي
ترسيده😬، اونا توي شهر دو تا مقر مهم دارن. بايد
طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم."
صحبتهاي مختلفي شد، اما ابراهيم گفت:🗣 "اينجور كه توي شهر پيدا
بود مردم هيچ ارتباطي با اونا ندارن . بهترين كار
اينه كه به يكي از مقرها حمله كنيم و در صورت موفقيت به سراغ
مقر بعدي بريم"
همه با اين طرح موافقت كردن 👌🏻و قرار شد نيروها رو براي حمله
آماده كنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه به منطقه پاوه
اعزام شدن و فقط نيروهاي سرباز در اختيار فرماندهي قرار گرفت .💂
ابراهيم و قاسم به تك تك سنگرهاي سربازها و پست هاي نگهباني سر مي زدن و با بچه هاي سرباز صحبت
مي كردن.🗣
بعد هم يك وانت هندوانه 🍉كه از قبل توي فرودگاه 🛬مانده بود رو تحويل
گرفتن و يكي يكي به سنگرهاي نگهباني و ديده باني رساندند و به اين طريق رفاقتشان را با سربازها بيشتر
كردن .آنها با برنامه هاي مختلف آمادگي نيروها را روز به
روز بالا مي بردند .
صبح يكي از روزها آقاي خلخالي هم به جمع بچه ها اضافه شد و
تعداد ديگري از بچه هاي رزمنده هم از شهر هاي
مختلف به فرودگاه🛬 سنندج آمدند و پس از آمادگي لازم، مهمات بين
بچه ها توزيع شد و تا قبل از ظهر به يكي از
مقرهاي ضد انقلاب در شهر حمله كرديم.
خيلي سريع تر از آنچه فكر مي كرديم آنجا محاصره شد و بعد هم
بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير كرديم .
از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار💵 و پاسپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا كرديم كه ابراهيم
همه آنها را در يك گوني ريخت و بسته بندي 💰كرد و تحويل مسئول
سپاه داد .
مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شد و شهر بار ديگر
به دست بچه هاي انقلابي افتاد ....
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هجدهم
فراموش نمي كنم
فرمانده نيروهاي سرباز پس از اين ماجرا مي گفت🗣:"اگر چند سال ديگر هم صبر مي كرديم فكر نمي كنم سربازان من
جرأت چنين حمله اي رو پيدا مي كردن، اين رو
مديون برادر هادي و ديگر دوستان همرزم ايشون هستيم كه با رفاقت
و دوستي كه با سربازها داشتن روحيه اونها رو
بالا بردن".
در طي آن مدت چند تن از فرماندهان👮♂، بسياري از فنون نظامي و
نحوه نبرد در مناطق مختلف را به ابراهيم و ديگر
بچه ها آموزش دادند وآنها را به نيروهاي ورزيده اي تبديل نمودندكه
ثمره آن د ر دوران دفاع مقدس آشكار شد .🌷
ماجراي سنندج زياد طولاني نشد . هر چند در شهرهاي ديگر
كردستان هنوز درگيري هاي مختصري وجود داشت ولي
ما در شهريور 58 به تهران برگشتيم. اما قاسم و چند نفر ديگر از
بچه ها در كردستان ماندند و به نيروهاي شهيد چمران
ملحق شدند .
ابراهيم پس از بازگشت، از بازرسي سازمان تربيت بدني به آموزش
و پرورش رفت . البته با درخواست او موافقت
نمي شد ❌و با پيگيري هاي بسيار اين كار را انجام داد . او وارد
مجموعه اي شد كه به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد ....
