eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان شیرین که انگار جادوش کرده بودن گفت میدونم..چون میلادگفت ازاون شب اویزونش شدی تایه تعارف کرده سوار ماشینش شدی..اونم برای وقت پرکنی باهات بوده تاعیدکه من رودیده وازمن خوشش امده واز اون روز رابطه اش رو با تو روزبه روز کمترکرده تاخودت بیخیالش بشی..داشتم از دروغهای که به شیرین گفته بود منفجر میشدم..یدفعه دادزدم چرا نمیفهمی داره بهت دروغ میگه،،شیرین گوشیش رو بازکرد ویسی که میلاد براش فرستاده بود رو بازکرد باورم نمیشد میلاد اون تیکه ازحرفهاش روکه گفته بود بدبخت من ازروی دلسوزی باهات بودم که خودت بری وضربه روحی نخوری وروزبه روز رابطه ام روباهات کم کردم وعاشق شیرین شدم..برای شیرین فرستاده بود..باورم نمیشداون عوضی کارش روخودبلد بودومن نمیدونستم چه جوری به شیرین ثابت کنم که میلاد ادم خوبی نیست..میدونستم هرچی ببشتراصرارکنم نتیجیه برعکس میده وشیرین فکرمیکنه من از روی حسادت دارم حرف میزنم..بایدمیذاشتم خودش میلادروبشناسه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مادرم دست احمدروگرفت به زوراوردش تواتاق..سر ما داد زد گفت برید توصندوق خونه.. به اجبارمن ومسلم ومحمدرفتیم توصندوق خونه،ولی صداشون میومدکه احمدبه مادرم میگفت دست دردنکنه مریم خانم پروانه ته مونده کی بودکه انداختیش به من.. مادرم سراحمددادزدخفه شومیدونی داری چه بهتونی میزنی.. دخترمن ازگل پاکتره،احمد گفت ازمن تمکین نمیکنه باناخونهاش تمام بدن من روکنده اگرمشکلی نداره پس چرا این کارها رو میکنه.میگفت ازخدابترس احمدبادخترم راه بیا..احمدگفت امشب کتک مفصلی بهش زدم واگربهم ثابت نشه دخترت رومیارم پرتش میکنم توحیاط میرم..چندوقتی گذشت تاکم کم مادرم روبه راه شدوزندگی مادوباره به روال عادی برگشت..ازخانم واحدی زیادخوشم نمیومدولی بامادرم رابطه صمیمانه ای داشت..و یه شب توحرفهاش به مامانم گفت یه خواستگارخوب برات پیداکردم وچندشب دیگه میارمش خواستگاری، انگار ماموریت داشت برای این اون شوهرپیداکنه یادمه شبی که قراربودبرای مادرم..خواستگاربیادحسابی به خودش رسیدچای دم کرد...به ماهم گفت مهمون داریم هروقت امدن میریدتوصندوق خونه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست تایه روزجمعه که میخواس بره گفتم حسین هواسردنمیخوادامروزتنهای بری،گفت میرم زودمیام نگران نباش،تا تو بیداربشی بایه دست کله پاچه برگشتم..دلم شور میزدیکساعت بعدرفتنشدبهش زنگ زدم..گفت نترس من حالم خوبه بخواب وقتی مطمئن شدم حالش خوب خوابیدم..اما به یکساعت نرسیدباصدای زنگ گوشیم بیدارشدم..خواب الوبودم فکرمیکردم حسین گفتم لابدمیخوادبپرسه نون داریم یانه تاوصل کردم گفتم یه سنگک داغ هم بخر..دیدم صدای نمیاد گفتم الو..یه اقای گفت ببخشیدشما فکرکردم اشتباه گرفته قطع کردم امابه یک دقیقه نرسیدگوشیم دوباره زنگ خورد دیدم شماره ی حسین گفتم جانم دیدم همون اقاگفت الو،خواب ازسرم پریدگفتم شما..اقاگفت من به اخرین تماسی که رواین گوشی افتاده زنگ زدم اگرشماخانم این اقاهستیدسریع خودتون برسونیدبه ادرسی که میدم..گفتم چی شده گفت شوهرتون ازکوه افتاده پاش شکسته داریم انتقالش میدیم بیمارستان..واقعا نمیدونستم باید چکار کنم که دوباره همون اقا زنگ زد ادرس بیمارستان داد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.. پیش خودم گفتم دیگه بزرگ شدم بچه نیستم که بخوان باهام بدرفتاری کنن،وقتی در زدم مادر بانو در رو باز کرد..از دیدنم خیلی تعجب کرد میدونستم بخاطر تغییریه که کردم..مرد شده بودم و بسیار جذاب هرچند دیگه تعریف دیگران برام عادی شده بود مغرورم نمیکرد..برای من ظاهرم زیاد مهم نبود چون همیشه حسرت یه خانواده ی خوب روداشتم،حسادت رومیشد توی نگاهای مادر بانو دید..خودش رو یه کم جمع جورکرد ازجلوی دررفت کنار..بچه های پدرم دراصل همون خواهربرادرهام بزرگ شده بودن..نسرین با دیدنم یه جیغ خفیفی کشید دوید سمتم بغلم کردگفت خوش امدی داداش حمید..پیشونیش روبوسیدم گفتم چه بزرگ شدی نسرین برای خودت خانمی شدی خجالت کشید سرش روانداخت پایین..رفتم سمت دو تا برادر کوچیکترم ودوتاخواهرای دیگم بغلشون کردم بوسیدمشون..میدونستم بانو ومادرش دوستدارن سربه تن من نباشه..ولی اون بچه هاهیچ گناهی نداشتن..رفتار بانو هم کمتر از مادرش نبود مخصوصا الان که دیگه پخته ترشده بودوخودش عقلش میرسیدچکارکنه به دوستم تعارف کردم رفتیم تواتاق نشستیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی نشسته بودم به اینده ی نامعلومم فکرمیکردم..از وقتی رفته بودم‌ بالا امید رو ندیده بودم تواتاقش خودش روحبس کرده بود..پریسا سنگ تموم گذاشته بود نزدیک ساعت۹شب بودکه صدای زنگ امد..همون موقع امیدهم ازپله هاامدپایین بدون سلام کردن روی مبل نشست منم رفتم تواشپزخونه عمادهمراه مادرش برادربزرگش زنداداشش دوتاخواهرش بایه دسته گل امدن...مادر عماد یه زن هیکلی و قدبلند بود که تمام دستش خالکوبی بود تو نگاه اول خیلی توذوق همه خورد مخصوصا امید که معلوم بود از انتخابم شوکه شده..خلاصه بعدازیک ربع منم باسینی چای واردشدم به همه تعارف کردم کنار نجمه نشستم..برادر عماد مجلس رو به دست گرفت رسما ازمن خواستگاری کرد..از اونجایی که داداشم ازشون خوشش نیومده بود گفت چند روزی فرصت بدین تافکرامون روبکنیم..وقتی عماد خانواده اش رفتن امید یه نگاهی بهم کرد اروم که کسی نفهمه گفت فکرنمیکردم اینقدربدسلیقه باشی ورفت بالا...داداشمم که به زورخودش روتااون موقع کنترل کرده بود شروع کرد غرزدن وگفت عقلت روازدست دادی هیچی این خانواده به مانمیخوره عاشق چی این پسرشدی یه نگاه به خودت بنداز حیف تو نیست میدونی چندسال اختلاف سنی داری... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... سعید لوتی وار گفت بزنید دست قشنگه رو...من و مامان کل کشیدیم و بقیه دست زدن مامان سریع انگشتر نشون رو از کیفش دراورد و دست الهه کرد طلعت خانم باز شیرینی بهمون تعارف کرد..معلوم بود اونا هم از این وصلت راضی به نظر میان اخر شب بود که همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه بابام.آرمین گفت خیلی خستم جمع کن بریم.منم زود وسایلمو برداشتم و با آرمین راهی خونه شدیم. آرمین از شدت خستگی چشماش قرمز بود، همینکه به خونه رسیدیم سرش رو بالش نرسیده خوابش برد.. من اما از خوشحالی خوابم نمیبرد، رفتم تلوزیون و روشن کردم و نشستم جلوش که یهو دیدم موبایل آرمین زنگ خورد تا وقتی من رسیدم قطع شد..با خودم گفتم این وقت شب کی میتونه باشه؟!خواستم برگردم که باز موبایلش زنگ خورد، ایندفعه زود گوشی رو برداشتم، با صدای زنونه ای که اومد انگار آب یخ روم خالی کردن .همونطور که صدام میلرزید گفتم شما؟ اونم انگار هول شد و گفت ببخشید با آقای دکتر کار داشتم، میخواستم بگم من فردا باید برگردم روستا، مادرم حالش خوب نیست، میخواستم مرخصی یک روزه برام رد کنن بهش گفتم باشه به دکتر میگم خداحافظ..بعد از اینکه قطع کردم با خودم گفتم اخه این ساعت مال زنگ زدنه؟ زنیکه نفهم با خودش نمیگه شاید اینا خواب باشن من مزاحم نشم!!احساس میکردم دروغ گفت مرخصی نمیخواست کاره دیگه ای داشت...چون اگه واقعا مرخصی میخواست میتونست پیام بده، آرمین صبح میخوند... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... وقتی مادرم میگه برسونش چی بگم وقتی خانواده مهسا اینقدرتعارف میکنن نمیذارن من شام بیام چکارکنم چه خلافی کردم غیرکمک کردن خجالت بکش مریم..رامین اونشب کلی برای کارهاش من رو توجیج کردوگفت مهسازنداداشمه نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم هرکاری هم میکنم برای کمک کردنه اگرم بهم اعتمادنداری که دیگه مشکل خودته نمیدونستم بایدچکارکنم واقعاکم اورده بودم اعتراضم میکردم مقصرمیشدم به حسادت جاریگری..میدونستم پیش مادرشوهر و پدرشوهرمم بگم همین حرف های رامین روبهم میزنن،،فرداش مهسا نزدیک ساعت۳ بعدظهرامدچون ماشین مسعودتوی پارکینگ بودمطمئن بودم با اژانس برگشته..ازش بدم میومد دست خودم نبودشایدرامین توی کمک کردن بهش نیت بدی نداشت ولی حس زنانگیم میگفت کارهای مهساعمدیه..یک هفته ای گذشت نوبت دکترزنان داشتم بایدمیرفتم درمانگاه رامین اولش گفت مرخصی میگیرم میام دنبالت باهم میریم..وقتی بهش زنگزدم گفتم کی میای گفت خودت برو من کاردارم نمیتونم بیام درمانگاه...زیادازخونه مادورنبودپیاده ام میشدرفت ولی اون روزهواخیلی سردبودنم نم بارون هم میومد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... زیر لب گفتم مدرسه ی حضرت معصومه.. خندید و گفت اوکی حله دیگه نگران هیچی نباش زود دویدم و سینی رو بردم متوجه نشده بودم که برای چی اسم  مدرسمو پرسیده وقتی وسایلشونو جمع کردنو رفتن،یک احساس خیلی بدی بهم دست داد،ولی هی حرفش تو ذهنم تکرار میشد که گفته بودنگران نباش حله ویکم ازدلتنگیم کم میشد...خلاصه هرچی که بود یک احساس خیلی خیلی شیرین و دلچسب بود، احساسی که دوست داشتم همیشه ادامه داشته باشه...اون شب اونقدر با ذوق و شوق خوابیدم که فکر نمی‌کنم در عمرم همچین شبی برام وجود داشته باشه همه از عروسی تعریف میکردن و تا ساعت پنج صبح بیدار بودن ... ولی فکر من پیش معشوقی بود که حتی اسمش رو هم نمی دونستم چون تو خونه کارمون زیاد بود یکی دو روزی مدرسه نرفتم بعد از یکی دو روز رفتم مدرسه تمام حواسم پیش اون پسره بود هیچی از درس نمیفهمیدم،تودرسام خیلی زرنگ بودم ولی الان حوصله ی کلاس درس رو نداشتم، الان مثل خیلی‌هافقط  تو کلاس نشسته بودم خلاصه مدرسه تموم شد و راهی خونه شدیم از مدرسه تا خونه ی ما راه زیادی نبود ولی دوتا کوچه بود که باید ازش عبور میکردم اون دوتا کوچه همیشه خلوت بود، وقتی وارد اولین کوچه ی خلوت شدم احساس کردم کسی پشت سرم وارد کوچه شد ،فکر کردم  کس دیگه ای هست برای همین به پشت سرم نگاه نکردم و همینطور  داشتم میرفتم که یهو یکی اسممو صدا زد. .. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. خلاصه پسره بلند گفت تا ولش کرد..حالا اینطرف من از ترس مثل گچ سفید شده بودم و تمام بدنم میلرزید..من از روز اول هم از شهروز خوشم نمیومد و با دیدن این رفتارهاش سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی این فاصله شهروز رو حریص تر و عصبانی تر میکرد...چند سالی از دوستمون گذشته بود و سال آخر دبیرستان بودم. برای اینکه از شر شهروز خلاص بشم یه روز که زنگ زده بود گفتم: شهروز،به من زنگ نزن من درس و امتحان دارم و میخواهم برای کنکور آماده بشم..با حرص گفت من با درس تو چیکار دارم..زنگ میزنم تا با حرفهات یه کم روحیه بگیرم.گفتم من نمیتونم جواب بدم چون تمرکزم بهم میخوره،گفت نمیخوره..فقط نیم ساعت حرف میزنیم..با حرص گفتم زنگ نزن .لطفا اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم..چند بار پشت سر هم تماس گرفت و من رد تماس دادم تا شاید ولم کنه اما به ده دقیقه نرسید که دیدم یکی زنگ خونه رو زد.ایفون رو جواب دادم و گفتم بله..صدای عصبانی شهروز توی گوشم پیچید و گفت بیا پایین ببینم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم از بس درگیر مریضی محمد بودیم که اصلا خواستگارها رو فراموش کرده بودیم که یه روز ازشون پیغام رسید که حسین برگشته و میخواهیم بعد از ظهر بیاییم واسه خواستگاری...منو گلبهار شروع به آب و جارو کردن حیاط و داخل اتاق ها کردیم و خیلی زود همون زنه که چند باری خونمون اومده بود همراه با جاریش اومدند..براشون چایی بردم و کنار آنا در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود نشستم،مادر و زن‌عموی داماد منو برانداز میکردند و همش ازم تعریف میکردند..بعد از کلی حرف زدن با آنا برای فردای اون روز قرار گذاشتند که پسرشون رو هم بیارند تا منو ببینه..همش با خودم فکر میکردم که داماد همونیه که اون روز سر کوچه بوده و دبه‌ی مادرش رو اومد و برداشت..با یادآوری چهره‌ی اون روزش توی خیالاتم سیر میکردم و برای روز خواستگاری دلشوره‌ی عجیبی داشتم،صبح زود درحالیکه با سوز آفتابی که از پشت پنجره رو صورتم می تابید از خواب بیدار شدم باید کل حیاط رو جارو میکردم..گلبهار و آنا پا به پای من کار میکردند و تونستیم تا عصر کل خونه رو برق بندازیم،آنا دستپاچه بود و همش این دست اون دست میکرد غر میزد و شاکی بود که چقدر اینا عجله دارند آخه، باید یکم مهلت میدادند که بچه‌ام محمد حالش بهتر میشد... ادامه در پارت بعدی👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. رضاامددنبالم گفت بریم خونه ی ما منم چون بهش اعتماد داشتم قبول کردم واین رفت امدمن به خونه رضاچندباردیگه تکرارشدتایه روزبعدظهرکه رفتیم خونش موقع واردشدن پای من به لبه درگیرکرد پخش زمین شدم..انقدر درد داشتم که نمیتونستم ازجام بلندبشم،رضاکمکم کردبلندشدم من بردرومبل درازکشیدم وشروع کردبه ماساژدادن پام که دردم کمتربشه وهمین کارباعث شدباهم بیشترازقبل راحت بشیم،رابطه عاطفی که بینمون به وجودامده بودباعث شدمنم بهش وابسته بشم حس دوست داشتنش تو وجودم بیشتربشه وتیرخلاص رووقتی رضا زدکه گفت بعدازطلاق پروین میخوام بیام خواستگاریت بااینکه میدونستم محاله خانوادم قبول کنن امادلم به حرفش خوش شدیه جورای خودم روگول زدم که خب رضاواقعامن رومیخوادحتی اگرخانوادم قبول نکنه..همون زمان‌هم برای خواهرم یه خواستگارامده بودکه همه جوره موردتاییدپدرم بودمیخواستن باهم نامزدکنن..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نمیخواستم رودست بخورم بایدیه کاری میکردم..لباسهام جمع کردم کیفم بستم که یه روزقبل ازشب یلدا فرار کنم،اماازشانسم زد ندا مریض شدانقدرتب داشت که هذیون میگفت باپدرم بردیمش دکترکلی داروبراش نوشت،ندا خیلی به من وابسته بود نمیتونستم تواون شرایط تنهاش بذارم..بامریضی ندامجبورشدم بمونم ولی باخودم عهدبستم اگربابام بخوادبه زورمنوبدن به برادرافسانه بده ازخونه فرارکنم..فرداش خواهرومادرافسانه امدن خونمون مهساهم رفت شهروافسانه بیشترکارهاروسپردبه من..برای اینکه جلوی چشم مادرافسانه نباشم تانزدیک غروب خودم تواشپزخونه مشغول کردم..داشتم سالاددرست میکردم که صدای مهساروامدازپنجره حیاط نگاه کردم،بادیدنش حسابی جاخوردم این چرااینقدربه خودش رسیده بود انگار میخواست بره عروسی!!مادرافسانه یه کل کشیدگفت ایشالله خوشبخت بشی..واقعاگیج شده بودم..چه خبربود!؟ توفکربودم که افسانه امدتواشپزخونه در بست... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir