#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت110
موهام معلوم باشن به هرحال خودم که میدونستم شاپور شوهرمه. ..وقتی لباسمو پوشیدم رفتم جلو آینه که تمام لوازم بروز آرایشی اون زمان رو میشد اونجا پیدا کرد. .ذوق زده شروع کردم به بزک و دوزک کردن حسابی به خودم که رسیدم رفتم پایین ..خبری از شاپور نبود هنوز تو حیاط،درگیر ماشینش بود! نگاه تحسن آمیز فخری خانوم رو خیلی حوب حس میکردم و ته دلم ذوق میکردم.ولی به روی خودم نمیاوردم وقت نهار شد میزو با نهایت خوش سلیقگی چیدمو فخری خانوم رو صدا کردم. فخری هم شاپور رو از حیاط صدا زد. فخری نشست. ازمنم خواست بنشینم ..ماخوذ به حیا نشستم _:چرا حاضر شدی با این کمالات بشی کنیز دختر جان ؟ حالم از شنیدن کلمه کنیز بدشد. خودموبسختی کنترل کردممو گفتم. _:بدهی. .آقام ور.شکست شد بدهی بالا آورد باید بد.هیشو بدیم. _:خب که اینطور! شاپور همون لحظه اومد با دیدنم چشمهاش گشاد شدهمش چشمش بهم بود ولی من مثل غریبه ها باهاش رفتار کردم. .اومد نشست...غذارو کشیدم و مشغول شدیم.ولی هنوز لقمه اول رو نخورده بودم که صدای دادو بیداد زنی از حیاط شنیده شد. تا به خودمون بیایم. ..زن وارد خونه شد و اومد بالا سرمون ...شاپور با دیدنش رنگش پرید بلند شد و بریده بریده گفت. _:مریم جان. .چی شده ؟
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت111
تا فهمیدم مریمه نگاهم دقیق شد رو صورتش .صورتی تقریبا بیضی ..موهای خرمایی ...پوستش سبزه تراز من بود ولی قدش کوتاه و کمی هم چاق ! ابروهای باریک و نازک که به زحمت دیده میشدن. چشم های ریز کمی روشن روشن ..دماغش قوز دار بود مخصوصا وقتی نیمرخ که می ایستاد بیشتر به چشم می اومد ..و لب های باریک که با ماتیک قرمز براق و خوشرنگشون کرده بود! تو ذهنم داشتم خودمو باهاش مقایسه میکردم و لبهام کش می اومد به خاطر برتری زببایی که بهش داشتم ! تو عالم قیاس بودم که با صدای مریم مغزم سوت کشید. _:چند روزه گم و گو.ر شدی حالا میگی چی شده ؟بعد رو کرد به فخری خانوم.
_:چقدر اومدم گفتم بگوو کجاست همش گفتی نمیدونی پس چی شد؟ ها ؟ پس چرا سر وکلش از خونه تو پیدا شد. برخلاف مریم که جی.غ و داد میکرد ..فخری خانوم آرام و خو.نسرد گفت .._:از خودش بپرس !! _:آره آره از خودش میپرسم
رفت سمت شاپور ...متعجب از این بودم که چرا نسبت به من هیچ واکنشی نداشت حتی نپرسید من
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت112
_:آره آره از خودش میپرسم
رفت سمت شاپور ...متعجب از این بودم که چرا نسبت به من هیچ واکنشی نداشت حتی نپرسید من کی ام ! ؟ صدای پاشنه کفشش برام بدترین صدا بود! شاپور بلندشد روبه روی هم وایسادن ..خندم گرفت چقدر بهم نمی اومدن!!! شاپور بیش از یه سرو گردن از مریم بلندتر بود _:چتههه؟ خونه رو ..رو سرت گذاشتی سفر کاری بودم. ..._:سفر کاری بودی که باش چرا وقتی بر میگردی خونه خودت نمیای ؟ چرا من باید همیشه دنبالت بگردم. ..چرا هیچ چیزت مثل آدمیزاد نیست. _:شاید مشکل از تویه!! مریم چشمهای ریزشو ریز تر کرد _:چییی
میگی ؟! _:شاید ازت بیزا.رم که میلی به اومدن تو خونه ای که تو هستی ندارم ..فخری داد زد _:شاپوو ر پسری که من بزرگ کردم حق نداره اینجوری با زنش حرف بزنه! شاپور یهو هرچی کاسه و ظرف رو میز بود رو بادستش زد پرت شد. .به خاطر صدایی که بلندشد گوش هامو گرفتم ..و ج.یغ زدم ..با جی.غی که زدم مریم تازه متوجه حضور من شدن انگار. ..چند لحظه نگاهی بهم انداخت و یه قدم اومد سمتو گفت ..
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت113
گفت _:مادرت باید هرروز یه کلفت جدید بیاره ولی زنت باید ازصبح تا شب حمالی کنه و تهش هم بگی از من و خونه ای که توشم بیزاری ؟؟ انگار یادت رفته هرچی داری از صدقه سری پدر منه ...مریم یقه کت شاپورو گرفت
حتی این کت و فوکولی که بستی. شاپور دست مریمو کنارزد و گفت_:گمشو.وو بیرون
مادرش برگشت و محکم کوبوند رو دهن شاپور .
_:خف.ه شو ..آدم با زنش اینجوری حرف نمیزنه .._:ولم کن ..مادر .ولم کن. هشت ساله روزگارمو سیاه کردید هروقتم اومدم گلایه کنم گفتیدبه خاطر خان عمو کوتاه بیا ..تا الان کوتاه اومدم چی شده ؟ همش جنگ و دعوا. ..بابا یه زمانی پدرت یه خونه و یه ماشین بهم داد الان ده برابرـشو بهش میدم فقط برووو! به چی زندگی با من دل خوش کردی ؟ خدا میدونست که من و تو هم کفو هم نیستیم که قربونش برم بهمون بچه نداد ..هیچ چیزی که تورو بپای من نگه داره. منو بپای تو نداریم ! برووو مریم. دیگه حالم از خودت و حرفهای تکراریت بهم میخوره.