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_نوزدهم
معلم نمونه
عباس هادي ،مهدي فریدوند
ابراهيم مي گفت 🗣: "اگر قرار است انقلاب پايدار بمونه و نسل هاي
بعدي هم انقلابي باشن، بايد توي مدرسه ها🏫 فعاليت
كنيم. چون* آينده مملكت به دست كساني سپرده مي شه كه شرايط
دوران طاغوت رو كمتر حس كرده اند " .*
وقتي هم مي ديد اشخاصي كه اصلا انقلابي نيستند به عنوان معلم 👨🏫به مدرسه مي روند خيلي ناراحت مي شدو مي گفت:
"بايد بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي توي مدارس و خصوصا
دبيرستانها باشن ."🏫
براي همين، كاركم دردسر رو رها كرد و رفت سراغ كاري پر
دردسر با حقوقي كمتر، اما به تنها چيزي كه فكر
نمي كرد ماديات بود .😇
مي گفت: "روزي رسون، خداست🤲. بركت پول مهمه وكاري هم كه براي خدا باشه بركت داره."😇
به هر حال براي تدريس در دو مدرسه مشغول به كار شد . دبير
ورزش دبيرستان 🏫 منطقه 14 و معلم عربي در
يكي از مدارس راهنمایی 🏫 محروم منطقه 15 تهران.تدريس عربي ابراهيم زياد طولاني نشد و از اواسط همان سال ديگر
به مدرسه راهنمائي نرفت و حتي نمي گفت كه
چرا به آن مدرسه نمي رود .🧐
اما يك روز مدير مدرسه راهنمائي آمد و شروع كرد با من صحبت
كردن و گفت : " تو رو خدا، شما كه برادرآقاي هادي هستين با ايشون صحبت كنين كه برگرده مدرسه" 🙏🏻گفتم: "مگه
چي شده؟"🧐🤔...
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیستم
گفتم: "مگه چي شده؟"🧐
كمي مكث كرد و گفت🗣: "حقيقتش آقا ابراهيم از جيب خودش پول 💵مي داد به يكي از شاگرداش 👦كه هر روز زنگ اول
براي كلاس ايشون نون و پنير بگيره! آقاي هادي نظرش اين بود كه
اينها بچه هاي منطقه محروم هستن و گرسنه ميان سر كلاس🏫 ، بچه گرسنه هم درس رو نمي فهمه."
ولي من بچگي كردم و با ايشان برخورد كردم و گفتم : "نظم مدرسه 🏫،
ما رو به هم ريختي "
درصورتی که هیچ مشكلي براي نظم مدرسه 🏫 پيش نيومده بود . بعد هم سر ايشان داد زدم
و گفتم : "ديگه اينجا حق نداري از اين كارا
بكني آقاي هادي هم از پيش ما رفته و بقيه ساعتهاش رو تو مدرسه ديگه
اي پركرده حالا، هم بچه ها و هم اولياشون ازمن
خواستن كه آقاي هادي رو برگردونم. همه از اخلاق و تدريس ايشون
تعريف مي كنن . ايشون در همين مدت كم، براي
بسياري از دانش آموزان بي بضاعت و يتيم مدرسه وسائل تهيه كرده
بود كه حتي من هم خبر نداشتم" .
روز بعد با ابراهيم صحبت كردم🗣 و حرفاي مدير مدرسه رو بهش
گفتم🏫 ، اما فايده اي نداشت . چون وقتش رو جائي
ديگه پر كرده بود .
اما در دبيرستان ابوريحان، ابراهيم نه تنها معلم ورزش، بلكه معلمي
براي اخلاق و رفتار بچه ها بود . بچه ها هم كه از
پهلواني ها و قهرماني هاي معلم خودشان شنيده بودن، شيفته او
بودن. درآن زمان كه بيشتر بچه هاي انقلابی به
ظاهرشان اهميت نمي دادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت وشلوار
به مدرسه مي آمد ...🤵
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_یکم
چهره اي زيبا و نوراني، كلامي گيرا 🗣و رفتاري صحيح ، از او
معلمي كامل ساخته بود .
در كلاسداري بسيار قوي بود، به موقع مي خنديد😊 و به موقع جذبه
داشت. زنگهاي تفريح 🔔 را به حياط مدرسه🏫 مي آمد واكثر بچه ها دور آقاي هادي جمع مي شدند . اولين نفر به مدرسه 🏫 مي
آمد و آخرين نفر خارج مي شد و هميشه در اطرافش
پر از دانش آموز بود .👦
در آن زمان كه جريانات سياسي خيلي فعال شده بود . ابراهيم بهترين
محل رو براي خدمت به انقلاب انتخاب كرده
بود .
فراموش نمي كنم، تعدادي از بچه ها كه تحت تاثير گروه هاي
سياسي قرار گرفته بودن رو يكشب به مسجد آورد🕌 و
يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد وجلسه
پرسش و پاسخ راه انداخت، آن شب همه سوالات
بچه ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو
نيمه شب بود .🕑
سال 58آقاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شد . هر چندكه سال اول
و آخر تدريس او بود .
اول - سال تحصيلي 59
مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط
جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود .
درآن سال مشغوليت هاي ابراهيم بسيار زياد بود تدريس در مدرسه ، 🏫
فعاليت در كميته، ورزش باستاني وكشتي،🤼 مسجد و مداحي در هیئت🕌 و حضور در بسياري از برنامه هاي
انقلابی و...كه براي انجام آنها به چند نفر احتياج است....
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_دو
شكستن نفس
حسین الله كرم،اكبر نوجوان
ابراهيم كارهاي عجيبي را انجام مي داد كه هدفي جز شكستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زماني كه خيلي بين بچه ها مطرح بود .
يكبار در تهران باران شديدي 🌧باريده بود و خيابان 17 شهريور را
آب گرفته بود . چند نفر از پيرمردهائي👴 كه مي خواستند
به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند كه چه كنند . همان موقع
ابراهيم از راه رسيد، پاچه شلوار را بالا زد و با كول
كردن پيرمردها👴، آن ها را به طرف ديگر خيابان برد. ❤️....
****
****
زماني كه ابراهيم در يكي از مغازه هاي بازار مشغول كار بود .يك
روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم كه خيلي تعجب كردم 😳
.دو تا كارتن بزرگ روي دوشش بود و جلوي يك مغازه،كارتن ها
را روي زمين گذاشت.وقتي كار تحويل اجناس تمام شد ،من كه اون رو از دور نگاه 👀مي كردم جلو رفتم. سلام✋🏻 كردم و گفتم: "آقا ابرام براي
شما زشته، اين كار باربرهاست نه كار شما 🙁!" نگاهي به من كرد و
گفت:
"كار كه عيب نيست، بيكاري عيبه، اين كاري هم كه من انجام مي دم براي خودم خوبه ، مطمئن مي شم كه هيچي
نيستم وجلوي غرورم رو ميگيره."🙂
گفتم : "ولي اگه كسي تو رو اينطوري ببينه خوب نيست، تو رو خيلي ها مي شناسند " .😕
ابراهيم هم خنديد 😄وگفت: "اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد ، نه مردم" .😇
#ادامه_دارد
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_سه
عصر يك روز تابستان☀️ ، همراه ابراهيم راه مي رفتيم و صحبت مي كرديم🗣️، جلوي يك كوچه رسيديم كه بچه هاي كم
سن و سال👦🏻👦🏻👦🏻 مشغول بازي بودن. به محض عبور ما يك پسر بچه
محكم توپ را شوت كرد ⚽و توپ مستقيم به صورت
ابراهيم خورد . به طوري كه ابراهيم يك لحظه روي زمين نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود .
من كه خيلي عصباني شده بودم😡 يه نگاه به سمت بچه ها انداختم و
ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از
ما كتك نخورن .
اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي
خودش👝 و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت
":بچه ها كجا رفتين! بياين گردوها رو بردارين ". بعد هم پلاستيك
رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها🥅 و به حركت
خودمون ادامه داديم.
توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود !؟"😳
گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن " و بعد به
بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد .
اما من
مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند👌🏻 ...
#ادامه_دارد
╭−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╮
↬ @En_t_e_zar ❥
╰−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╯
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_چهار
سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم⚽ ، يكدفعه ديدم
ابراهيم دم در ايستاده. سريع رفتم به سراغش و
سلام كردم✋🏻 و گفتم:🗣️
"چه عجب؟ اينطرفا اومدي" يك مجله دستش بود . آورد بالا و
گفت:"اكبر عكست رو چاپ كردن"!
