#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_بیست_و_هشت
نزديك غروب 🌞ماه رمضان بود كه ابراهيم آمد در خانه و بعد از سالم
و احوالپرسي يك قابلمه🍲 از من گرفت و رفت
داخل كله پزي، دنبالش آمدم و گفتم: "ابرام جون افطاري كله پاچه،
عجب حالي مي ده"!😁😍
گفت: "راست مي گي ولي براي من نيست"🙃يك دست كله پاچه كامل و
چند تا نون سنگك گرفت . وقتي اومد بيرون
ايرج با موتور 🏍︎رسيد . ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي كرد .👋🏻
با خودم فكر كردم لابد چند تا رفيق با هم جمع شدن و مي خوان با
هم افطاري بخورن. از اينكه به من تعارف هم
نكرد ناراحت شدم 😕اما فرداي آن روز از ايرج سؤال كردم ديروز
كجا رفتين ؟ 🧐
گفت:" پشت پارك چهل تن، انتهاي يه كوچه، خونه كوچيكي🏠 بود كه
در زديم وكله پاچه رو به اونها داديم، چند تا بچه
و پيرمردي كه دم در اومدن خيلي از ابراهيم تشكر كردن و ابراهيم
رو كامل مي شناختن. اونها يه خونواده بسيار
مستحق بودن. بعد هم ابراهيم رو رسوندم خونشون و برگشتم."...
#ادامه_دارد
#امام_زمان
#اسوه_حسنه