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت114
مریم چشمش پر اشک شد....بغضشو بلعید. و در حالی که صداش میلرزید ..گفت .._:صدبار بار این حرفهارو گفتی صد سال دیگه هم بگی بازم میگم به پات میمونم چون دوستت دارم ...میدونم الان از دستم ناراحتی توهم دوسم. داری. ولی شاپور ..من دنبالت بودم تا بهترین خبر زندگیمونو بهت بگم. ..
شاپور سرتا پا گوش شد اینو از چشمهاش فهمیدم. _:خبر ؟ چه خبری؟ مریم خودشو ببشتر به شاپور نزدیک کرد ..دستشو کشید رو شکمشو گفت .._:یادته هفته پیش حالم بد شد گفتی با مادرم برم دکتر. _:خب ؟ _:خب رفتم..!_:این الان شد خبر مهم ؟؟ مریم اشک و خندش باهم توام شد زد رو شونه شاپور و گفت . _:اای. دیووونه من حااملم ! تو داری پدر میشی. ..بعد هشت سال خدا جواب دعاهامو داد. .فخری از سر شوق دستهاشو بالا بردهیحان زده خداروشکر کرد ..شاپور خشکش زده بود و من ..انگار که مردم ! نفس کشیدن برام سخت شد....
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت115
تمام خوشی هام تبدیل به یاس شد ..تا الان که خودمو برنده میدیم. با شنیدن این خبر یه بازنده بودم در مقابل رقیبم .مریم با لحن مهربونی گفت ..:چیه شاپور. .نمیخوای چیزی بگی ؟
فخری با ذوق گفت. _:بچم از خوشحالی زبونش بند اومده ..مریم زد رو شونه شاپور. _:هییی ..با توام ..چیه ؟؟ بعد سریع یه لیوان آب ریخت و گرفت سمت شاپور
فخری سرم داد زد. ._:ریخت و پاش هارو جمع کن منتطر چی هستی. ..دستپاچه گفتم. چشم خانوم ..با عجله خم شدم ظرف و ظروفی که رو زمین افتاده بودن رو جمع کنم که شاپور لیوان آب رو پرت کرد و یهو گفت. ._:به چیزی دست نزن شراره .همگی با حیرت نگاهم کردن ..قلبم به تپش افتاد با کمی تاخیر گفتم:چشم آقا. شاپور کلافه پشت میز نشست ..سرشو بین دستهاش قاب گرفت و گفت .._:تمومش کن شراره ! کافیه نقش بازی کردن .وای خدا نفسم داشت میگرفت ..فخری داد زد.
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت116
فخری داد زد. _:اینجا چخبره !! روکرد بهم . _:هی دختر قضیه چیه. ؟نگاهمو چرخوندم سمت مریم رنگش پریده بود ..سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم. ._:هیچی ...هیچی. ..شاپور صدام زد .._:شرررراه ..برو بالا _:چشم. .خواستم برم که مریم محکم دستمو گرفت _:کجااا؟وایسا ببینم اینجا چخبره. ..شاپور این دختر کیه ؟ مگه کلفت خونه نیست. .شاپور سرشو بلند کرد رو کرد به مریم چند لحظه خیره شد بهشو لبخند یک طرفه ای زد و گفت ..
_:نههه ...کلفت نیست ! شراره ...شررراره زنه منه ...زن عقدی و شرعی !! الانم برو به پدرت به برادرت ..به هرکی که میخوای بگی بگووو ..باکی نیست خربزه خوردم پای لرزشم میشینم ..
مریم یهو به لرزه افتاد. فخری با پاهای علیلش آرام ارام خودشو رسوند به مریم .بغلش کرد. .
_:شاپور نشنیدی مریم چی گفت ..حاملس. ..روا نیست با زن حامله این جور حرف بزنی. ..شیطان رجیمو لع.نت بفرس ..این اراجیف چیه ...شاپور عصبا.نی بلند شد. اومد سمتم ..یهو بغلم کرد و شروع کرد از سر لجباری به بو.سیدنم
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت117
مادرش داد زد .._:خجالت بکش بی حیااا! شاپور ولم کرد _:من میگم این زنمه ..شما میگید ارا.جیف ...بابا گناه که نکردم عاشق شدم ..بلند تر داد زد. ._:آهای ایهاالناس من عاشق شدم. این زن عشق منه. همه زندگی منه ...از خجاالت نمیتونستم سرمو بالا بگیرم شر شر داشتم عرق میکردم ! هرچند الان ورق برگشته بود و من برنده میدون بودم ولی دلم برای مریم میسوخت. مریم صندلی رو کشید بزحمت نشست و با صدای گرفته ای گفت. _:خفه شو..عووو.ضی خف ه شو ..همین زنتو اگه ندادم امشب برادرام ... شاپور با یه سبلی برق آسایی که کوبوند رو صورت مریم اجازعه نداد دیگه ادامه حرفشو بزنه. .مریم حیرون دستشو گذاشت رو صورتش .._:تو منووو زدی ؟ مادرش سر من داد زد. ._:عفر..یته ببین چه بلایی سر زندگیمون آوردی ..تو اصلا کی هستی. ..برو بیروون ...چشمهام پر اشک شد. چونم شروع کرد به لرزیدن. بعد اون همه سکوت ..مثل یه بچه بی پناه وسط یه شلوغی. ..ملتمس گفتم_:شااااپور ....؟؟
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت118
شاپور دستهاشو پشت گردنم انداخت. منو کشید تو آغوشش . _:اگه زنم بره منم میرم ...فخری غرید .._:چی داری میگی شاپور. یعنی تو واقعا زن گرفتی ؟ پس تکلیف مریم و بچش چی میشه. جواب عموتو چی میگی ؟ _:من با مریم کاری ندارم از جون آدمیزااد تا شیر مرغ تو خونه براش فراهم کردم میتونه بمونه و زندگیشو کنه اگه خودش خواست هم میتونه جدا بشه من اجبااارش نمیکنم. چون اصلا برام مهم نیست ! _:الان قضیه تو و مریم نیستید. الان پای یه بچه بی گناه وسطه !! شاپور پوز خندی زد. _:مادر ساده من. تو هنوز این مارمولک رو نشناختی. کدوم بچه. چه کشکی. چه آشی.