از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم😍، سريع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگيرم كه گفت: "يه شرط داره" !✋🏻
گفتم : "هر چي باشه قبول"😃
گفت: "هر چي بگم قبول مي كني ؟"❔
گفتم : "آره بابا قبول". مجله رو به من داد . داخل يك صفحه عكس
قدي بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش
نوشته بود ((پديده جديد فوتبال جوانان ))و كلي از من تعريف كرده
بود 😄.
آمدم كنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابي مجله
رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند كردم و گفتم :
"دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم كردي😀، راستي شرطت چي
بود؟"🤔
آروم گفت : "هر چي باشه قبول ديگه ؟"🙂
گفتم:اره بابا بگو
، كمي مكث كرد و گفت: "ديگه دنبال فوتبال نرو❕
خوشكم زد .😐 با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم😳: "ديگه فوتبال بازي
نكنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شم ؟"🤨
گفت: "نه اينكه بازي نكني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي
نرو".گفتم: چرا⁉️
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عكسم را به خودم نشان داد و
گفت: " اين عكس رنگي رو ببين، اينجا عكس تو
رو با لباس و شورت ورزشي انداخته اند . اين مجله فقط دست من و
تو نيست، دست همه مردم هست خيلي از دخترها👩🏻
هم ممكنه اين رو ديده باشن يا ببينن".👀
بعد ادامه داد : "چون بچه مسجدي🕌 هستي دارم اين حرفها رو مي زنم.
وگرنه كاري باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو
قوي بكن ، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشكلي پيش
نياد " .🤷🏻♂️
بعد هم گفت كار دارم و خداحافظي كرد و رفت. من هم كه خيلي جا
خورده بودم نشستم و كلي به حرفهاي ابراهيم
فكر كردم.
از آدمي كه هميشه شوخي مي كرد و حرفهاي عوامانه مي زد اين
حرفها بعيد بود . هر چند بعدها به سخن او رسيدم،
زماني كه مي ديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان كه
اعتقادات محكمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند
و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترك كردند🙁 ...
#ادامه_دارد
╭−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╮
↬ @En_t_e_zar ❥
╰−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╯
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_شش
بين راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به اين بابا يه كم نصحيت مي كردي
. ديگه سرخ و زرد شدن نداره كه "😅🤷🏻♂ باعصبانيت
😠پرید تو حرفم وگفت🗣: چي ميگي امير جون🤨، تو
اصلا اين آقا رو
شناختي ⁉️" گفتم: "نه !😐🤔 راستي كي بود !؟"❔
جواب داد : "اين آقا يكي از اولياي خداست كه خيلي ها نمي شناسنش،
ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودن."
سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن
كتاب طوبی محبت📖 فهميدم كه جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده...
******************
البته ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل در ارتباط بود .
زماني كه علامه جعفري در محله ما زندگي
مي كردند . از وجود ايشان بهره هاي فراواني برد . شهيدان بهشتي ومطهري را الگوي كامل مي دانست.
ابراهيم در مورد امام خميني هم خيلي حساس بود . نظرات عجيبي
هم در مورد امام داشت و مي گفت: "در بين
بزرگان و علماي قديم و جديد هيچ كس دل و جرأت امام رو نداشته
". هر وقت پيامي از امام راحل پخش مي شد،
خيلي با دقت گوش مي كرد 👂🏻و مي گفت:🗣 "اگر دنيا و آخرت مي
خواهيم بايد حرفاي امام رو گوش كنيم."
#ادامه_دارد
°•~━━✥❖✥━━~•°
@En_t_e_zar
°•~━━✥❖✥━━~•°
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_هفت
اطعام
جواد مجلسي راد
سیدمحمدكشفي
پيامبراعظم(ص)مي فرمايد :"عبادتي بالاتر از سير كردن گرسنه نيست" (نصايح ص 4)✨
ابراهيم در مورد سيركردن و اطعام دادن خيلي حساس بود و هميشه
به اين مطلب دقت مي كرد كه دوستان را به خانه 🏠
دعوت كند و به آنها اطعام دهد .
