#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهاردهم
از زور عصبانيت😡 كارد مي زدن خونم در نمي اومد، همينطور به دروديوار مشت مي زدم👊🏻. نيم ساعت نشستم و وقتي كمي
آروم شدم. راه افتادم كه برم بيرون.
جلوي در ورزشگاه همان حريف فينال ابراهيم رو ديدم كه با مادر و
🧕كلي از فاميلهاشان دور هم ايستاده بودن و خيلي
خوشحال بودن😍. يكدفعه همان آقا من رو صدا كرد . برگشتم و با اخم
گفتم :" بله ؟"😠
آمد به سمت من و گفت : "من متوجه شدم شما رفيق آقا ابرام هستيد،درسته ؟ " 🙂
با عصبانيت گفتم: فرمايش؟🤨
ادامه داد : "آقا عجب رفيق با مرامي داريد . من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم شك ندارم كه از شما مي خورم، اما
هواي ما رو داشته باش، مادرم 🧕وبرادرام 👱♂اون بالای سالن نشسته
اند،مواظب باش ما خيلي ضايع نشيم ".😅 بعد ادامه داد :
"رفيقتون سنگ تموم گذاشت نمي دوني مادرم چقدر خوشحاله "😍
هم گريه اش گرفت😢 و گفت : "من تازه ازدواج كردم
و به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نمي دوني چقدر
خوشحالم."😃
من هم كه مانده بودم چي بگم كمي سكوت كردم و گفتم :
"رفيق جون ، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و
سختي كشيدن اين كار رو نمي كردم. اين كارا
مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه."🙃
از آن پسر خداحافظي كردم و نيم نگاهي به اون پيرزن خوشحال و
خندان انداختم و حركت كردم. بين راه به كار به کار ابراهیم فکر میکردم 🤔
اينجور گذشت كردن اصلا با عقل جور در
نمي ياد .
با خودم فکر میکردم که پورياي ولي وقتي فهميد كه حريفش به
قهرماني تو مسابقه احتياج داره و حاكم شهر، اونها رواذيت كرده، به حريفش باخت اما ابراهيم...
ياد تمرين هاي سختي كه ابراهيم توي اين مدت كشيده بود افتادم و به
ياد لبخندهاي😇 اون پيرزن و اون جوون،
يكدفعه گريه ام گرفت😢 .عجب آدميه اين ابراهيم!❤️
#ادامه_دارد