#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه من وپدرم رفتیم خونه پدربزرگم
مامانم سراغ شیرین روگرفت گفتم حالش خوب نیست خونه است شایدبرای مسجدبیاد..مراسم خاکسپاری انجام شد و نزدیک ساعت دوبه شیرین زنگزدم ولی جواب نداد..نگرانش شدم به خونه ام زنگ زدم ولی بازم جواب نداد..بیشترازبیست بارگرفتمش.به مامانم گفتم میرم خونه وباشیرین میام مسجد..سریع برگشتم خونه...ولی شیرین خونه نبودگوشیه خودش روجواب نمیداد..به میلاد زنگ زدم اول رد تماس زد..بهش اس دادم ازشیرین خبرداری..خودش زنگ زدگفت شیرین پیش منه تایکساعت دیگه خونه است..انقدرعصبانی بودم که کنترلمروازدست دادم دادزدم پیش توچه غلطی میکنه..چرا گوشیش روجواب نمیده
میلادگفت:گفتم که زودمیایم وگوشی رو قطع کرد...نمیتونستم منتظرشیرین بمونم به مراسم مسجد نمیرسیدم..برگشتم خونه پدربزرگم انقدر شلوغ بودکه مامانم متوجه نبود شیرین نمیشدتاساعت چهار مسجد بودیم..منم کمک بقیه از مهمونهای که امده بودن پذیرایی میکردم..وقت نداشتم زنگ بزنم به شیرین..ساعت چهارکه مسجدتموم شدمیخواستن برن سرمزاربه شیرین زنگ زدم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_سی_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
فردا صبح به بهانه خریدرفتم خونه پروانه تاازش کمک بگیرم..میدونستم اون این دردروکشیده وامیدواربودم کمکم کنه..پروانه تنهاخونه بوددخترش توی حیاط بازی میکردطی این سالها صاحب یه دخترخوشگل شده بود..ولی هیچ وقت نذاشته بودمادرم بهش نزدیک بشه نوه اش رو بغل کنه،،تادیدمش براش جریان روتعریف کردم منتظرکمکش بودم ولی درکمال ناباوری گفت ازدست من برات کاری برنمیادمگه من آدم نبودم که انجوری شوهرم دادن به من ربطی نداره دیگه ام حق نداری بیای اینجا،،ما تا چند وقت دیگه برای همیشه ازاین شهرمیریم قرارتهران زندگی کنیم..انگار میخواست انتقام کارمادرم روازمن بگیره ازپیشش ناامیدبرگشتم حالم خیلی بدبودپیش خودم گفتم برم به داداش محمدم بگم اون ادم غیرتی بودمطمئنن نمیذاشت من زن یه پیرمردبشم..وقتی رسیدم زنش اصلاتحویلم نگرفت زیاداهمیت ندادم برای محمدجریان روگفتم ولی اونمگفت خب بدن مگه چیه نکنه زیرسرت بلندشده..گفتم داداش من ۱۵سالمه حاجی جای پدرم ازش بدم میاد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سی_یک
سلام اسم هوراست
هومن یه روز تایم ناهارازم خواستگاری کرد..گفتم من فعلاقصدازدواج ندارم نمیتونم به این زودی کسی روتوزندگیم راه بدم..هرچی هومن بیشتراصرارمیکردمن سفت سخت ترمیگفتم نه،یک ماهی ازخواستگاریه هومن گذشته بودخاله ام باوساطت بزرگترهابرگشته بودخونش،یه روزکه تازه رسیدم بودم خونه صدای زنگ امدوقتی درروبازکردم رضابودگفت میخوام باهات حرف بزنم..تعارفش کردم امد تو تا نشست گفت هومن ازت خواستگاری کرده،باتعجب نگاهش کردم گفتم توازکجامیدونی..گفت من رو واسطه کرده باهات حرف بزنم راضیت کنم..