در دوران مجروحيت كه در خانه 🏠بستری بود هر روز غذا تهيه مي
كرد و بچه هاي محل و رفقا و كساني كه به
ملاقاتش مي آمدند را سر سفره دعوت مي كرد و پذيرائي مي نمود .
از اين كار هم بي نهايت لذت مي برد😇، بعد هم مي گفت:🗣
... "
"ما وسيله ايم، اين رزق شماست، رزق مؤمنين با بركت است و
در هيئت ها و جلسات مذهبي هم به همين صورت عمل مي كرد،
وقتي مي ديد صاحبخانه براي پذيرائي هيئت مشكل
داره. بدون كمترين ادعايي براي همه ميهمانها و عزادارها غذا تهيه
مي كرد .
بيشتر شبهاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه مي
كرد و پس از صرف غذا دسته جمعي به زيارت
حضرت عبدالعظيم🕌 يا بهشت زهرا مي رفتيم.
بچه هاي بسيج و بچه هاي هيئتي هيچوقت آن دوران را فراموش
نمي كنند، هر چند آن دوران زيبا و به يادماندني
طولاني نشد .😕
يكبار به ابراهيم گفتم: "يه سؤال دارم⁉️، اينهمه پول رو از كجا مي
ياري🧐؟ تو از آموزش وپرورش ماهي دو هزار تومان
حقوق مي گيري ولي چند برابرش رو براي ديگران خرج مي كني"🤔
نگاهي به صورتم انداخت و گفت: "روزي رسون خداست. توي اين
برنامه ها من فقط وسيله ام، من از اوستا كريم
خواستم هيچوقت جيبم خالي نمونه. خدا هم از جائي كه من فكرش رو
نمي كنم هميشه اسباب خير رو برام فراهم
مي كنه ".❤️
بزرگان عرفان و اخلاق نيز توصيه مي كنندكه براي رفع مشكلات، تا
مي توانيد مشكل مردم را حل كنيد . همچنين
توصيه مي كنند كه تا مي توانيد در خانه خودتان به مردم اطعام كنيد
و اينگونه بسياري از گرفتاريهايتان را بر طرف كنيد ...🌺
#ادامه_دارد
#امام_زمان
#اسوه_حسنه
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_هشت
نزديك غروب 🌞ماه رمضان بود كه ابراهيم آمد در خانه و بعد از سالم
و احوالپرسي يك قابلمه🍲 از من گرفت و رفت
داخل كله پزي، دنبالش آمدم و گفتم: "ابرام جون افطاري كله پاچه،
عجب حالي مي ده"!😁😍
گفت: "راست مي گي ولي براي من نيست"🙃يك دست كله پاچه كامل و
چند تا نون سنگك گرفت . وقتي اومد بيرون
ايرج با موتور 🏍︎رسيد . ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي كرد .👋🏻
با خودم فكر كردم لابد چند تا رفيق با هم جمع شدن و مي خوان با
هم افطاري بخورن. از اينكه به من تعارف هم
نكرد ناراحت شدم 😕اما فرداي آن روز از ايرج سؤال كردم ديروز
كجا رفتين ؟ 🧐
گفت:" پشت پارك چهل تن، انتهاي يه كوچه، خونه كوچيكي🏠 بود كه
در زديم وكله پاچه رو به اونها داديم، چند تا بچه
و پيرمردي كه دم در اومدن خيلي از ابراهيم تشكر كردن و ابراهيم
رو كامل مي شناختن. اونها يه خونواده بسيار
مستحق بودن. بعد هم ابراهيم رو رسوندم خونشون و برگشتم."...
