#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هشتم
آدم شدن
عباس هادي
يكبار كه ابراهيم صبح زود با وسائل كشتي از خانه🏠 بيرون رفت من
و برادرم 👦هم دنبالش راه افتاديم. هر جائي مي رفت دنبالش بوديم تا اينكه رفت داخلسالن هفت تیر فعلي، ما هم رفتيم..🚶♂
توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ
شده بود و مسابقات كشتي آغاز شد .✨
اون روز ابراهيم چند تا كشتي گرفت و خيلي خوب حريف ها رو مي زد 💪🏻تا اينكه يكدفعه نگاهش👀 به ما افتاد كه توي
تماشاگرها تشويقش مي كرديم. بعد هم با عصبانيت به سمت ما آمد . 😡
از اينكه به آنجا رفته بوديم خيلي ناراحت شده بود
و گفت:" چرا اينجا اومدين !؟"🙁
گفتيم :"هيچي، دنبالت اومديم ببينيم كجا مي ري."🤷♂
بعد گفت : "يعني چي ؟ اينجا جاي شما نيست، نبايد مي اومدين. زود
باشين بريم خونه". 🏠
گفتم : "مگه چي شده بريم خونه 🧐همينطور كه حرف مي زد بلندگو
اعلام كرد كشتي نيمه نهائي وزن 74 كيلو آقايان هادي و تهراني.🤩
ابراهيم يك نگاه به سمت تشك انداخت و يك نگاه به سمت ما، بعد هم
چند لحظه سكوت كرد و رفت سمت
تشك. ما هم حسابي داد مي زديم و تشويقش مي كرديم . 👏مربي ابراهيم هم مرتب داد مي زد و مي گفت چكار بكن. ولي
ابراهيم فقط دفاع مي كرد و نيم نگاهي هم به ما مي انداخت👀...
#ادامه_دارد
╭−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╮
↬ @En_t_e_zar ❥
╰−−−−−☆〈♔〉☆−−−−−╯