#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت115
تمام خوشی هام تبدیل به یاس شد ..تا الان که خودمو برنده میدیم. با شنیدن این خبر یه بازنده بودم در مقابل رقیبم .مریم با لحن مهربونی گفت ..:چیه شاپور. .نمیخوای چیزی بگی ؟
فخری با ذوق گفت. _:بچم از خوشحالی زبونش بند اومده ..مریم زد رو شونه شاپور. _:هییی ..با توام ..چیه ؟؟ بعد سریع یه لیوان آب ریخت و گرفت سمت شاپور
فخری سرم داد زد. ._:ریخت و پاش هارو جمع کن منتطر چی هستی. ..دستپاچه گفتم. چشم خانوم ..با عجله خم شدم ظرف و ظروفی که رو زمین افتاده بودن رو جمع کنم که شاپور لیوان آب رو پرت کرد و یهو گفت. ._:به چیزی دست نزن شراره .همگی با حیرت نگاهم کردن ..قلبم به تپش افتاد با کمی تاخیر گفتم:چشم آقا. شاپور کلافه پشت میز نشست ..سرشو بین دستهاش قاب گرفت و گفت .._:تمومش کن شراره ! کافیه نقش بازی کردن .وای خدا نفسم داشت میگرفت ..فخری داد زد.
ادامه پارت بعدی👎