#ادامه_دارد
#امام_زمان
#اسوه_حسنه
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_نه
روش تربیت
مهدي فریدوند، مهدي حسن قمي
جواد مجلسي راد
پيامبر گرامي اسلام مي فرمايد : "خداوند مؤمن ناتوان را كه دين
ندارد دشمن مي دارد ". پرسيدند : "مؤمن بي دين
كيست؟
"فرمودند : "آنكه نهي از منكر نمي كند " (محاسن ج 1 ص 311)🌸
ابراهيم در مسئله تربيت و امر به معروف آنقدر زيبا عمل مي كرد
كه الگوئي براي بسياري از مدعيان امر بود .😇 آن هم
در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود .
از طرفي ابراهيم از لحاظ بدني و زور بازو💪🏻 در اوج بود و آنقدر
دوست و رفيق داشت كه مي توانست به هر طريقي
حرفش را به كرسي بنشاند...
*******************
"منزل ما اطراف خانه آقا ابراهيم بود . من كه حدود شانزده سال
داشتم هر روز با بچه هاي محل توي كوچه واليبال🏐
بازي مي كردم. عصرها هم روي پشت بام مشغول كفتر بازي بودم. 🕊︎
آن زمان حدود 170 تا كفتر داشتم. موقع اذان كه
مي شد برادرم به مسجد مي رفت🕌. اما من مقيد به مسجد رفتن نبودم.
يكروز آقا ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و بازي ما را
نگاه مي كرد . آن موقع ايشان مجروح بود و با عصاي
زير بغل راه مي رفت، در حين بازي توپ به سمت آقا ابراهيم رفت 🏐
. من رفتم كه توپ رو بيارم. ابراهيم توپ را دردستش گرفت . وقتي جلو رفتم توپ🏐را روي انگشت شصت به
زيبائي چرخاند و بعد گفت : "بفرمائيد آقا جواد "
از اينكه اسم مرا مي دانست خيلي تعجب كردم😳 و تا آخر بازي نيم
نگاهي به آقا ابراهيم داشتم، همه اش در اين فكر
بودم كه اسم مرا از كجا مي داند🤔 . چند روز بعد دوباره مشغول بازي
بوديم كه آقا ابراهيم آمد و گفت: "رفقا، ما رو هم
بازي مي دين؟"
گفتيم :"اختيار دارين، مگه واليبال هم بازي مي كنين؟"
"بله اگه بلد نباشيم از شما ياد مي گيريم " و بعد عصا راكنار
گذاشت و درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت
شروع به بازي كرد .
تا آن زمان نديده بودم كه كسي اينقدر قشنگ بازي بكنه. با اينكه
هنوز پاش مجروح بود و مجبور بود يكجا بايسته،
خيلي خوب ضربه مي زد و خيلي خوب توپ ها رو جمع مي كرد .
شب به برادرم گفتم : "اين آقا ابراهيم رو مي شناسي؟ عجب واليبالي
بازي مي كنه" !
برادرم خنديد😄 و گفت: "هنوز نشناختيش☺️، قهرمان واليبال دبيرستان ها
بوده. تازه قهرمان كشتي هم بوده"😃
با تعجب گفتم: " جدي مي گي؟😳 پس چرا هيچي نگفت"!🧐😬...
#ادامه_دارد
#امام_زمان
#اسوه_حسنه
💜انتظار فرج💜
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_بیست_و_نه روش تربیت مهدي فریدوند، مهدي حسن قمي جواد مجلسي راد پيامبر
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی
برادرم جواب داد 🗣: "نمي دونم🤷♂، فقط بدون كه آدم بزرگيه."😇
چند روز بعد وقتي مشغول بازي بوديم 🏐دوباره آقا ابراهيم اومد . هر
دو طرف دوست داشتن آقا ابراهيم با تيم آنها باشد .
بعد هم مشغول بازي شديم.🏐چقدر زيبا بازي مي كرد .
انتهاي بازي بود كه صداي اذان ظهر از مسجد🕌 پخش شد . ابراهيم
توپ رو🏐نگه داشت. بعد گفت : "بچه ها ميابن بریم مسجد؟
گفتیم :باشه
و بعد با بچه ها رفتيم نماز جماعت.
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. يكبار ناهار ما
روا دعوت كرد.🌮 يكبار هم با بچه هاي هيئت رفتيم
منزلشان و بعد از مراسم ، شام خورديم و كلي با هم صحبت كرديم. 🗣
بعد از آن ديگر هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
واقعا ناراحت ميشدم اگر يك روز نمي ديدمش دلم براش تنگ مي شد. يكي دو بار هم با همديگر رفتيم ورزش
باستاني و خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم.❤️
اواخر مجروحيت ابراهيم بود . مي خواست برگردد جبهه، يك شب
توي كوچه نشسته بوديم و داشت براي من از
بچه هاي سيزده، چهارده ساله در عمليات فتح المبين مي گفت.🗣
همينطور گفت و گفت تا اينكه آخرش با يك جمله حرفش را زد :
"اونها با اينكه سن و هيكلشون از تو كوچكتر بود ولي با توكل به خدا
چه حماسه هائي آفريدن. تو هم اينجا نشسته اي
و چشمت به آسمونه كه كفترات چيكار مي كنن "‼️
فرداي آن روز همه كفترها رو رد كردم و بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا سالها گذشته و حالا كه كارشناس
مسائل آموزشي و تربيتي هستم مي فهمم كه ابراهيم چقدر دقيق و
صحيح كار تربيتي خودش رو انجام مي داد و چه زيبا
امر به معروف و نهي از منكرمي كرد .🌷
#ادامه_دارد
#اسوه_حسنه
#امام_زمان
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی
پيامبر اكرم (ص):
"چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد ". ميزان الحكم
ج 10 ص 72
روش امر به معروف و نهي از منكر ابراهيم در نوع خود بسيار
جالب بود . مثلا اگر مي خواست بگويد كه كاري را نكن
سعي مي كرد غير مستقيم باشد . مثال دلایل بد بودن آن كار از لحاظ
پزشكي، اجتماعي و... را اشاره كند تا طرف مقابل خودش به نتيجه لازم برسد . آنگاه ازدستورات دين براي او دليل مي
آورد .
يكي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني👀 بود و مرتب به دنبال
اعمال و رفتار غير اخلاقي❌ مي گشت. چند نفر از
دوستانش با داد زدن و قهركردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير
دهند .
در آن شرايط كه كمتر كسي او را تحويل مي گرفت، ابراهيم خيلي با
او گرم گرفته بود و حتي او را با خودش به
زورخانه مي آورد و جلوي بچه هاي ديگه خيلي به او احترام مي
گذاشت. مدتي بعد شروع كرد با او صحبت كردن.🗣 ابتدا
اون رو غيرتي كرد و گفت : "اگه كسي به دنبال مادر و خواهر تو
راه بيفته و اونها رو اذيت بكنه چيكار مي كني؟ 🧐" اون
پسر با عصبانيت گفت😡: "چشماش رو در مي يارم."
ابراهيم خيلي آروم گفت : "خب پسر، تو كه براي ناموس خودت
اينقدر غيرت داري چرا همون كار اشتباه رو انجام
مي دي"😕
بعد ادامه داد : "ببين اگه قرار باشه هركي به دنبال ناموس ديگري
باشه كه ديگر جامعه از هم مي پاشه و سنگ روي سنگ بند نمي شه"
بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد و كلي دليل ديگه
آورد و اون پسر تأييد مي كرد . بعد هم گفت :
"تصميم خودت رو بگير اگه مي خواي با ما رفيق باشي بايد اين گناه
رو ترك كني" .
برخورد خوب و دلائلي كه ابراهيم براي او آورد باعث تغيير كلي در
رفتارش شد و او را به يكي از بچه هاي خوب محل
تبديل كرد . اين پسر نمونه اي از افراد بسياري است كه ابراهيم با
برخورد خوب و استدلال و صحبت كردن هاي به موقع
آنها را متحول كرده بود .
نام اين پسر همكنون بر روي يكي از كوچه هاي محله ما نقش بسته است...🙂
#ادامه_دارد
#اسوه_حسنه
#امام_زمان