#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
ازاون روزبه بعدرابطه ی شیرین بامن بد شد و هیچ کدوم ازکارهاش روبهم نمیگفت..فکر میکرد من بهش حسادت میکنم..وگاهی برای اینکه لج من رو دربیاره جلوی من تلفنی بامیلادحرف میزد وقربون صدقه اش میرفت..هر روزبه بهانه کاروکلاس اماده میشد میرفت بیرون ومن خوب میدونستم کجامیره..وهرچی به شیرین میگفتم میلاد اونی نیست که داره میگه باورش نمیشد..حتی چند بار بهش گفتم خونش نری من چندباری رفتن اون خونه مشکوکه ولی شیرین باورش نمیشدمیگفت...الان داری ازحسادت میترکی چون میلاددست ردبه سینه ات زده وبخاطرهمین داری پشت سرش این حرفهارومیزنی..خوبه رفتی خونه زندگیش روهم دیدی ومیدونی زنش بشم چیزی کم ندارم..دوستداشتم ازدست شیرین سرم روبکوبم به دیوار..کم اورده بودم.فکرمیکرد ازروی حسادت دارم این حرفهاروبهش میزنم..حرف زدن باشیرین فایده نداشت تصمیم گرفتم برم پیش میلادودوباره باهاش حرف بزنم.دوست نداشتم بخاطرمن شیرین به دردسربیفته..خودم رومقصرمیدونستم چون پای میلادرومن به زندگیش بازکرده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
فرداصبح به بهانه اموزشگاه ازخونه زدم بیرون رفتم سمت مغازه میلاد..وقتی رسیدم محسن مغازه بودبعدازاحوالپرسی سراغ میلادروگرفتم گفت توراه داره میاد..چند دقیقه ای منتظر موندم تاآمد..تا چشمش به من افتادگفت به به رعناخانم دوبهم زن اینطرفا..بااخم بهش گفتم چنددقیقه کارت دارم..نمیدونم میلادبه محسن چی گفت که ازمغازه رفت بیرون..میلاد گفت حرفت رو بزن زودبرو..گفتم ببین من توهمدیگروخوب میشناسیم ومن خوب میدونم که مردزندگی نیستی وفقط برای سرگرمی بامن بودی وتمام حرفات دروغه الانم داری بادروغات شیرین روفریب میدی..ازت خواهش میکنم دست ازسرمابرداراون گول حرفات روخورده وباورت کرده..میلادگفت ازکجامیدونی حرفام دروغه..گفتم چون باهمین حرفهای الکیت من روهم گول زدی وبعدخیلی راحت زدی زیرش..میلاد خندیدگفت افرین به تودخترباهوش..چرا آمدی این حرفهاروبه من میزنی..توکه میدونی دروغه بروبه خواهرت بگو..گفتم اون سرش رومثل کپک کرده توبرف ونمیخواد واقعیت روببینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
میلاد گفت اون دیگه مشکل من نیست
لطفاازاینجابرو..دیگه ام سراغم نیاوگرنه مجبور میشم به شیرین بگم امدی..التماسم کنی که باهات باشم.حالم بهم میخورد ازش هرچی ازدهنم درامد بهش گفتم از مغازه امدم بیرون..چند ماهی از تمام این ماجرها میگذشت و وابستگیه شیرین به میلاد هزار برابر شده بود و میدیدم چه نقشه های برای اینده اش میکشه وغیرازحرص خوردن کاری ازدستم برنمیومد..یه شب که عروسی دعوت بودیم،شیرین به مادرم گفت من حال وحوصله ندارم نمیام..مطمئن بودم داره دروغ میگه..به مامانم گفتم شیرین نمیاد منم نمیام تنهاست وپیشش میمونم..مادرم گفت نمیشه زشته یکتون باید همراه من باشه..خلاصه من اون شب بامامانم رفتم عروسی ونزدیک۱شب برگشتیم..وارد اتاق شدم احساس میکردم شیرین بیداره ولی خودش روبه خواب زده..به نظرم رنگش پریده بود..نمیدونم چرادلم شورمیزد..لباسم روعوض کردم برق روخاموش کردم ودرازکشیدم
چشمام روبستم ولی خوابم نمیبرد..نیم ساعتی گذشت احساس کردم شیرین بی صدا داره زیرپتوگریه میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
حس میکردم شیرین داره گریه میکنه..برق روروشن کردم نشستم لبه تختش،گفتم شیرین حالت خوبه..گفت دلم دردمیکنه..پتو رو از روش کنارزدم..بالشتش خیس بودچشماش متورم ازقیافه اش ترسیدم..گفتم چته؟راستش روبگو..دلم گواه بدمیداد..شیرین به چشم دشمن به من نگاه میکرد با عصبانیت گفت دلم دردمیکنه..بروبگیربخواب،اون شب اصلانتونستم بخوابم صبح باصدای زنگ گوشی شیرین بیدارشدم..از لحن حرف زدنش فهمیدم شدم میلاد پشت خطه..داشتن قرارمیذاشتن گوشام روتیزکردم متوجه بشم کجامیخوان برن ولی چیزی دستگیرم نشد..تصمیم گرفتم تعقیبشون کنم ومتوجه حال خراب شیرین بشم..چند وقتی بود حال پدربزرگم خوب نبود و مادرم برای مراقبت ازپدرش ازصبح میرفت پیشش وعصربرمیگشت..اون روزمادرم نزدیک ساعت ده صبح رفت..شیرین مثل همیشه سرحال نبود وتو فکربودبه یه جاخیره میشدحرف نمیزد..بعد ظهر نزدیک ساعت دو شیرین یه مانتومشکی شال ساده سرش کرد و اماده شدرفت بیرونبرعکس همیشه اصلابه خودش نرسید..مطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده که اینقدراخلاق رفتارش عوض شده..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
بعدازرفتن شیرین سریع اماده شدم ودنبالش رفتم ..رفت سرکوچه وبعدازچنددقیقه میلادامددنبالش سوارشد رفتن..تامن ماشین بگیرم وبرم دنبالشون گمشون کردم برحسب حدسیات خودم رفتم سفره خونه ای که پاتوق میلاد بود و اکثرا من رومیبرداونجا..بااحتیاط وارد سفرهخونه شدم..سفره خونه ی بزرگی بودکه چندتا بخش برای پذیرایی داشت..به قسمتی که تخت چیده بودن رفتم..شیرین ومیلادته سالن رویه تخت نشسته بودن وحرف میزدن..منم یه تخت که پشت چندتاگلدون بزرگ بودروبرای نشستن انتخاب کردم طوری نشستم که نتونن من روببینن ولی من اونارومیدیدم...وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم شیرین داره گریه میکنه وبامیلادصحبت میکنه..میلادم دستش روگرفته بودسعی داشت ارومش کنه..شیرین دخترمغروری بودوبه این راحتی گریه نمیکرد..اون روزنتونستم چیزی بفهمم ولی روحیه شیرین وقتی امدخونه خیلی بهترشده بود..ازاین ماجراتقریبا۴۵روزی گذشت ودیدارهای شیرین ومیلادهمچنان ادامه داشت
متاسفانه حال پدربزرگم روزبه روزبدترمیشد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
متاسفانه حال پدربزرگم روزبه روز بدتر میشد و دکترها جوابش کرده بودن ومادرم بیشتر اوقاتش روخونه پدربزرگم بودمن وشیرین باپدرم اکثرا تنها بودیم..پدرم بخاطرشغلش شبهادیرمیومدخونه وروزهاصبح زودمیرفت مغازه..یه بارکه ازخواب بیدارشدم وقتی خواستم برم سرویس متوجه شدم شیرین تودستشویه وحالت تهوع داره وصداش بیرون میومد..وقتی ازدستشویی امدبیرون رنگش مثل گچ سفیدبود..گفتم شیرین خوبی گفت فکرکنم مسموم شدم مال شام دیشبه..گفتم ماهمه ازشام دیشب خوردیم وحالمونم خوبه..چطورتویکی مسموم شدی..یه ذره مکث کردرفت توفکروهیچی نگفت..دعامیکردم حدسم درست نباشه..خیلی اعصابم خورد بود همش باخودم میگفتم ممکنه شیرین تااین حدخریت کرده باشه که خودش رودراختیارمیلادگذاشته باشه..وباردارشده..بازم میگفتم نه شایدواقعامال شام دیشب((ژامبون مرغ))وبه معده اش نساخته..اون روز شیرین نزدیک ساعت ۱۱ از خونه رفت بیرون..کلافه وعصبی به نظر میرسید..ساعت۲که امدخونه حالش اصلاخوب نبودرفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
ساعت۲که امدخونه حالش اصلاخوب نبودرفت تواتاق پشت سرش رفتم.گفتم پیش میلادبودی..جوابم رونداد..دیگه تحمل رفتارهای احمقانه اش رو نداشتم..گفتم داری چه غلطی میکنی من امروز میرم دیدن مامان وهمه چی روبهش میگم تاخودت روبدبخت نکردی..با این حرفم شیرین حمله کردبهم موهام روکشیدگفت توبیجامیکنی حرفی بزنی به توچه ربطی داره..به زور موهام روازدستش دراوردم هولش دادم گفتم ازچی میترسی بدبخت چکارکردی..شیرین گفت میلادشوهرمنه وهرکاری هم کردیم به خودمون مربوط میشه..تو حق دخالت نداری تایکی دوهفته دیگه تکلیف زندگیم معلوم میشه وبرای همیشه ازاین خونه میرم ازدست همتون راحت میشم..ازحرفهاش سردرنمیاوردم هنگ بودم چی میگفت...همون موقع گوشیش زنگ خوردازکیفش گوشی روبرداشت وبرای جواب دادن ازاتاق رفت بیرون...درکیفش بازبودمتوجه یه برگه ازمایش شدم..سریع برش داشتم تست بارداری بودوجوابشم مثبت بود..دنیاروسرم خراب شدازچیزی که میترسیدم به سرمون امده بود..ازاتاق امدم ببرون شیرین روتراس داشت حرف میزد..میشنیدم میگفت من چکارکنم اگرخانواده ام بفهمن منورومیکشن ترخدا میلادهرچه زودتربیاخواستگاریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
میشنیدم میگفت من چکارکنم اگرخانواده ام بفهمن منورومیکشن ترخدا میلادهرچه زودتربیاخواستگاریم..دست پام میلرزید
نمیدونم اون عوضی چی بهش میگفت که شیرین التماسش میکردهرچه زودترتکلیفش رومعلوم کنه..دادزدم گوشی روبده من تابهش بفهمونم..شیرین سریع قطع کرد..گفتم چکارکردی اینده خودت روبه باددادی؟چراگول این اشغال روخوردی..اگر بابا یا داداش بفهمه زنده زنده اتیشت میزنن..شیرین زد زیرگریه گفت ترخداکمکم کن رعنا..میلاد میگه بروبچه رو سقط کن من فعلانمیتونم بیام خواستگاریت..گفتم احمق چقدربهت گفتم گولش رونخورولی توحرفهای من روباورنکردی..مگه به همین راحتیه میدونی چقدرخطرناکه...شیرین گریه میکرد میگفت کمکم کن..باید با میلادحرف میزدم باگوشیه شیرین بهش زنگ زدم..فکر کرد شیرینه پشت خط تاوصل کردگفت من نمیتونم بیام خواستگاریت باچه زبونی بهت بگم بیابهت پول میدم..دست ازسرکچلم بردار..خودتم تقصیر کاری دیگه همش تقصیرمن نیست..الانم درحقت خیلی دارم مردانگی میکنم که میگم همه هزینه اش رومیدم بروبندازش...گفتم نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
داد میزدم سر میلاد ولی اون خیلی خونسردبود و میگفت من درستش میکنم نگران نباش..گفتم باید پای کارت بمونی..میلاد گفت شیرین خودشم مقصره،منم گرفتارکرده!!با یه دکترصحبت میکنم برای سقط..نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم گوشی روقطع کردم..از عصبانیت دستام میلرزید..دوست داشتم انقدرشیرین روبزنم تاجونش دربیاد..گفتم بادستای خودت اینده ات خراب کردی..چقدر بهت گفتم فکرکردی..از حسادت دارم این حرفهارومیزنم..خودت رو بدبخت کردی فکرخودت نبودی به جهنم فکر ابرو بابامامان رومیکردی...شیرین فقط گریه میکرد..گوشیه خونه زنگ خورد از خونه پدربزرگم بود..دخترخاله ام سلام کرد گفت باشیرین بیایدخونه اقاجون..صداش گرفته بودباترس گفتم چیزی شده..باگریه گفت اقاجون فوت کرده..پاشیدبیایداینجا..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم..انگارتمام مصیبتهای دنیا جمع شده بودکه رو سرما خراب بشه..شیرین حالش اصلاخوب نبود.گفتم فعلاپاشوبریم پیش مامان تاببینم چه خاکی باید توسرمون کنیم..حال مامانم اصلاخوب نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه من وپدرم رفتیم خونه پدربزرگم
مامانم سراغ شیرین روگرفت گفتم حالش خوب نیست خونه است شایدبرای مسجدبیاد..مراسم خاکسپاری انجام شد و نزدیک ساعت دوبه شیرین زنگزدم ولی جواب نداد..نگرانش شدم به خونه ام زنگ زدم ولی بازم جواب نداد..بیشترازبیست بارگرفتمش.به مامانم گفتم میرم خونه وباشیرین میام مسجد..سریع برگشتم خونه...ولی شیرین خونه نبودگوشیه خودش روجواب نمیداد..به میلاد زنگ زدم اول رد تماس زد..بهش اس دادم ازشیرین خبرداری..خودش زنگ زدگفت شیرین پیش منه تایکساعت دیگه خونه است..انقدرعصبانی بودم که کنترلمروازدست دادم دادزدم پیش توچه غلطی میکنه..چرا گوشیش روجواب نمیده
میلادگفت:گفتم که زودمیایم وگوشی رو قطع کرد...نمیتونستم منتظرشیرین بمونم به مراسم مسجد نمیرسیدم..برگشتم خونه پدربزرگم انقدر شلوغ بودکه مامانم متوجه نبود شیرین نمیشدتاساعت چهار مسجد بودیم..منم کمک بقیه از مهمونهای که امده بودن پذیرایی میکردم..وقت نداشتم زنگ بزنم به شیرین..ساعت چهارکه مسجدتموم شدمیخواستن برن سرمزاربه شیرین زنگ زدم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
بعدازچندتابوق خوردن جواب دادخیلی بیحال بود..گفتم معلوم هست کجای..چرا نیومدی مسجدشانس اوردی..انقدر مسجدشلوغ بودکه مامان متوجه نبودنت نشده..شیرین گفت بامیلادرفتم پیش یه مامای خونگی وازشراون بچه خلاص شدم..گفتم چکارکردی دیونه..الان حالت خوبه..گفت خوبم ولی دلم خیلی دردمیکنه..از داروخونه مسکن خریدم بخورم شاید دردم ساکت بشه..تو مامان رویه جور بپیچون امشب بگذره حالم فردابهترمیشه..دیگه براتون نمیگم چه جوری تاسرخاک رفتم برگشتم خونه اقاجون...دل تودلم نبود ونگران شیرین بودم..اون شبم مهمونهای شهرستانیموندن ومن نمیتونستم برم خونه..اخرشب باپدرم برگشتم خونه..مادرم موندپیش مهمونا...سریع رفتم پیش شیرین رنگش پریده بودودستاش مثل یه تیکه یخ بود نمیتونست حتی چشماشوبازکنه..گفتم شیرین چه بلای سرخودت اوردی اروم چشماشو بازکرد گفت اگرمردم حلالم کن رعنا اشتباه کردم به حرفت گوش ندادم..حالش واقعابدبود..بایدمیرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
باید میرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد..میگفت اگربریم دکترحتمابابامیفهمه..تا سه صبح بالاسرش بودم ولی لحظه به لحظه حالش بدترمیشد..رفتم بابام روبیدارکردم گفتم شیرین حالش خوب نیست بایدببریمش دکتر..باکمک بابام شیرین روبردیم بیمارستان..دکترازوضعیتش پرسید..من جلوی بابام نمیتونستم چیزی بگم..گفتم چندشب پیشم حالش بدشده بردیمش دکتر..افت فشارداره وکم خونی..گفتن بایدبستری بشه..بابام کارهای بستریه شیرین روانجام دادوبستری شد..من موندم پیشش وبابام رفت خونه..براش سرم زدن ولی انگاربدنش جواب نمیداد...نزدیک شیش صبح دیدم شیرین چشماشو بسته ونفسش کند شده،پرستار رو صداکردم سریع با دکترهماهنگ کردن وبردنش سی سی یو،،گفتن رفته توکما،دنیاروسرم خراب شد...دیگه نمیتونستم واقعیت رونگم..دکتروقتی فهمیدشیرین سقط داشته وماچیزی نگفتیم کلی من رو دعوا کرد..گفت هراتفاقی براش بیفته شمامقصرید..تو راهرو بیمارستان نشسته بودم زجه میزدم دعامیکردم شیرین حالش خوب بشه..ساعت۸صبح به بابام زنگ زدم..گفتم شیرین بردن سی سی یو بیا بیمارستان....
ادامه در پارت بعدی 👇#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
زنگ زدم به میلادهرچی ازدهنم درامد بهش گفتم وتهدیدش کردم..میلادوقتی فهمید شیرین بیمارستانه خیلی ترسید،گفت خودشیرین به من اصرارکرده که من بردمش.وگرنه من پای کارم وایساده بودم..میدونستم ازترسش داره دروغ میگه..گفتم تو اگر نیتت این بود نمیبردیش برای سقط..شیرین اصلا اون ماما رو نمیشناخت تو بردیش وبه این روز انداختیش..خانواده ام همه چی رو دیریا زود میفهمن..چون شیرین حالش خوب نیست رفته توکما..من مجبورشدم به دکترش همه چی روبگم..پدرم داره میادبیمارستان..توام پاشو بیا و همه چی روبرای پدرم توضیح بده.. میلاد فقط گوش میداد حرفی نمیزد..داد زدم شنیدی چی گفتم که قطع کرد..حالم اصلا خوب نبوداسترس داشتم احساس ضعف میکردم...ازدلشوره وترس داشتم سکته میکردم.توسالن انتظارنشسته بودم که بابام امد..گفت شیرین حالش خوبه چرابردنش مراقبتهای ویژه؟گفتم تشخیص پزشکش این بود..دم صبح حالش خیلی بدشد..بابام گفت شیرین چیزیش نبودیدفعه چش شد!ترجیح دادم من چیزی بهش نگم ودکترجریان روبهش بگه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
نزدیک ساعت ده صبح تونستیم دکترش روببینیم..مامانم بایکی ازبرادرهام تااون موقع خودشون رورسونده بودن بیمارستان..من تودلم صلوات میفرستادم ازخداکمک میخواستم..داداشم گفت من دیروز تو مراسم هم شیرین روندیدم..سرم شلوغ بودفرصت نکردم بهش زنگ بزنم..پیش توام نبود رعنا درسته؟نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم..ولی قبل ازمن دکتر بهشون گفت بخاطرسقط ی که انجام داده اینطور شده وچون کم خونی داشته وسابقه آفت شدید فشار تنفسش دچار مشکل شده ومتاسفانه بیهوش شدن والان توکماهستن..شرایط خوبی نداره دخترتون..مامانم وبابام داداشم ازحرفهای دکترهنگ بودن..بابام گفت دکترچی میگی دخترمن مجرده شوهر نداره..مطمئن هستیداشتباه نمیکنید..دکتر به من نگاه کرد سرش رو تکون داد گفت متاسفانه عین حقیقته
وای کاش همون دیشب میگفتیدسقط داشته..شاید شرایط دخترتون الان انقدربحرانی نمیشد..مامانم بابام گفتن رعناتوچی میدونی بگوچه بلایی سرش امده...نمیتونستم جلوی اشکام روبگیرم سانسوروارجریان روبراشون تعریف کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
سانسوروار جریان روبراشون تعریف کردم.ولی چیزی ازخودم واشنایم ازترسم نگفتم..ویه جورایی گفتم ازدیروزجریان روفهمیدم..نگم ازحال خراب پدرم ومادر بدبختم که پدرشم تازه ازدست داده بود..برادرم ازعصبانیت سرخ شده بود میگفت جفتشون رومیکشم بذاربه هوش بیاد..تو حیاط ببمارستان منتظر بودیم که نزدیک ساعت۲به پدرم گفتن دکترکارت داره..همه نگران بودیم وقتی پدرم برگشت رو پله ها نشست بلندبلند گریه میکرد.مامانم انگار فهمیدچه خبر دو دستی میزد تو سرش جیغ میزد.شیرین عزیزم خواهرخوبم روبرای همیشه ازدست داده بودیم...من مثل مجسمه وایساده بودم فقط نگاهشون میکردم..باورم نمیشد شیرین مرده باشه..با خودم میگفتم من تاصبح پیشش بودم..صدام میکرد چطور اینا میگن مرده..جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن..پدرم به عموم خبردادسیماشوهرش ودوتابرادرم امدن هرکدوم به نحوی سوگواری میکردن توسرصورتشون میزدن..ولی من نه اشک میریختم نه دادمیزدم نه خودم رو میزدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
خونمون روسیاه پوش کرده بودن..تمام فامیل ودوست آشنا امده بودن..مادروپدرم درتمام مراسم خاکسپاری ومسجدشیرین باسرم امپول سرپا بودن..راز شیرین بین خانواده ی خودمون موند و به کسی چیزی نگفتیم..هرکس میپرسیدمیگفتیم افت فشاروکم خونی شدیدباعت توکما رفتنش شده..من اون چند روزیه قطره اشکم نریختم نمیتونستم باورکنم خواهرم مرده..خیلی هامیگفتن گریه کن تاسبک بشی،ولی دردی که تودلم بودباگریه خالی نمیشد..مراسم ختم وخاکسپاریه شیرین تموم شد..چندباربه میلادزنگ زدم که بهش بگم بایدجواب اینکارت روپس بدی و نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره ولی گوشیش خاموش بود..ده روز از مرگ شیرین میگذشت وخونه ماتقریباخلوت شده بود..من تواین ده روزیک شب هم خواب راحت نداشتم وعذاب وجدان نمیذاشت اروم قرارداشته باشم...خودم روتومرگ شیرین مقصرمیدونستم،یه روزبه بهانه ی دکتررفتن ازخونه زدم بیرون..رفتم سمت مغازه ی میلادکه بفهمم چراگوشیش خاموشه..محسن دوستش با یه پسرجوان دیگه مغازه بودن
سراغ میلادروگرفتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
محسن دوستش بایه پسرجوان دیگه مغازه بودن..سراغ میلادروگرفتم،محسن گفت میلادمغازه رو واگذارکرده وسهمش روماخریدیم دیگه اینجاکارنمیکنه..گفتم کجامیتونم پیداش کنم..محسن گفت چندوقتیه من ازش بیخبرم ونمیدونم کجاست میدونستم دروغ میگه،،رفتم درخونه میلادولی هرچی زنگ زدم جواب نداد..وقتی از اهالیه ساختمون پرس وجوکردم،متوجه شدم اونجا اصلا خونه میلاد نیست.خونه ی عموی میلاد که خارج از ایران زندگی میکنه..ومیلاد اونجا زندگی میکرده.بعد از مرگ شیرین پدرم افسردگی گرفته بود و با کسی حرف نمیزد بیشتر اوقات توخودش بود..یه شب باجیغ دادمادرم ازخواب بیدارشدم پدرم توخواب سکته کرده بود..سریع رسوندیمش بیمارستان ودکترگفت سکته مغزی کرده..میدونستم غم وغصه ی ازدست دادن شیرین به این روز انداختش..پدرم بستری شد و از اون شب به بعد فکر انتقام گرفتن از میلاد تو وجودم قویترشد..بایدحق شیرین و پدرم رو ازش میگرفتم واون مامای قاتل روبه دست قانون میسپردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
دوباره رفتم مغازه میلادشریک جدیدشون که اسمش هادی بودتنهامغازه بود..گفت میلاد چکار کرده که اینقدر دنبالشی،نمیدونم چرابهش اعتمادکردم وداستان زندگیم روبراش تعریف کردم..انگار دلش برامسوخت وگفت میلادرفته ترکیه..و یه شماره تماس بهم داد گفت به این شماره زنگ بزن کمکت میکنه..میدونم محسن بامیلادخیلی رفیقه وجاش روبه تو لو نمیده..فقط زنگ زدی اسمی ازمن نبر..بگو از طریق یکی ازدوستای میلادشماره روبه دست اوردم
بعداسم ومشخصات اون اقاروبهم داد.گفت اسمش بهروزه،هرچی تلاش کردم راجع به بهروز بیشتر بدونم فایده نداشت وهادی چیزی نمیگفت..به ناچار ازش تشکر کردم برگشتم خونه..پدرم هنوز بیمارستان بودواوضاع خوبی نداشت یه دست وپای راستش لمس شده بودوازناحیه صورتم هم دهن وفکش کج شده بود..مادرم شب روزگریه میکردومیگفت این چه بلای بودبه سرمون امد..داداشام خیلی پیگیربودن که میلادروپیداکنن..ولی من سرنخی بهشون نمیدادم..چون پای خودمم میومدوسط واجازه دخالت بهم نمیدادن وشایدازخیلی چیزهامحرومم میکردن سیمابهم شک داشت ومیگفت توخیلی چیزهامیدونی ولی نمیگی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل
اسمم رعناست ازاستان همدان
سیما بهم شک داشت ومیگفت توخیلی چیزهامیدونی ولی نمیگی..منم سعی میکردم خودم روبزنم به ندونستن وهمه چی رو حاشا میکردم..شوهر سیما پسرخاله ام بود و ما چیزی راجب شیرین بهش نگفته بودیم..خانواده ام دوست نداشتن تو فامیل پخش بشه..نمیتونستم ازطریق شوهر سیما راجع به میلاد پرس وجو کنم واطلاعات رو به دست بیارم،به شماره ای که ازهادی گرفته بودم،چندبارزنگ زدم ولی جواب نمیداد،مجبور شدم بهش اس بدم..که بامن تماس بگیرید کارمهمی باهاتون دارم..بعد از نیم ساعت زنگ زد.از شنیدن صدام خیلی تعجب کرد چون فکر نمیکرد من یه خانم باشم..سراغ میلاددرو ازش گرفتم اول گفت نمیشناسم ولی وقتی وعده ی پول خوبی بهش دادم،گفت بایدحضوری ببینمت..گفتم من همدان هستم.بهرزو گفت من تهران ولی میام دیدنت..باهاش قرارگذاشتم برای سه شنبه ی هفته بعد که بیاد همدان..تو این مدت یک هفته پدرم ازبیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه وعیادت کننده ازدوست و اشنا زیاد میومدن..طوری که من دست تنها نمیرسیدم وبیشتر اوقات سیما برای کمک میومدخونه ی ما...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
اون یه هفته گذشت ودوشنبه شب بهروزبهم اس داد که فرداساعت۱۰صبح همدان هستم..منم ادرس یه محل تفریحی که میدونستم شلوغه روبهش دادم وباهاش قرار گذاشتم..بابهروزبرای۱۰صبح قرارگذاشتم..اون شب اصلانتونستم بخوابم وبه خودم میگفتم رعنابایدخیلی قوی باشی ازخودت ضعف نشون نده..خوب میدونستم راهی که انتخاب کردم خطرناکه ولی ازخون شیرین هم نمیتونستم بخاطرترس وخطربگذرم..پدرم بعدازسکته اخلاقش خیلی بدشده بود..به همه چی گیرمیداد و خیلی عصبی بود و گاهی بددهنی میکرد و روی رفت امدمن خیلی حساس شده بود..سه شنبه صبح ازترس گیردادنهای بابام زمانی که خواب بودلباسهام روپوشیدم وبه بهانه ی ثبت نام کلاس کنکورازخونه امدم بیرون.. وضعیت ظاهریم اصلابرام مهم نبودو حال وحوصله اش روهم نداشتم..هنوز عزادارخواهرجوان مرگم بودم وتنها هدف پیداکردن میلاد بود..به محل قراررسیدم ولی نیم ساعتی زودرسیده بودم خودم روباگوشیم سرگرم کردم..ولی هردفعه سرم روبالا میگرفتم متوجه نگاهای یکی که روبه رونشسته بودمیشدم،،محلش نمیدادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
نزدیک ساعت ده که شد دور اطرافم رو خوب نگاه کردم ولی خبری ازکسی نبود..نگاهای پسره داشت کلافه ام میکرد خیلی سیریش بود..پاشدم که برم یدفعه همون پسره صدام کرد رعناخانم شما هستید..باتعجب نگاهش کردم گفتم بله.. گفت من بهروز هستم!!با عصانیت گفتم نیم ساعته روبه روی من نشستی نگاهم میکنی چرا زودتر خودت معرفی نکردی..بهروزگفت مشغول گوشیت بودی گفتم مزاحمت نشم!گفتم خب میشه بگید چقدر باید بهتون پول بدم که ادرس میلاد رو بهم بدید.بهروز گفت چرا دنبال میلاد هستی..گفتم کارش دارم،،شما بگید چقدر باید پول بدم..تا ازش یه نشونی بهم بدی..بهروز گفت میلاد ایران نیست رفته ترکیه..گفتم میدونم ایران نیست.بخاطر همینم ازشما کمک میخوام..بهروز گفت اگر باهام روراست باشی مردونه کمکت میکنم بدون هیچ چشم داشتی..لحن حرف زدنش به ادمهای خلافکار نمیخورد..ولی نمیتونستم خیلی راحت بهش اعتمادکنم..گفتم چرا میخوای کمک کنی..گفت فکرکن سرمنم کلاه گذاشته وپولم روخورده..هرچی من مبگفتم بهروزیه جوابی میداد..مجبورشدم بهش اعتمادکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
مجبورشدم بهش اعتمادکنم..و واقعیت زندگیه خودم وشیرین روبراش تعریف کردم..وتنها چیزی که ازش پنهان کردم وجودخانواده ام بود و نحوه ی اشنایم با میلاد بود..گفتم پیش عمه ام زندگی میکنم وپدرومادرم روازدست دادم..وبامیلادم موقع خرید اشنا شدم،حرفهام رو باور کرد..گفت میتونم قاچاقی ببرمت ترکیه تو مرز اشنا دارم..اگرمیخوای بیای تاسه روزدیگه بهم خبربده..من همدان هستم...خوب فکرات روبکن واگرخواستی قاچاقی ببرمت بهم خبربده..اون روزبرگشتم خونه،فکرم خیلی مشغول بودتصمیم بزرگی بایدمیگرفتم..میدونستم ریسک اینکاری که میخوام انجام بدم خیلی بالاست.وممکنه کل اینده ام روبه فنابدم.ولی وقتی نگاهم به وسایل شیرین وجایه خالیش می افتاد قلبم تیرمیکشید..نمیتونستم بذارم میلاد واسه خودش راحت زندگی کنه درحالی که زندگیه ما رو نابود کرده بود وپدرم روخونه نشین..اون سه روزخیلی باخودم کلنجار رفتم وتو دوراهیه بزرگی گیر کرده بودم..چهارشنبه اخرین روزی بود که باید به بهروز خبر میدادم..رفتم سرخاک شیرین ازوقتی مرده بودیه دل سیرگریه نکرده بودم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
رفتم سرخاک شیرین ازوقتی مرده بودیه دل سیرگریه نکرده بودم..خودم روانداختم روقبرش وبلندبلندشروع کردم به گریه کردن..میگفتم من روببخش که باعث اشنایه تو و میلاد بودم..بعد از کلی گریه کردن شک وتردید رو گذاشتم کنار..همونجا به بهروز زنگ زدم وگفتم باهات میام چون پیداکردن میلادخیلی برام مهمه...بهروزگفت یه کوله پشتیه سبک بردار و زیاد باخودت وسیله نیار..چون یه مسیری رو باید پیاده روی کنیم..وازم خواست کفش راحتبپوشم..برگشتم خونه وکوله پشتیه شیرین روبرداشتم چند تیکه لباس ومقداری وسایل شخصی به همراه تمام پسندازم وطلاهای که داشتم روگذاشتم توکوله پشتی..اون شب پدرومادرم رویه دل سیرنگاه کردم..با خودم گفتم ممکنه هر اتفاقی برام بیفته ودیگه نبینمشون..اخرشب بهروزبهم پیام دادکجا بیام دنبالت؟باهاش پارکی که نزدیک خونمون بود قرار گذاشتم..گفت امشب حسابی استراحت کن راه سختی درپیش داریم..اخرشب کوله پشتیم روبردم گذاشتم پشت جاکفشی که صبح بدونسروصداازخونه خارج بشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
صبح ساعت شیش بیدارشدم وازخونه زدم بیرون..وقتی رسیدم بهروزبایه ۲۰۶منتظرم بود.سوارشدم و اروم سلام کردم..بهروز با خوشرویی جوابم روداد..گفت ازمن نترس فکرکن با یه دوست یاحتی فامیل درجه یکت داری میری سفر..درجوابش فقط سرم روتکون دادم..گفت راستش روبگوبه عمه ات چی گفتی؟نگفت میخوای کجابری؟یاد دروغی که بهش گفته بودم افتادم.گفتم عمه ام خیلی پیره بعدازمرگ خواهرم خیلی حال وحوصله نداره..از خداشه من یه مدت به حال خودش بذارمش..تو نگران عمه ی من نباش..بهروز خندید گفت نه من کاری به عمه ات ندارم فقط خواستم خیالم راحت بشه که همه جا روپر نمیکنه ازگم شدنت..بهروز راه افتاد و گفت ازسمت اذربایجان غربی وارد خاک ترکیه میشیم اونجا راه بلد داریم که مارومیبره..گفتم چقدرپولش میشه،بهروزگفت بعداباهات حساب میکنم..سرراه تنقلات وخوراکی خریدو باهم راه افتادیم سمت اذربایجان غربی...به خیابونهاوفروشگاهای شهرمون باحسرت نگاه میکردم میدونستم کاری که دارم میکنم خیلی خطرناکه وممکنه تمام زندگیم روتواین راه ازدست بدم..من تا حالا تنهای مسافرت نرفته بودم وحس ترس بدی داشتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
بهروز که دیدساکتم وحرفی نمیزنم گفت چراتوفکری اگرترسیدی برگردیم..فعلا ازهمدان خارج نشدیم...یه کم خودم روجمع وجورکردم گفتم نه نترسیدم فقط دیشب نخوابیدم خسته ام..بهروزگفت چقدرمیلادرومیشناسی؟گفتم شنیدم دوست ورفیق صمیمی شما بوده همون قدرکه شمامیشناسیدش منم،میشناسمش..خندیدگفت شناخت یه پسرازرفیقش باشناخت یه دخترازیه پسر خیلی فرق داره...اگربخوای نظرمن روراجع به میلاد بدونی میگم یه ادم کلاهبردار و شیاده که سرهمه کلاه میذاره..ولی ممکنه این حرف رواگرقبل این اتفاق که سرخودت وخواهرت امده بهت میگفتم باورنمیکردی ومیگفتی نه خیلی آدم مهربون وخوش قلبیه که قراربامن ازدواج کنه عاشقشم ودوستشدارم..شناخت شمادخترهاازپسرهادرحدپولیه که براتون خرج میکنن ومدل ماشینشونه،،زود گول میخورین!!از این توهینش خیلی عصبانی شدم ولی حرفی نزدم..به مسیری که داشتیم میرفتم هرچی نگاه میکردم متوجه میشدم سمت اذربایجان نمیره وتابلوها سمت تهران رو داره نشون میده..گفتم مگه نگفتی داریم میریم سمت مرزترکیه..این تابلوهاهمه دارن سمت تهران رونشون میدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
وقتی دیدم تابلوها سمت تهران رو داره نشون میده...گفتم مگه نگفتی داریم میریم سمت مرز ترکیه..این تابلوها همه دارن سمت تهران رونشون میدن..بهروز گفت وقتی میگم زود گول میخورین بخاطر همینه...چون هرکس هرچی میگه سریع باورمیکنید..محکم زدم روداشبورد گفتم عوضی نگهدار..بهروز گفت تو اتوبان بااین سرعت چه جوری نگهدارم عقل کل!!
درسته ما داریم میریم تهران چون میلاد تهرانه ونرفته ترکیه..گفتم از کجا معلوم داری راست میگی..گفت الان بهت ثابت میکنم فقط موقع مکالمه حرف نزن وگوش بده..بهروز گوشیش روبرداشت ویه شماره روگرفت بعدازوصل شدن زد رو بلندگو،،چند تا بوق که خورد یه پسر جواب داد..بهروز سلام علیک کرد وگفت داداش میلاد کجاست..میخوام مشکلمون روباحرف حل کنم حوصله شکایت ودادگاه ندارم..میخوام بیام ازش چک بگیرم چکم بده حله..اون اقای که پشت خط بودگفت خوابه تادیروقت بیداربود یکساعت دیگه زنگ بزن وگوشی روقطع کرد..گفتم جریان چیه..بهروز گفت من ومیلاد باهم کار میکردیم من براش بار ازترکیه میاوردم،ولی بعدازیه مدت سرم روکلاه گذاشت پولم رو بالا کشید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
بهروزگفت من ومیلادباهم کارمیکردیم من براش بار از ترکیه میاوردم..ولی بعد از یه مدت سرم روکلاه گذاشت پولم رو بالا کشید..کلی التماسش کردم که تمام سرمایه ی زندگیه من همون پولی بودکه باهاش کارمیکردم..الان نزدیک هفت ماه امروزو فردا میکنه..هیچ مدرکی محکمی ازش ندارم که برم شکایت کنم وبا هادی که شماره من روبهت داد دوست صمیمی هستیم..وقتی زنگ زد وگفت یه دختر دنبالشه،کنجکاو شدم ببینمت..فکر میکردم دوست دخترشی ومیتونم ازطریق توپولم روزنده کنم...ولی دیگه نمیدونسته من خودم زخم خورده اش هستم..گوشیم سایلنت بودولی وقتی نگاه کردم چندین بارازطرف مامانم تماس ازدست رفته داشتم..چون به بهروز دروغ گفته بودم نمیتونستم به مامانم زنگ بزنم..بهش اس دادم که حالم خوبه بیرون کارداشتم بهت زنگ میزنم..تو راه بهروز ازخودش وخانواده اش گفت:ومتوجه شدم چند سال پیش پدرش رو از دست داده وسرپرستیه مادر و دو تا برادر تنهاخواهرش بابهروزه...از سختی های زندگیش برام گفت وتارسیدن به تهران ازگذشته اش گفت.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
نزدیک ساعت۲رسیدیم تهران،به بهروزگفتم کجابایدمیلادروببینیم..گفت توجای برای موندن داری..باسرگفتم نه،گفت پس بریم خونه ی ماتامن برای غروب بامیلادهماهنگ کنم.ازاونجای که تجربه بدی داشتم گفتم نه من خونه نمیام نزدیک یه پارک من روپیاده کن تاغروب بامیلادهماهنگ کن من اگربشه شب بلیط بگیرم برگردم..بهروز هرچقدراصرارکردبی فایده بود..من روپارک ملت پیاده کردوگفت بهت زنگ میزنم..خیلی گرسنه بودم یه کیک شیرخریدم خوردم بعدبه مامانم زنگزدم تاصدام روشنید گفت ذلیل شده معلوم هست ازصبح کدوم گوری رفتی.. گفتم مامانم برای خریدچندتاکتاب که واجبه بادوستم امدیم تهران..میدونستم اگربهت بگم بهم اجازه نمیدادی..نگران من نباش تافرداخونه ام..با این حرفم مامانم داد زد بااجازه کی رفتی..مگه صاحاب نداری ذلیل مرده..میدونی اگربابات یابرادرهات بفهمن چه بلای سرت میارن..داغ شیرین هنوزبرامون تازه است وشروع کردبه گریه کردن ناله ونفرین..گفتم توبگومن رفتم خونه سیمامن اخرشب برمیگردم صبح خونه ام وباهربدبختی بودراضیش کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه
اسمم رعناست ازاستان همدان
دوساعتی توپارک بودم که گوشیم زنگ خوردوبهروزگفت بامیلادداریم میام،خودم روبرای زدن خیلی حرفها اماده کردم،بعدازیک ساعت بهروز ومیلاد واردپارک شدن..وقتی دیدمش برعکس همیشه سرحال نبود..به خودش نرسیده بود.ریشهاش بلند بود و موهاش شونه نشده..تادیدمش تمام خاطرات شیرین امد جلوی چشمم حمله کردم سمتش زدم توصورتش فحش میدام بهش میگفتم قاتل،،برخلاف تصورم هیچ مقاومتی نمیکرد..حتی دستهام رو نمیگرفت که مانع زدنش بشم وبهروز سعی میکردجلوم روبگیره..چند نفری دوربرمون جمع شده بودن..بهروزبه زور من رو برد بیرون ازپارک ومیلادهم بافاصله پشت سرمون میومد...نزدیک ماشین بهروزکه شدیم به میلادگفتم باید ادرس اون ماما رو بهم بدی وخودتم بیای کلانتری اعتراف کنی تو باحقه بازی خواهرمن روگول زدی..میلاد گفت فکر کردی ازوقتی شیرین مرده اب خوش ازگلوم پایین رفته فکرمیکنی خیلی زندگیه خوبی دارم..یه شب نیست باکابوس ازخواب بیدارنشم میدونم اشتباه کردم ولی ...بخدامن نمیخواستم اینجوری بشه
گفتم تواشغال گولش زدی،الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
به میلاد گفتم الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت..درحالی که ابروی خواهرمن جلوی خانواده ام رفته..همه فکرمیکنن خودش مقصربوده که این بلاسرش امده..شیرین توی پست و نامرد رو باور کرده بود و با تمام وجودش برای اینده ی کنار تو برنامه ریزی کرده بود،ولی تو بعد از گندی که زدی فقط دنبال رفع و رجوعش بودی که شیرین روازسرت بازکنی..میلادگفت بقران خودشیرین صبح به من زنگ زدوگفت ازطریق یکی ازدوستاش یکی روپیداکرده که توخونه کارسقط انجام میده..وتوبایدمن روببری پیشش..هرکاری کردم راضیش کنم بذاره ختم پدربزرگت تموم بشه بعد بریم ویابه توبگه قبول نکرد..میگفت الان بهترین فرصته،من اصلا اون ماما رو نمیشناختم،بعدش توچقدرساده ای فکرکردی الان بری سراغ اون ماما همه چی رواعتراف میکنه،مدرکی نداری که متهمش کنی
تاحدودی حرفهای میلاد درست بود و شاید هیچ کاری ازدست من برنمیومد و شیرین بارضایت خودش رفته بود..به میلادگفتم فکرمیکردم اگرببینمت زنگ میزنم پلیس ومیگم بیان ببرنت ولی الان میبینم با مردن شیرین تو هم مردی..حتی ارزش شکایتم نداری....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir