#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت113
گفت _:مادرت باید هرروز یه کلفت جدید بیاره ولی زنت باید ازصبح تا شب حمالی کنه و تهش هم بگی از من و خونه ای که توشم بیزاری ؟؟ انگار یادت رفته هرچی داری از صدقه سری پدر منه ...مریم یقه کت شاپورو گرفت
حتی این کت و فوکولی که بستی. شاپور دست مریمو کنارزد و گفت_:گمشو.وو بیرون
مادرش برگشت و محکم کوبوند رو دهن شاپور .
_:خف.ه شو ..آدم با زنش اینجوری حرف نمیزنه .._:ولم کن ..مادر .ولم کن. هشت ساله روزگارمو سیاه کردید هروقتم اومدم گلایه کنم گفتیدبه خاطر خان عمو کوتاه بیا ..تا الان کوتاه اومدم چی شده ؟ همش جنگ و دعوا. ..بابا یه زمانی پدرت یه خونه و یه ماشین بهم داد الان ده برابرـشو بهش میدم فقط برووو! به چی زندگی با من دل خوش کردی ؟ خدا میدونست که من و تو هم کفو هم نیستیم که قربونش برم بهمون بچه نداد ..هیچ چیزی که تورو بپای من نگه داره. منو بپای تو نداریم ! برووو مریم. دیگه حالم از خودت و حرفهای تکراریت بهم میخوره.
ادامه پارت بعدی👎