#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_شانزدهم
ابراهيم كمي با او صحبت كرد 🗣و بعد، او رو بيرون آورد و گفت:
"جوون، مقر سپاه كجاست؟" او هم آدرس را نشان داد
و ما حركت كرديم.
صداي گلوله هاي ژ 3 سكوت شهر را شكسته بود و هركسي توي
خيابان به ما نگاه مي كرد👀 و ما هم بي خبر از همه جا
در شهر مي چرخيديم تا اينكه به مقر سپاه سنندج رسيديم . جلوي تمام
ديوارهاي سپاه، گوني هاي پر از خاك چيده شده
بود . آنجا به يك دژ نظامي بيشتر شباهت داشت و هيچ چيزي ا ز
ساختمان🏢 آن پيدا نبود .
هر چي داد زديم در رو باز كنين ، از پشت در مي گفتن: "نمي شه،
شما هم اصلا اينجا نمونين، شهر دست ضد انقلابه،
شما هم سريع بريد فرودگاه!🛬
گفتيم : "ما اومديم به شما كمك كنيم🤦🏼♂، لااقل بگيد فرودگاه كجاست؟"🧐
يكي از بچه هاي سپاه اومد لب ديوار و گفت: "اينجا امنيت نداره
ممكنه ماشين 🚐شما رو هم بزنن سريع از اينطرف از
شهر خارج بشين، كمي كه بريد مي رسيد فرودگاه🛬، نيروهاي انقلابی
اونجا مستقر هستن".
ما هم راه افتاديم و رفتيم فرودگاه،🛬 تازه اونجا بود كه فهميديم داخل
سنندج چه خبره و به جز مقر سپاه و فرودگاه همه
جا دست ضد انقلابه...
سه گردان از نيروهاي ارتشي كه تمامي آنها سرباز بودن به همراه
حدود يك گردان از نيروهاي سپاه در فرودگاه.🛬 مستقر
بودن و مرتب از داخل شهر به سمت فرودگاه خمپاره شليك مي شد .
اولين بار محمد بروجردي رو در آنجا ديديم، جواني با موها و ريش
هایی طلایی 🧔و چهره اي جذاب و خندان☺️ كه در آن
شرايط، نيروها را خيلي خوب اداره مي كرد . بعدها فهميدم كه
فرماندهي سپاه غرب كشور رو به عهده داره.
بروجردي جلو آمد و سلام كرد و از بين بچه ها قاسم تشكري رو
شناخت، قاسم از قبل با محمد بروجردي آشنا بود .
پرسيد :" تو شهر چه خبر بود؟ " 🤔ما هم ماجرا رو تعريف كرديم، بعد
با قاسم و بقيه بچه ها و چند تا از فرمانده هاي
ارتشي رفتيم داخل 🏢 وآقاي بروجردي شروع به صحبت كرد🗣
و گفت...
#ادامه_دارد
°•~━━✥❖✥━━~•°
@En_t_e_zar
°•~━━✥❖✥━━~•°