#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_پانزدهم
كردستان
مهدي فریدوند ،مهدي كیاني
تابستان 58 بود 🌞. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مسجد سلمان🕌
داخل خيابان هفده شهريور ايستاده بودم. داشتم با
ابراهيم حرف مي زدم 🗣كه يكدفعه يكي از دوستان با عجله آمد و
گفت: "پيام امام رو شنيدين⁉️
با تعجب پرسيديم: "نه ! مگه چي شده ؟"!😳
گفت: "امام دستور دادن به كمك بچه هاي كردستان برين و اونها رو
از محاصره خارج كنين."
هنوز صحبتهاش تموم نشده بود كه محمد شاهرودي اومد و گفت :
"من و قاسم تشكري و ناصركرماني داريم ميريم
سمت كردستان. ابراهيم گفت: " ما هم هستيم" و بعد رفتيم تا آماده
حركت بشيم.🚐
عصر بود كه تقريباا يازده نفر با يك ماشين بليزر به سمت كردستان
حركت كرديم، يك دستگاه تيربار ژ 3 و چهار
قبضه اسلحه و چند تا نارنجك كل وسائل همراه ما بود .
خيلي از جاده ها 🛣بسته بود وچند جا مجبور شديم از جاده خاكي بريم
. اما به هر حال ظهر فردا رسيديم به سنندج و از
همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دكه روزنامه فروشي
ايستاديم . ابراهيم كه كنار درب جلو نشسته بود پياده شد كه آدرس مقر سپاه رو سؤال كنه.❔
همين كه پياده شد داد زد و
گفت: "بي دين اينا چيه كه مي فروشي!؟"😠
من هم نگاه كردم و ديدم كنار دكه چند رديف مشروبات الكلي چيده
شده، ابراهيم بدون مكث اسلحه رو مسلح كرد و
به سمت بطري ها شليك كرد .😮 بطري هاي مشروب خرد شد و روي
زمين ريخت، بعد هم بقيه را شكست و با عصبانيت 😡
رفت سراغ جوان صاحب دكه كه خيلي ترسيده بود و گوشه دكه،
خودش رو مخفي كرده بود .
كمي به چهره او نگاه كرد و خيلي آروم گفت: "پسر جون، مگه
مسلمون نيستي. اين نجاست ها چيه كه مي فروشي،
مگه خدا تو قرآن نمي گه:
اين كثافت ها از طرف شيطونه، از اينها دور بشين" ❓(اشاره به آيه
90 مائده)
جوان سرش رو به علامت تأييد پائين آورد و مرتب مي گفت:" غلط
كردم، ببخشيد ".😞
#ادامه_دارد
°•~━━✥❖✥━━~•°
@En_t_e_zar
°•~━━✥❖✥━━~•°