گفتم من جوابم نه وبهش بگودوستندارم دیگه این بحث روتومحیط کارمطرح کنه مادوتاهمکاریم..رضا با جوابم نیشش تا بناگوش باز شدخیلی خوشحال گفت..باشه من به هومن میگم دیگه مزاحمت نشه...ازش تشکرکردم این ماجراختم به خیرشدوخداروشکرهومن یه پسرخیلی نجیب بودکه بعدازجواب ردمن دیگه کاری بهم نداشت..امااین وسط محبت رضابهم زیادشده بودوتوحرف زدنش ازکلمه ی عزیزم جانم خیلی استفاده میکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سی_یک
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
رسیدم روستاونزدیک خونه عمه بودم دوتادستامم پربود.متوجه شدم بندکفشم بازه وسایل روگذاشتم زمین ودولاشدم بندکفشم روببندم..همون موقع نگاه سنگین یکی رو روی خودم احساس کردم سرم روکه برگردوندم زن همسایه رودیدم که صورتش یه چنگ انداخت سرش روتکون دادرفت توخونه..هاج واج مونده بودناخوداگاه ازاین اتفاق عجیب خندم گرفته بودکه درخونه عمه بازشد..آرزو جلوی در ظاهر شد با دیدن آرزو خنده رو لبهام ماسید..ارزو چندقدمی بهم نزدیک شد یه پوزخندی زد گفت سرت اینقدر گرمه که نتونستی یه سری به عمه ات بزنی..نگو اقا بهش بدنمیگذره خجالت میکشیدی خیلی بهتر بود تا میخندیدی
یه کم به خودم مسلط شدم ابروهام رودادم بالاگفتم حالاعمه ناراحته یا دخترعمه..آرزو از خجالت صورتش سرخ شد پشتش رو کرد به منو رفت توخونه..پشت سرش منم رفت تو..عمه وقتی من رودیدمثل همیشه استقبال گرمی ازم کردوبامحبت مادرانه اش ارومم کرد.عمه ام با آرزو تنها بودن،،عمه رفت تواشپزخونه که برام چایی بیاره آرزوازفرصت استفاده کردرفت یه پاکت نامه اوردگذاشت جلوم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سی_یک
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تمام خریدروخودش انجام میداد و هر چیزی میخریداول میدادبه مادرش اونم به اندازه ی دونفربرامون میفرستادبالا..سعی میکردم اهمیت ندم چون کاری ازدستم برنمیومدویکی دوباری هم که گله ی مادرش روبهش کرده بودم میگفت خودت مقصری حاضرجوابی کردی ازچشمش افتادی،فرداش که رفتم خونه ی داداشم بهشون گفتم حامله ام میخواستم امادگیه هرچیزی روداشته باشن وازهمون اول به همه گفتم دکترگفته احتمال اینکه هفت ماهگی زایمان کنی زیاده!!خلاصه اززندگی مشترک من وعمادپنج ماه گذشت ودیگه شکمم بزرگ شده بودولی انقدری نبودکه کسی شک کنه ۹ماهه هستم..همه فکرمیکردن۷ماهه هستم خانواده ام برام سیسمونی تهیه کرده بودن وقراربوداخرهفته بیارن بخاطرکمی جاتخت خیلی ازوسایل غیرضروری رونذاشتم بخرن وگفتم هروقت جابجاشدیم وخونه ی بزرگترگرفتیم خودم میخرم
اون روزهم مثل اوردن جهیزیه ام کسی ازخانواده ی عمادنیومدحتی یه تبریک خشک خالی بگه وبعدازدوروزمادرشوهرم بدون درواردخونه شدتواشپزخونه بودم برای خوش امدگویی رفتم پیشوازش ولی بدون توجه به من رفت سمت اتاق خواب یه سرک کشیدگفت اون همه سرصدابرای همین چندتیکه وسیله بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_یک
سلام اسمم لیلاست...
اون شب تا دیر وقت خونه بابا منتظر اومدن آرمین شدم اما نیومد، هرچی ام به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد،منم ساعت دوازده و نیم بود که تصمیم گرفتم برگردم خونه،هر چی الهه و سعید اصرار کردن تنها نرم قبول نکردم و رفتم.خونه که رسیدم کلافه رو مبل نشستم، باز به مطب و موبایلش زنگ زدم، یعنی باز بی خبر رفته مهمونی؟خدایا دارم از دستش دیوونه میشم، دیگه مطمئن بودم داره یه کارایی میکنه که اکثر شبا دیر میاد، تازه شبای جمعه که اصلا نمیومد خونه و میگفت بیمارستان کشیکم..نمیدونستم راست میگه یا دروغ، جرات اینکه یه شب بی خبر برم..بیمارستان ببینم هستش یا نه هم نداشتم، میخواستم یه جورایی خودمو گول بزنم که اون حتما بهم راست میگه.دم دمای صبح بود که رو مبل خوابم برد، نمیدونم دقیقا چه ساعتی بود که با چرخش کلید تو قفل در از خواب بلند شدم..آرمین اومد تو، منو که دید گفت چرا رو مبل خوابیدی؟ گفتم منتظر شما بودم.. آرمین جون مادرت راستشو بگو دیشب کجا بودی؟ چرا تا صبح نیومدی..واقعا خجالت نمیکشی حتی یه خبری نمیدی منو تنها ول میکنی؟گفت لیلا آروم باش، من دیشب بیمارستان بودم مریض بد حال داشتم مجبور بودم تا صبح بمونم پیشش.. عصبی فریاد زدم یعنی نمیتونستی یه زنگ بزنی خبر بدی؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_یک
سلام اسمم مریمه ...
رامین گفت الانم سعی کن ازدل مهسا و مادرم دربیاری، اگربلای سر مهسا میومد تو مقصربودی..واقعاجای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون درهرصورت من بایدکوتاه میومدم و منو مقصرمیدونستن ومتهم میشدم به حسادت چندروزی ازاین دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام بارامین سردترشده بود..ومهساپروترازقبل شده بودوازلج منم شده بود تمام کارهاش رووقتی رامین خونه بودزنگ میزدبراش انجام بده...سعی میکردم اهمیت ندم بعدازدوهفته مادررامین زنگزدگفت ناهاربیاپایین بااینکه بخاطرمهسادوستنداشتم برم ولی به اجباررفتم ارین پیش مادرشوهرم بود و ازمهساخبری نبودمنم چیزی نپرسیدم بعدازنیم ساعت مهساامدیه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم گفت خسته نباشی ..مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادررامین گفت نه پسرم ارومه..مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهساگفت تاامروزجلسه اول بودهنوزمونده خیلی کنجکاوشده بودم ببینم داره چکارمیکنه...گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه اره بایدبه اقارامین بگم دست دردنکنه باباوقطع کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سی_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت گفت بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمیکردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم ولی دیگه وسط کوچه بودو نمیشد..با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ..البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی... آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر میداد که قراره بیاد خونمون مهمونی..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی_یک
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
میدیدم ومیشنیدم که هر روز زنگ میزند و برای جواب مثبت پافشاری میکنند اما من به دو دلیل قصد ازدواج نداشتم..اول اینکه از عواقب کارهای شهروز میترسیدم. و دوم اینکه عاشق بودم عاشق آرمان…توی همین گیر و دار بود که مامان اومد شهر ما،مثل اینکه از تنهایی بهانه ی سر زدن به خانواده اشو کرده بود.همین که رسید به من زنگ زد و من رفتم پیشش…چند روزی مرتب باهاش میرفتم تفریح و خرید و رستوران و غیره،،روزهای خیلی خوبی بود و حسابی بهم خوش میگذشت..مامان هر روز توی گوشم میخوند که باهاش برگردم خونه اش تا اینده امو تضمین کنه.همش میگفت بیا پیش من تا اینده ی بهتری داشته باشی..جواب من یه کلمه نه بود چون نمیتونستم بابارو تنها بزارم…توی این چند روز با مامان درد و دل کردم و از عشقم به آرمان گفتم،.مامان که آرمان رو خوب میشناخت خیلی خوشحال شد و گفت:کمکت میکنم تا به عشقت برسی..خیلی خوشحال شدم که مادری دارم که همه جوره هوامو داره……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سی_یک
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.