_:وا بسم الله چی میگی مادر ؟ اون لحظه نگاهم به صورت مریم بود به وضوح ترررس رو تو چشمهاش دیدم
شاپور دستمو تو دستش گرفت و گفت
_:من سه ماهه با این زن که همسر اول بنده هستن هممممخوابی کامل نداشتم که بخواد حامله هم بشه ..حالا این دروع رو چرا گفت ..الله اعلم ..فخری رفت سمت مریم بهت زده گفت. _:آررره مریم تو درو..غ گفتی حامله ای ؟؟ مریم با گریه سرشو بلند کرد و ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت119
مریم با گریه سرشو بلند کرد ..._:چرا باید در.وغ بگمم ؟؟ شاپور کلافه رفت سمتش ..به حدی ع.صبی بود که دور دهنش کف بسته بود._:چووون ..تو ..چون تو دختر پدرتی ! ذاتتون خرابه ..مریم دستشو کوبید رو میز _:خف.ه شووو تو الان هرچی که داری از لطف پدر منه .اینو خودتم بهتر میدونی
شاپور با تمسخر و صدای بلندی خندید ..
_:دقیقا برای همین حرفهات بود که هیچ وقت نتونستم دوستت داشته باشم .هیچ وقت ! نمیگم نخواستمااا خیلی سعی کردم خیلی خواستم ولی نشد نتونستم ! فخری سعی میکرد جو رو آروم کنه ..دستشو رو شونه شاپور گذاشت. _:پسرم الان هردوی شما ع.صبی و ناراحت هستین ..تو دعوا هم حلوا خیرات نمیکنن همین حرفها میشه دیگه به خاطر بچتون که شده کوتاه بیاین ...شما الان پدرو مادرشدین خدا بهتون نعمت داده آروم باشید..شاپور داد زد. بلند تر از قبل. .بلندتر از همیشه. .
_:گفتم من از اون بچه ای ندارم ...فخری که سعی میکرد خودشو ..بقیه رو آروم نگه داره اینبار سمت من حم.له کرد. ._:توپسرمو چیکارش کردی که حتی بچشم نمیخواد. .چیز خورش کردی ...تا عشقت چشم و زبونشو ببنده ها
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت120
شاپور غرید
_:مادرلطفا با زن من . درست صحبت کنید
مریم بلند شد ..با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد ..دستشو گرفت سمتم تحق.یر آمیز نگاهی بهم انداخت و گفت _:زنننت ؟ چطور میتونی به این بگی زن ؟ شاپور بهم ریخت ..رفت سمت مریم ..با پشت دست کوبید رو دهنش ..میخواست دوباره بزنه که داد زدم. _:شاپووررر ولش کن ! شاپور دستشو پایین آورد .آروم آروم رفتم سمت مریم
روبه رو ش ایستادم ..پوزخندی از سر لجاجت براش زدم .._:آره.من زنشم ...با همین سرو شکل. پدر پو..ل داری هم ندارم. .ولی یه شوهر عاشق دارم چیزی که تو نداری ..چیزی که حسرتش به دلته
شاپور نزدیکم شد ..دستمو گرفت کشید سمت خودش .._:برو بالا الان میام پیشت ! بعد نگاه معناداری به مریم کرد و گفت. ._:منتطرم تشریف ببرید ماهم بریم ماه عسل ..
مریم با شنیدن این حرف به حدی بهم ریخت که دستشو گذاشت رو سرشو و یهو از هوش رفت....
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت121
فخری داد زد _:کشت.ینش همینو میخواستین ..شاپور زنگ بزن دکتر فرهودی ( دکتر خانوادگیشون ) شاپور با عجله رفت سمت تلفن ..چیزی که اسمشو شنیده بودم ولی دروغ چرا تلفن تا اون موقع ندیده بودم ! شاپور گوشی تلفن رو برداشت و تند و تند و با عجله شماره گرفت. نگاهم به دستهاش بود که داشت میلرزید...این لرزش از ت.رس بود یا از دوست داشتن ؟ مردی که چند لحظه پیش مریم رو با حرفهاش به رگبار بسته بود الان داشت از نگرانی میمر.د ! همونطور سر جام بهت زده مونده بودم که فخری داد زد _:چرا وایسادی بیا کمک ..دویدم سمتش ..کمکش کردم مریم رو بلند کردیم ..ولی زورمون نرسید. شاپور داد زدبرید کنار ..بعد مریم رو ،رو دستهاش به زحمت بلند کرد و برد گذاشت روی کاناپه. رو کرد بهم ..
_:یه لیوان آب بیار ...پاتند کردم سمت آشپزخونه ..سریع یه لیوان آب پر کردم و رفتم پیششون ..شاپور دستشو رو گونه مریم کشید. ._:چی شدی مریم ؟؟ صدامو میشنوی. مریم بدون اینکه چشمهاشو باز کنه ..دستشو بالا آورد و دست شاپور رو گرفت. .شاپور دستشو تو دستش گرفت و آروم نوازشش کرد. ._:گفتم دکتر بیاد. الان حالت خوب میشه. .
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت122
فخری ابرویی بالا انداخت. کمی خودشو به من نزدیک کرد و گفت . _:زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن. !خو.ن ..خو.نمو میخورد ! دستهامو از عصبا.نیت مشت کردم. شاپور برگشت دوباره .._:شراره یه بالش از بالا میاری زیرسرش بزارم ؟ داشتم از عصبا.نیت متلاشی میشدم که گفتم _:انگار واقعا فکر کردی من کلفتم ! اینو گفتمو با سرعت رفتم طبقه بالا ! همون اتاقی که فخری بهم داده بود ! کمی طول و عرض اتاق رو طی کردم. داشتم از ناراحتی میترکیدم. اصلا نمیدونستم معنی کارها و حرفهای شاپور رو بفهمم تقریبا یه ربع بعد از سرو صدا ها فهمیدم دکتر اومده ..چند بار نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم خو.نسردیمو حفظ،کنم رفتم سمت نرده ها . و از بالا نگاهشون کردم. دکتر معاینش تموم شده بود وسایلاشو که میخواست جمع کنه گفت. .
_:همون داروهایی که گفتم رو تهیه کنید حالشون خوب میشه فقط یه افت فشاره!
بادی تو گلوم انداختمو از همونجا گفتم ..
_:دکتر داروها برای بچه ضرر نداشته باشه ؟ آخه مریم جان حاملن ...دکتر با شنیدن صدام برگشت نگاهی به من و به شاپور کرد وگفت. _:حامله ؟ نههه ..مریم خانوم حامله نیستن...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت123
با عجله از شعف شنیدن این حرف پله هارو دویدم پایین. .حالا نوبت من بود!
با یه ناراحتی تص.نعی به شاپور و فخری که خشکشون زده بود نگاهی انداختم. بعد رو کردم به مریم که رنگش مثل دیوار سفیده سفید بود و تر.س و و.حشت تو نگاهش موج میزد.
_:ای ! مریم جان آقای دکتر میگن حامله نیستین !
دکتر متعجب به مریم نگاه کرد
_:مگه شما گفتید حامله اید ؟
مریم جوابی نداد. من گفتم
_:بلههه آقای دکتر پیش پای شما گفتن که حاملن!
دکتر کیفشو برداشت ابرویی بالا داددو گفت
_:لابد شوخی کردن !
منم با شیطنت گفتم ..
_:حتماا! حتما که شوخی کردن !
فخری بلندشد. .نگران و آرام گفت
_:آقای دکتر شما مطمینید ؟؟
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت.
_:بلهه ..ایشون در حال حاضر عادت ما..هیانه هستن الانم افت فشار.شون هم به خاطر همین هم میتونه! باشه. .روز خوش ..
فخری چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد شاپورم فقط زل رده بود به مریم کسی حواسش نبود و خودم از روی ادب دکترو تا دم در همراهی کردم و زود برگشتم...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۴
شاپور دگمه یقشو باز کرد انگار خیلی احساس گرما داشت. شاید هم خ.فگی !
فخری که حالا از مریم دلخور بود. زد رو صورتشو گفت
_:ای ..ای ..ای ..تو روز روشن در.وغ به این بزرگی میگن ها ؟ همیشه پشتت بودم...هیچ وقت ادب و احترام حالیت نبود ولی من به خاطر پسرم .به خاطر آبرویی که تو ایل و طایفه داشتیم صدام در نمی اومد ..ولی الان نه. .الان نمیتونم نسبت به این در.وغت بی تفاوت باشم ..من الان نمیتونم به شاپور بگم چرا زن دوم اختیار کردی چون به چشم دیدم که چه زنی داشته ! زنی که درو.غ به این راحتی رو بگه راحت هم میتونه درو.غ های دیگه بگه. متاسفم مریم ...فقط همین. از الان به بعد هم پدرت. یا برادرت هرکس دیگه ای به پسرم خرده بگیره که چرا زن گرفته خودم پشتش هستم ..منی که تا همین چند لحظه پیش قصد داشتم راضیش کنم شراره رو طلا.ق بده به خاطر زن و بچش ..حالا من همین لحظه بهش میگم تورو طلا.ق بده. .تو خونه ما جایی برای زن دروغگووویی مثل تو نیست. تاوانش هم هرچی باشه مهم نیست !
تا فخری اینو گفت صدای گریه مریم بلند شد.
_:همش کار مادرمه. .مادرم بهم گفت تو بگوو بقیش بامن ...
_:یعنی چی ؟ مادرت بهت چی گفت. .
_:مادرم ..مادرم ...بهم گفت که ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۵
مادرم ..مادرم بهم گفت تو چو بنداز حا.مله ای میریم شیراز دیدن خواهرت میگیم حالت بد شد و نمیتونی حرکت کنی و باید استراحت کنی ..مادرم اونجا یه زن پیدا کرده که یک ماهه حاملس و قرار بود مادرم هز..ینه این نه ماه بارداری رو بده زنه بچه رو دنیا بیاره و بده به ما ..ماهم بعد دنیا اومدن بچه از شیراز بیایم ..
شاپور با صدای بلندی زد زیر خنده و یه کف براش زد و گفت
_:براووو ..براووو ..ولی خب این وسط،من که شوهرت باشم نمیخواستم بگم زنم چرا نه ماه باید بمونه شیراز ؟ یا توی اون نه ماه نمیخواستم بیام دیدنت یعنی؟ یک درصد به این فکر نکردید که اصلا شاید من نزارم بری شیراز ؟ میبینی مادر. ..میخواستن بچه مردمو تو پاچه پسرت بکنن ...
فخری خودشو روی مبل رها کرد. ..هین بلندی کشید و گفت. .
_:شاپور ببرش بند.از خونه پدر ش. حاضر نیستم لحظه ای دیگه اینجا بیبنمش ..ببرش.
مریم بلندشد. مانتوشو مرتب کرد ..آرایش چشمش زیر چشمشو سیاه کرده بود و رژ لبش یه قسمتیش کنار لبش پخش شده بود. .
_:چطور به خودتون اجازه میدید با من این طوری حرف بزنید ؟ فکر میکنید بعد مر.گ عموم کی هواتونو داشت که تا الان دارید تو این خونه زندگی میکنید ؟ کافیه به پدرم بگم و ازش بخوام دودمانتون رو به باد بده اون موقع میفهمید چه اشتباهی کردید.
شاپور برافروخته رفت سمت مریم ..ضربه ای به سینش زد
_:هوووی حواست باشه داری چی میگی و به کی میگی
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۳
_:اتفاقا حواسم هست. .همین الانش میرم خونه بابام ..وقتی از کار بیکا ر شدی ..وقتی به غل.ط کردن افتادی عشق و عاشقی یادت میره ...
مریم باعجله داشت میرفت سمت در که شاپور بدون اینکه برگرده نگاش کنه گفت ..
_:پدرت چند ساله برای خود من کار میکنه ..پدرت. برادرات. .حتی بابک برادرم چندساله آدم خود منن ...رفتن و گفتنت آب تو هاونگ کوبیدنه ..
مریم خشکش زد. مثل من که از شنیدن این حقیقت درمورد شاپور جا خورده بودم ..
تپش قلبم رو هزا..ر رفت. شاپور برگشت و درمونده نگاهم کرد چون میدونست فهمیدن این حقیقت چه بلایی میتونه سرمن بیاره ...
ایستاده بدون اینکه پلکی بزنم اشکهام جاری شد ..شاپور اومد سمتم ..
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۴
شاپور اومد #سرگذشت_یک_زندگی🤝
#شراره #قسمت۱۲۵
شب عروسی شاپرو مریم ..چه قیامتی به پا بود ..بچم نمیرفت تو ح..جله بز.ور فرستادیمش ..با گریه لباس دامادی تنش کردیم ..همون شب بهم گفت من از الان بدبختم تا وقتی که خودم عاشق بشم ...
فخری منو کشید تو آغوشش ...چشمهاش برق زد ..وجود تو یعنی خوشبختی پسرم
نمیدونستم چی بگم ولی با حرفهای شیرین فخری خیلی زود وا دادم ..آروم شدم ..تمام عصبا.نیتم فروکش کرد.
شاپور دستمو گرفت ..
_:مادر جان اجازه میدید من شراره رو ببرم تو اتاقش ..
فخری هیجان زده گفت
_:بفرمااا ..بفرما ..
شاپور نگاهم کرد لبخندی زد و گفت ..
_:بریم عروس خانوم ...
..
_:بهت توضیح میدم !
اشکهام مجال حرف زدن نمیدادن ..به هق هق افتادم ..
مادرش فخری که حالا دست مریم براش رو شده بود با من از در مهربانی وارد شد.
اومد سمتو دستمو.گرفت.
_:مگه چی شده که این جور گریه میکنی ..حیفه چشمهای قشنگت نیست. عروس گلم ؟
مریم با صدای گرفته ای گفت .
_:در.وغ میگی ؟ تو ..تو داری منو بازی میدی.
شاپور رفت سمت در. درو باز کرد و گفت ..
_:معطل چی هستی ؟ بفرماید برید. منزل پدری از خودشان بپرسید بهترهست !
مریم مستاصل و درمونده گفت ..
_:شااپورررر
_:اسممو نیار فقط برووو ..
چشمهای مریم پر شد از اشک ! دلم برای اونم میسوخت .ولی کاری از دستم بر نمی اومد ..
مریم نگاهشو بین منو فخری چرخوند ..انگار منتظر بود فخری پا در میانی کنه خواهشی ..التماسی . .ولی فخری فقط،نگاش کرد مریم که ناامید شد. .با گریه رفت. .شاپور هم از سر غرور وتکبر محکم درو پشت سرش کوبید !
نگران پاتند کرد سمت من ..لبخند زد و روبه مادرش گفت ..
_:میبینی چه عروسی برات آوردم.
فخری هم لبهاش کش می اومد ..
_:هزززار الله اکبر !
وای که داشت حالم ازشون بهم میخورد! مخصوصا فخری ..تا چند لحظه پیش میخواست بیرونم کنه ...ولی ا لان داشت قربون صدقم میرفت! عجب روزگاری ! عجب !
پوز خندی زدمو گفتم.
_:نگران این نیستید پسر تونو چیز خور کرده باشم ؟
سرخ شد ..نگاهشو ازم دددزدید.
-:خب حالا پیش مریم مجبورر بودم یه حرفهایی بزنم که نگه من هم تو این ازدواج شاپور دست داشتم. فراموشش کن ..الان وقت شادیه .پسرم جگر گوشم بلاخره داره خوشبخت میشه. .تو نمیدونی دختر ..
شب عروسی شاپرو مریم ..چه قیامتی به پا بود ..بچم نمیرفت تو ح..جله بز.ور فرستادیمش ..با گریه لباس دامادی تنش کردیم ..همون شب بهم گفت من از الان بدبختم تا وقتی که خودم عاشق بشم ...
فخری منو کشید تو آغوشش ...چشمهاش برق زد ..وجود تو یعنی خوشبختی پسرم
نمیدونستم چی بگم ولی با حرفهای شیرین فخری خیلی زود وا دادم ..آروم شدم ..تمام عصبا.نیتم فروکش کرد.
شاپور دستمو گرفت ..
_:مادر جان اجازه میدید من شراره رو ببرم تو اتاقش ..
فخری هیجان زده گفت
_:بفرمااا ..بفرما ..
شاپور نگاهم کرد لبخندی زد و گفت ..
_:بریم عروس خانوم ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۶
آروم آروم از پله ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدیم. شاپور درو قفل کرد ..روی تخت نشستم. .
اصلا نگاش نمیکردم. اومد کنارم نشست. دستهامو گرفت ..
_:شراره ؟ مگه کار من تو دوست داشتن تو دخلی داره ؟
دوباره گر گرفتم. .آتش زیرخاکسترم دوباره زبانه کشید .
_:چطور دخلی نداره ؟ نونی که میخورم حلا.ل وحررومش مهم نیست ؟ سر سفره کی میشینم مهم نیست ؟ بچه کی رو دنیا میارم و با چه نو.نی بزرگش میکنم مهم نیست ؟ صدامو بالا بردم.
_:همه اینا مهمه ..میفهمی مهم ...حداقل برای من !
دوباره این اشکهای لعن.تی سرازیر شدن. .
_:چطور گو.ل تورو خوردم. چرا اون شب طوری رفتار کردی که هیچ کاره ای ؟ چرا رویاهیی که خودت برام ساخته بودی رو آوار کردی رو سرم...شاپوررر ؟؟
_:آخ که چقد ر شیرینه شنیدن اسمم از زبون تو حتی به قهر ! هرچی بگی الان حق داری. بگووو که به جان و دل میخرم این حرفهارو بگووو جانم ..بگو و خودتو سبک کن ..
_:ازت متنفرر.مممم ....متنفرررراز خودت از دروع هات. از کارهات. .از اینخونه ..از این اتاق ....
شاپور بهتش زد ..سکوت کرد. ..فقط خیره بود بهم. دستهامواز فرط عصبا.نیت مشت کرده بودم ..داشتم اون لحظه ج.ون میکندم ..من یه جای اشتباهی کنار یه آدم اشتباهی بودم کسی بدتر از حبیب فکر اینکه من الان زن بززگتزین مواااد فرووش شهرم حالمو بد میکرد ..
داشتم گریه میکردم که یهو با حرکت یه دست شاپور رها شدم رو تخت
بازم نگاهش سرد شد و خشن!
_:وقتی همین امروز یه بچه گذاشتم تو دامنت مجبورر میشی دوباره دوستم داشته باشی ..
تر.سیدم. از نگاهس . از حرفهاش. از قدرت دستهاش ..ولی هیچ راه گریزی نبود ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۷
شاپوربدون توجه به گریه هام دقیقا مثل دیروز عذااابم داد و تن بی رمق منو بعد نیم ساعت رها کرد. ..حالم از خودم و سرنوشتم داشت بهم میخورد. .با گریه میکوبیدم رو شکمم ..
_:من نمیزارم ازتو بچه دار بشم. حالا میبینی ...
تا اینو گفتم شاپور برگشت سمتم ..تمسخر آمیز لبخندی زد هنوز خسته بود و خیس عرق. .
_:مثلا میخوای چه غل.طی کنی. .؟
_:هر غلط.ی لازم باشه میکنم ولی نمیزارم حا.مله بشم. .
_:وقتی درو روت قفل کنم نتونی جایی بری دیگه هیچ غلط.ی نمیتونی بکنی. .
شاپور اینو گفت خسته بلند شد و ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۸
خسته بلندشد رفت سمت در..قفلشو باز کرد وکلیدو برداشت. .
_:ببخشید شراره مجبور.م کردی! درحالی که تو خودم مچاله شده بودم بلندشدم
_ داری چیکار میکنی ؟
شاپور سری متاسف تکون داد و رفت و در و قفل کرد !
داد زدم.
_:باز کن ...توروخدا باز کن. .دویدم سمت در محکم کوبیدم رو در. .ولی فایده ای نداشت. فقط دستهام درد گرفت و قلبم ! هیچ تو مخیله ام نمیگنجید روز اول ازدواجم اسیر و زنددونی بشم ..داشتم بی حال و بی رمق پشت در گریه میکردم که صدای فخری بلند شد
_:اشتباه نکن پسرم. .بجای اینکه دلشو با مهمربونی به دست بیاری درو روش قفل کردی، خب منم باشم ازت بدم میاد. .
شاپور کلافه غرید میدونستم از قصد صداشو بالا برده تا من بشنوم .
_:خب دوسش دارم. مجبور.م اینجوری بهش بفهمونم که دوسش دارم !چموشه مادرم ولش کنم میزاره میره.
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲۹
_:عشق زورری رو میخوای چیکار مادر ؟
_:مادر من میخوامش اونم مجبو.ره منو بخواد
شاپور اینو گفت و در بیرونی رو محکم کوبید و رفت ! صدای گریه منم بلند ترشد. خیال خسته شدن نداشتم آخه بجز گریه کار دیگه ای هم از دستم بر نمی اومد ! خسته بودم و ناامید .بلند شدم خودمو رو تخت رها کردم ..زل زدم به سقف چه جوابی داشتم به پدرم بدم ؟ اصلا از،اینجا میرفتم میگفتم چی ؟ اگه. میرفتم وحامله میشدم سرنوشت اون بچه چی میشد ؟ پس باید کنار می اومدم با بختم ..باید میساختم با شاپور باید دوباره عاشقش میشدم تا میتونستم رندگی کنم ..
تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو یه صدای دلنشین و سوزناکی به گوشم خورد ذوق زده رفتم سمت پنجره ..از پشت پنجره تراس خونه روبه رویی یه پسر جوان روی صندلی چرخدار(ویلچر)نشسته بود و ساز میزد و میخوند .به قدری صداش سوز داشت که بی اختیار بازم گریم گرفت .پنجره رو با اشتیاق باز کردم تا صداشو بهتر بشنوم که ..
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۳۰
که متوجه من شد...حس کردم خجالت کشید. برای اینکه به کارش ادامه بده براش با صورت گریانم لبخند زدم ...پسر ادامه داد. خوند و من اشک ریختم ..گه گاهی از سر کنجکاوی نیمنگاهی بهش مینداختم ..به کسی که صداش انگار معجزه میکرد.یه پسربا پوستی روشن با موهای مشکی فر ابروهای پر مثل کمان ! چشمهایی درشت و سیاه! تیشرت سبز روشن تنش بوددلم میخواست بهش بگم تا شب برای این عروس در بند بخون ..ولی پسر تا متوجه نگاه گاه و بی گاهم شد انگار خوشش نیومد دست از ساز زدن برداشت. صداش خاموش شد. با دلهره نگاهش کردم نگاه نافذش ناراحت بود! انگار خوشش نیومده بود از کنجکاوی من. از،نگاه های من. شرمنده سرمو پایین انداختم. و پسرک چرخشو به حرکت دراورد و از جلودچشمم ناپدید شد. ودوباره من موندم و اتاق غمزده ! چاره رو در خواب دیدم وخودمو دعوت کردم به یک خواب عمیق!
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره#۱۳۲
یهو برگشت و گفت.
_:سعی کن نری لب پنجره !
خنده تم.سخر آمیزی کردم
_:تو بامن ازدواج کردی یا منو به اساررت آوردی ؟؟
_:خب به عنوان شوهر ازت خواهش کنم چی ؟؟
باهمون لبخند رو لبم گفتم ..
_:آخه چه ربطی داره ؟؟ مگه چی میشه برم لب پنجره. .
شاپور اومد نردیکتر...دستی رو گونم کشید ..
_:چیزی نمیشه من فقط خوشم نمیادد! دور وبرشلوغه ! زن منم خوشگل!
شونه ای بالا انداختم ..
_:خب اگه تو اتاق نباشم .لب پنجره هم نمیرم !
_:اگه یاااغی و سررکش نباشی تو اتاق نمی مونی ..تو خودت مجبور.م میکنی شراره.
دستشو گذاشت رو شکمم ..
_:تو باید برای من وار..ث بیاری. بچمو دنیا بیاری. ..از وقتی گفتی نمیزاری از من بچه دار بشی اصلا بهم رریختم ..
_:شاید اصلا بچه دار نمیشی ؟ نباید این همه بهش اهمیت بدی ...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت133
شاپور غرید.
_:چرا. نشم ...چرا بچه دار نشم ..
_:خب. .خب هشت ساله ازدواج کردی. نشده. میگم ..میگم ..شاید اصلا مریم مشکل نداشته. تو ....
_:من چی ؟من عقیم باشم ؟ خیررر نیستم. ..
چشمهام گرد شد از صراحت کلامش.
معنای نگاهمو فهمید.
_:خب مطمینم !
بهت زده نگاش کردم.
نشست کنارم. خیره شد به زمین ..
_:خیلی سالها پیش وقتی عقل درست حسابی نداشتم با یکی از دخترهای همسایه شیطنت میکردم ! اصلا سنم برای ازدواج قد نمیداد فقط برای سرگرمی.. اصلا نمیدونم چی شد .که یه روز که اومده بود خونمون و کسی هم خونه نبود. .کاری که نباید میشد ! شد ! فکر میکردم تموم شده رفته و دختره از تر.سش به کسی چیزی نمیگه و کسی نمیفهمه ولی یه روز با گریه اومد خونمون همه چیزو به مادرم گفت ..علتشو نمیدونستم تا اینکه یه برگه پرت کرد جلوم و گفت حاملس.
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۳۴
گفت حااملس
فکر میکردم درووغ میگه.ولی درووغ نبود! مادرم با هزاار دوز و کلک. ..راضیش کرد رفت بچه رو انداا.خت. کلی پووول و پله دادیم بهشون. ..تا این بی آبرویی درز نکنه .و نکرد ! ومن امروز بهت مجبرور شدم اینو بگم تا بدونی چرا من از خودم مطمینم ! شاپور نگام کرد
_:چرا داری گریه میکنی. .
_:خیلی .وحشتناکه شوهر آدم بشینه روبروش و بهش بگه چند سال پیش یکی رو حااامله کرده !
محکم زدم تو سرم خااک تو سرمن !
_:اون موقع تو بودی ؟ تو ..تو زندگیم بودی ؟
_:نههه!
_خب ..بعد از اومدن تو اگه همچین خطایی ازمن سرزد باید آبغوره بگیری نه الان ..اون یه حماقت بود!
_:بهت دیگه اعتماد ندارم. هرلحظه یه درو..غی ..یه راززی ازت بر ملا میشه.اصلا آدم ازت میتررسه.
_:علتش اینه چون با کم کسی ازدواج نکردی ...بعدا میفهمی من الان چی گفتم !
دستمو گرفت
_:خب بلندشو ..بلندشو
بسختی لبخندزدم. .از خنده من شاپورم خندید و باهم رفتیم تو حیاط ..یه آلاچیق چوبی بزرگی گوشه حیاطشون بود. .فخری نشسته بود وچایی میخورد یه مرد میانسال هم که سرایدار خونه بود داشت کباب میکرد
تا منو دید گل از گلش شکفت
_:بیا شراره جان ..بیا عروس گلم
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره#قسمت۱۳۵
رفتم کنارش نشستم. .ازقوری گل منگولی خوشگل و کوچیک برای منم توفنجون چایی ریخت
آروم تشکر کردم
_:چند کلاس درس خوندی عزیزم ؟
_:تا پنچم
_:میخوام بفرستمت سواد آموزی. ..میخوام عروسم زبان خارجه بلد باشه...پیانو برام بزنه ..گیتاز بزنه ...همه اینارو آرزو داشتم زن شاپور انجام بده .تو میتونی منو به آرزوم برسونی. ..؟
هیجان زده کمی نگاهش کردم و گقتم..
_:آررره ..آره خودمم دوست دارم
دستهاموگرفت .
_:پس خوبه ! میتونیم باهم خیلی خوش بگذرونیم ..خودم بهت پیانو یاد میدم. .
_:شماااا ؟
با صدای بلندی خندید.
_:چیه ؟ بهم نمیاد ؟ دختر جان یه زمانی رو دست من تو این شهر کسی نبود. .پیانو میزدم بیا و بیین ...حالا فردا یادم بنداز یه گوشه چشمی نشونت بدم .
فنجان چاییمو سر کشیدم. .
_:چشممم حتما !
شاپور اومد. .
_:به به.عروس و مادرشوهر چه گرم گرفتن ؟
_:بلههه پس چی نکنه از الان حسوودیت شد
_:نه مادر من ..من از خدامه شما باهم خوب باشید.
_:شاپور فردا رانندت بگو بیادمارو ببره خرید
میخوام آخر هفته یه مهمونی بدم و عروسمو به همه معرفی کنم. ..
شاپور اخمی کرد
_:نههه مادر! نهههه
من و مادرش از شنیدن این حرف شاپور شووک زده همدیگرو نگاه کردیم ....
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قست ۱۳۶
متوجه ناراحتی و بهت ما شد.
_:خب. .خب ...خان عمو و زنعمو بدتر از دستم ناراحت میشن. من بعد هشت سال رو سر دخترشون هووو آوردم. حالا دادار دو دور کنم همه بفهمن بیشتر عااصی میشن
_:بشن ..به درک اسفل سافلین. ..زنعموت میخواست دخترشو خوب تربیت کنه ..سرش هوو نیاد ...یه ذره ادب حالیش نبود ..خداشاهده شراره جان بچش نمیشد به روش نمیزدیم...یکبارم منه مادرشوهر نگفتم مریم چرا بچه دار نمیشی. ولی همه جا نشست از من بدگویی کرد. نمک نشناس بود. نمک نشناس ! الانم پسرم زن گرفنه جرم که نکرده. اونا خودشون میدونستن شاپور از اول دلش با دخترشون نیست.
شاپور بلند شد رفت سمت منقل کباب
_:خب باشه ولی بعدش هرچی شد نیای بگی اینو گفتن ...اونو گفتن. من کاری به حرفهای خاله زنک ندارم .
فخری خندید.
_:چشمم اونش بامن!
اون شب تنها نقطه امید من توی زندگی با شاپور مادرش بود! هرچقدر بیشتر باهاش معاشرت میکردم ..بیشتر ازش خوشم می اومد ..همه چیز
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۳۸
منم بغلش کردم با خودم عهد بستم در کنارش خوشبخت بشم '
فردا صبح نمیدونم شاپور به مادرش چی گفته بود که فخری سراغی ازنشانه پا.کی نگرفت ! صبحانه رو که خوردیم منو فرستاد تا آماده شم. .ساعت ده صبح راننده اومد دنبالمون راهی بازار شدیم. چند دست لباس و مقداری لوازم آرایشی و دو جفت کیف و کفش خریدیم !خیلی ذوق زده بودم آخه این اولین باری بود لباس و کیف و کفش گرون میخریدم حتی تو عروسی اولم مادر حبیب همه وسایلامو برام ارزون گرفته بود !دیگه بهش،فکر نکردم نخواستم اوقات خوشمو تلخ کنم. .سرخوش ساعت یک ظهر از بازاربرگشتیم نهار آماده بود نهاررو خوردیم وفخری گفت
_:میخوام تو خونه خودتون مهمونی رو بگیرم
متعجب گفتم
_:خونه خودم
_:آره ..شاپور چند تا خونه دیگه هم داره.
نگاهی تو خونه انداختم ..
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت_یک_زندگی✍❤️
#شراره#قسمت۱۳۹
شاپور رودیدم نگاهی بهم کرد و گفت بد ناهارمیبرمت تا باهم یه خونه رو واس زندگی انتخاب کنی
قیافه مادرش درهم شد گفت من تنهام دوس دارم بامن زندگی کنید منکه ازفخری جون داشت خوشممیومد وازطرفی دوس نداشتمنارحت شه وازطرفی قبلا هم زندگی باحبیب بامادرش تویه حیاط بودم و سختی زیاد کشیده بودم دودل بودم
شاپور گفت هرچی شراره بگه وقتی نگاه منتظر فخری دیدم دلم نیومد گفتم باشه مادرجان ماباشمازندکی میکنیم برق شادیو تو چشاش دیدم
ناهار کنارهم خوردیم و قرارشد بد ناهار بریم واس دیدن خونه ک توش مهمونی قراره برگزار بشه..
وقتی از درخاستیم بریم بیرون دیدیم مریمو داداشاش جلودرن
شاپور ازماشین پیاده شد که مریم گفت کجا بسلامتی
داداش خاستن حمله کنن ب شاپور ک گفت خودتون میدونین دستتون بهمبخوره باخاک یکسانتون میکنم...
ادامه پارت بعدی👎