دیگه شده بودم کلفت و در نبود حسین همش تو خونه کار میکردم،با اینکه خونهی آقام دو کوچه پایین تر بود ولی ماهها ازشون بیخبر بودم و در نبود حسین حق نداشتم که از خونه بیرون برم و از طرف دیگه هم آقام اجازه نمیداد که آنا بیاد خونهی ما و وقتی هم حسین میومد واسه مرخصی اونقدر خونه شلوغ بود که فقط وقت خواب نوبت به من می رسید و اون چند روز هم اونقدر زود می گذشت که وقتی نمیموند که بتونم واسه حسین درد و دل کنم و از سختیهایی که میکشم شکایت کنم،دلم خوش بود که وقتی میاد حداقل میتونستم به آنا سر بزنم.خونهی عموی حسین دیوار به دیوار خونهی ما بود پسر عموش که همسن حسین بود یه عروس از خانواده اصیل و با اصل و نصب گرفته بود که به اصطلاح دختر شهری بود و اسمش زیبا بود،زیبا دختر خیلی خوبی بود و من باهاش خیلی صمیمی بودم و اونم شده بود سنگ صبور من...انور، پدرشوهرم کارش چاقو سازی بود و زیرزمین خونه چاقو درست میکرد و توی دکهای که داشت میفروخت،علاوه بر چاقوفروشی تو خونه بامیه درست میکرد تو دکه میفروخت...از موقعی که عروس این خانواده شده بودم پدرشوهرم انتظار داشت که همهی بامیههاش رو من درست کنم و تا نیمهی شب مشغول درست کردن بامیه میشدم و شبها از خستگی زیاد و درد پاهام نمیتونستم بخوابم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_سی_یک
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
انقدرگریه کرده بودم که چشمام قرمزشده بودوقتی رضامن روبااون سروضع اشفته دیدگفت الهام چته،گفتم میخواستی چم باشه من روبدبخت کردی خداازت نگذره
رضاکه کلافه شده بودگفت میگی چی شده یانه.جواب ازمایش روپرت کردم جلوش گفتم این بلایه که توسرم اوردی حالامن چه خاکی توسرم کنم،رضاکه حسابی جاخورده بودچنددقیقه ای هیچی نگفت بعددستم روگرفت گفت اصلانگران نباش بدون اینکه کسی بفهمه ازشرش خلاص میشیم هرچقدرهم هزینه اش بشه پرداخت میکنم...گفتم مگه فقط بحث هزینه است بس جون من چی ارزش نداره میدونی ریسک،اینکارچقدرزیاده..گفت پیش بهترین دکترشهربرات وقت میگیرم که مشکلی برات پیش نیاد،خلاصه رضاباکلی چرب زبونی بازم آرومم کرد..تنهامشکلم خانوادم بودبه هرحال چندروزی بایداستراحت میکردم البته من پریودیهای نامنظم دردناکی داشتم که میتونستم ازاین بهانه استفاده کنم،یک هفته ازاین ماجراگذشته بودومن شب روزنداشتم تارضابهم زنگ زدگفت فرداصبح زودمن سرکوچه منتظرتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سی_یک
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
بدون مقدمه گفت شمادرس میخونید
گفتم دیپلم گرفتم دارم برای کنکورمیخونم گفت چه رشته ای گفتم تجربی گفت هم رشته خواهرمن هستیداون پارسال کنکورداشت قبول شده،گفتم به سلامتی چه رشته ای گفت مامایی گفتم معلومه بچه درس خونه خوش بحالش منم خیلی دوستدارم رشته پزشکی بخونم ولی خیلی سخته گفت تلاش کنی به خواسته ات میرسی اگربخوای میتونم کتابهای کنکورش برات بیارم بدون تعارف گفتم دست شمادردنکنه ممنون میشم به طورامانت بهم قرض بدیدگفت حتمافقط شماره ات بهم بده بهت خبربدم..باخجالت گفتم من گوشی ندارم،باتعجب نگاهم کردگفت واقعاگوشی نداری!؟گفتم نه چون به کارم نمیومده
ابروی بالاانداخت گفت خب چه جوری بهت خبربدم،گفتم شما همراهتون بهم بدید من چندروزدیگه بهتون زنگ میزنم اگراورده بودیدمیام ازتون میگیرم..شماره اش دادبعدیه کم فکرکردگفت کی میای شهر؟گفتم معلوم نیست..گفت اگرتواین هفته امدی بهم زنگ بزن چون ممکنه من تایکی دوهفته دیگه نتونم بیام روستاسرم شلوغه،گفتم باشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir