#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست_هفت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا بدون توجه به خونی که از لبم میومد شروع به داد و بیداد کرد و غرید:تو غلط میکنی روی حرف من حرف میزنی….وقتی من میگم ازدواج کن باید بکنی……(اصلا رفتار و حرکت بابا برام قابل هضم نبود ،،،اونم این دوره و زمانه)……
رویا بازوی بابا رو گرفت و با عشوه گفت:عشقم !!!عزیزم….!!تورو خدا حرص نخور….اگه به فکر خودت هم نیستی به فکر من باش که همه کسی ام تویی……بابا اروم شد و روی مبل نشست ….. منم با حالت دو پله های وسط سالن رو دویدم بالا و رفتم داخل اتاقم و تا نیمه های شب دهها بار گریه کردم و اروم شدم…..خیلی زود اخر هفته شد…..نمیدونستم کجا برم….فرار با روحیات من سازگار نبود و اصلا نمیتونستم فرار کنم….خودکشی هم بخاطر مامان و برادرام از دستم برنمیومد پس مجبور شدم بمونم و تحمل کنم…..چند بار با مامانی و عمو تلفنی صحبت کردم اما اونا هم گفتند که ما خیلی با بابات حرف زدیم ولی قبول نکرد.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_بیست_هفت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
وقتی برگشتم داخل دیدم اعظم مثل نگهبان جلوی در اتاقم وایستاده…با چشم و ابروش حالیم کرد که باید برم داخل تا در رو قفل کنه…وارد اتاقم شدم و دیدم برام یه سینی غذا هم گذاشته،الان که به اون روزها فکر میکنم متوجه میشم که مادر یا پدر هر چقدر هم دعوا کنند باز جونشون پیش بچه هاست.بابا حتی دلش نمیخواست یه وعده بدون غذا بمونم اما من با دیدن غذا متوجه شدم که این دفعه واقعا و جدی جدی زندانی هستم….بیشتر نگران ندیدن رضا بودم تا خودم،غذا رو خوردم و خوابیدم.صبح با رفتن بابا زود در زدم و اعظم رو صدا کردم…اعظم پشت در گفت:بله…میخواهی بری دستشویی،؟گفتم:اره .نمیشه تا بابا نیست اجازه بدی بیرون اتاق باشم؟؟آخه این تو حوصله ام سر میره…اعظم اول قبول نکرد و گفت:نه نمیشه،…بابات ناراحت میشه.ناراحت نگاهش کردم که گفت:باشه ولی قبل از اومدن بابات زود برگرد اتاقت،الان میفهم که اعظم مثل یه مادر واقعی باهام خیلی مهربون بود ولی روزگار و شرایط زندگی مجبورش کرده بود که زن بابای من بشه...
ادامه در پارت بعدی 👎
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_هفت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
اون روزها که تهمینه عروس کدخدا بود و زن داداشها هر سه باردار بودند…دو تا خواهرای کوچیکم هم از دنیای بچگی فاصله گرفته بودند و کم کم قاطی بزرگترا میشدند…سریع دویدم آشپزخونه …مامان مشغول غذا درست کردن بود،، با ذوق و خوشحالی به مامان گفتم:مامان !مامان!…بابا گفت برای اخر هفته به همه بگوآماده باشند و اینجا جمع شند…مامان بدون اینکه احساساتی نشون بده انگار که از قضیه خبر داشته باشه گفت:خیر باشه!؟ان شالله خبریه؟؟خواستم کمی شیطنت کنم پس گفتم:خبر که اره…خواستگاری دختر همسایه است…مامان باز خودشو زد به کوچه ی علی چپ و گفت:خب!!دختر همسایه به ما چه ربطی داره؟؟با خنده گفتم:آخه خواستگار ماییم،،بالاخره مامان خنده اش گرفت و جارو رو برداشت و اروم زد روی دستم و در حالیکه نمیتونست خنده اشو کنترل کنه با اخم ریزی گفت:مگه من مسخره ی توام پسر جان…گفتم:من غلط کنم تورو مسخره کنم….شوخی کردم وگرنه شما تاج سر مایی…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_هفت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
جهیزیه ی عفت رو با کار توی خونه ی همسایه ها و غیره جور کردم و حتی اون زمان براش ظروف چینی هم دادم…خوشحال بودم که دخترم سربلند خونه ی شوهرش رفت…اما بعداز ازدواج عفت وضعیت مالیمون خیلی بدتر شد چون تمام پولی که داشتیم رو خرج وسایل عفت کرده بودم…توی همین وضعیت بی پولی و نداری یه روز که از خونه ی همسایه اومدم خونه دیدم شیدا جیغ میکشه و دماغشو گرفته…وحشتزده خودمو بهش رسوندم و متوجه شدم شیوا و راضیه باهم دعوا کردند و راضیه زده دماغ شیدا رو شکونده…با عصبانیت به راضیه گفتم:چرا اینکار رو کردی؟یعنی یه لحظه نمیتونم شما وحشیهارو تنها بزارم؟راضیه با گریه گفت:ساعتمو برداشته بود و نمیداد…منم محکم زدمش و دماغش خونی شد…در حالیکه دماغ شیدا رو با دستمال گرفته بودم تا خونش بند بیاد یه ریز سر راضیه غر زدم و دعواش کردم..پولی هم نداشتم که شیدا رو تا بیمارستان ببرم..هر جوری شده خون دماغ شیدا بند اومد اما فرم بینی اش عوض شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_بیست_هفت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
با نگرانی و ناراحتی گفتم:اگه بخواهم بدونم دقیقا مشکلم از چه زمانی هست آزمایشات نشون میده؟خانم مشاور گفت:بله یه سری سونو گرافی و عکسبرداری این مشکل رو از روی اندازه ی تخمدانها و فعالیتش مشخص میکنه…با بغض گفتم:یعنی در حال حاضر اگه بخواهم جدا بشم و همسر دیگه ایی اختیار کنم باز هم بچه دار نمیشم؟خانم مشاور گفت:احتمال صددرصد رو فقط خدا میدونه و ما وسیله هستیم و از روی علم این نظریه هارو میدیم اما با توجه به علم رایج میتونم بگم که شما هیچ وقت بچه دار نمیشید…دنیا روی سرم خراب شد…به کم ک فکر کردم یاد هفت سال مصرف قرص ضدبارداری افتادم و پیش خودم حدس زدیم به احتمال قوی باعث نازایی من اون قرصها شده..با این افکار شروع به گریه کردم و گفتم:حالا من چیکار کنم؟خانم مشاور گفت:اهدای جنین بهترین گزینه است…البته حتما قبلش باید برید دادگاه و تشکیل پرونده بدید و توی نوبت باشید.با ناراحتی رفتم خونه تا کمی فکر کنم ....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست_هفت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
کامران تصادف خیلی شدید و سختی کرد و فوت شد….درسته که با من دیگه نسبتی نداشت اما تمام خاطرات و محبتهاش و عشقی که نثارم کرده بود هنوز توی ذهنم بود…..با شنیدن خبر فوتش واقعا ناراحت شدم و چنان ضربه ایی بهم وارد شد که نتونستم تحمل کنم و به گریه افتادم و از حال رفتم…….
انگار بقدری جدایی از من براش سخت بوده که حواسش توی رانندگی پرت میشه و تصادف میکنه…..کامران یه عاشق واقعی بود اما نمیتونست حرف مردم رو تحمل کنه…..باز سیاهی مطلق روی زندگیم سایه انداخت طوری که با کوچکترین خبر بد حالم دگرگون و دچار تشنج میشدم…..
فوت کامران پای منو به دکتر اعصاب کشوند و داروهای اعصاب از سیزده سالگی همدم من شد……گذشت و با حمایتهای برادرام که جانم فدای هر سه تاشو ،،،،کم کم حالم بهتر شد و راهنمایی رو تموم کردم و مشغول خوندن کتابهای اول دبیرستان شدم...۱۵سالم بود که به قول مامانی بختم باز شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_بیست_هفت
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
سنم کم بود و از طرف دیگه پدر و مادری نداشتم تا حمایتم کنند و از همه مهمتر سرمایه ایی برای ازدواج نداشتم برای همین موفق نشدم خواستکاری کژال برم….….کژال اولین دختری بود که سرراهم قرار گرفت اما با من وارد رابطه نشد…..
نه اینکه موقعیتش نباشه بلکه دختر خیلی سفت و سخت و غیرتی بود و برای خودش خط قرمز داشت….دوسال خدمتم تموم شد و دوباره برگشتم سر خونه ی اولم……یه جوون ۲۲ساله ی خوشگل و خوشتیپ که حالا صدا و رفتار مردونه هم داشت……چند سالی زندگیم به همین منوال گذشت….همش عشق و حال ....
اینو هم تا یادمه بگم که چند باری که با خانمها شمال رفته بودیم برای تفریح،،، مامورا بخاطر تیپ و قیافه ام بهم گیر داده و بازداشتم کرده بودند آخه تیپ و قیافه ایی که برای خودم درست کرده بودم واقعا دخترکش بود…..خیلی به خودم میرسیدم حتی ابروهامو هم با موچین مرتب میکردم……..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
برگشتن بابا تا شب طول کشید.اما چه برگشتنی؟اصلا حال خوبی نداشت…مامان یه استکان چایی داد دستشو گفت:بگو چی شده که دارم سکته میکنم.بابا گفت:خداروشکر به داداش و زن داداش طوری نشده و همشون زخمی شدند بجز احمد..تا بابا گفت بجز احمد خوشحال لبخند زدم که بابا سرشو انداخت پایین و در حالیکه سرشو تکون میداد و خدارو صدا میکرد گفت:بجز احمد که فوت شده.وقتی بابا گفت احمد فوت شده اصلا باورم نشد.شاید هم نخواستم باور کنم،بابا دوباره زد بیرون و منو مامان هم رفتیم خونه ی مامان بزرگ..وقتی رسیدیم تازه باور کردم که چه اتفاقی افتاده،عمو و زن عمو بعداز اینکه توی درمانگاه تحت درمان قرار گرفته بودند چون روستا نزدیکتر بود اومده بودند خونه ی مامان بزرگ، همه شیون و زاری میکردند برای احمد بیچاره که از دست رفته بود.اصلا باور نمیکردم که به همین سادگی فوت شده باشه،همش به خودم دلداری میدادم که قسمتش بوده و اجلش رسیده بود و ربطی به من نداره ولی باز اروم نمیشدم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دوروزبعدازعروسی حامدرفتم سرکارتوهمون برخورداول متوجه ی تغییررفتارعرفان شدم باهام خیلی سرسنگین بودمثل قبل تحویلم نمیگرفت میتونستم حدس بزنم حامدبهش یه چیزهای گفته واونم فکرمیکنه من دوست پسردارم خیلی به این موضوع توجهی نکردم سرم به کارخودم بود..دوسه روزی که گذشت حامدبهم پیام دادگفت بعدازتموم شدن کارت میام دنبالت میخوام باهات حرف بزنم..نزدیک ساعت ۵بودکه حامدبهم زنگزدگفت بیرون کارگاه منتظرتم سریع کارهام روکردم رفتم البته حدس میزدم میخوادراجع به چی باهام حرف بزنه..خلاصه وقتی توماشینش نشستم حرکت کردسمت خونه توراه سربحث روبازکردگفت عرفان ازت خوشش امده وخواسته من باهات حرفبزنم نظرت روبدونم البته وقتی این موضوع رومطرح کردمن بهش گفتم فکرمیکنم کسی توزندگیت باشه...ولی ادم عاشق عقب نشینی نمیکنه تمام تلاشش رومیکنه،تو دلم گفتم دقیقاادم عاشق چیزی غیرمعشوقش نمیبینه مثل من..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سه روزروستابودم امابانگین درتماس بودم روزچهارم وقتی زنگزدم گوشیش دردسترس نبودزنگزدم به پدرش گفتم گوشی نگین انتن نداره نگرانش شدم کی برمیگردیدگفت مگه نگین پیش تونیست من تنهایی امدم شهرستان...وقتی پدرنگین گفت پیش من نیست حسابی جاخوردم امابرای اینکه پیرمردنگران نشه گفتم صبح یه کم باهم جربحثمونشدفکرکردم امده پیش شمالابدرفته پیش یکی ازدوستاش پدرنگین که صداش قطع وصل میشدگفت منوبیخبرنذاربعدازاینکه تلفن قطع کردم دوباره شماره نگین روگرفتم بازم دردسترس نبودبه ناچارزنگزدم به نگارجالبه اونم دردسترس نبودشماره ی سوداروگرفتم گفتم ازنگین ونگارخبرنداری هرچی زنگ میزنم دردسترس نیستن سوداگفت من ازشون خبرندارم نمیدونم چراحرفش روباورنکردم احساس میکردم یه چیزی هست به من نمیگن تصمیم گرفتم برم درخونه ی نگارزنگ خونش روزدم اماجواب ندادتوماشین منتظرنشستم یکساعتی گذشت که دیدم یه ماشین جلوی خونه نگه داشت نگارونگین ازش پیاده شدن نگین حالش خوب نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_بیست_هفت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
سیاوش موهام رودوردستش گرفته بود میکشید درد بدی توسرم پیچید بود احساس میکردم نصف موهام تودستاش کنده شدپوست سرم گزگزمیکردتمام بدنم دردمیکرد..دستام روسپرصورتم کرده بودم که نزنه توصورتم نشست روقفسه سینم گلوم روفشارمیدادنمیتونستم نفس بکشم داشتم ازحال میرفتم که خودش فهمید دستشروبرداشت یکی محکم کوبید تو دهنم که طعم خون روتوی دهنم حس کردم..باهربدبختی بودخودم رورسوندم سرویس بهداشتی بخاطرخونی که تودهنم بوداینقدربالاآوردم که جونی دیگه برام نمونده بودوقتی خودم روتواینه دیدم یه لحظه وحشت کردم جای سالم تو صورتم نبود...کف سرم میسوخت احساس میکردم دست که میزنم پوست سرم بادکرده انقدردردم زیادبودکه نشستم کف دستشویی زارزار گریه کردم..اصلانمیتونستم تکون بخورم نمیدونم چقدراون تومونده بودم که درسرویس بهداشتی بازشدمن چشام روبسته بودم وازدردزیادنمیتونستم بازکنم..صدای سیامک روشنیدم که صدام میزدوازم میخواست چشام روبازکنم ولی اصلاقدرتش رونداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_هفت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دو ساعتی نشستم بعد برگشتم خونه
اون شب بازبا مجید دعوامون شدکلی باهم جر بحث کردیم..من تا صبح گریه کردم و فرداش هم به اجبار مجید باهم رفتیم خونه ی مادرش..من که دل پری داشتم از لجم لب به هیچی نزدم هرچی جلوم میذاشت..تشکرمیکردم،برنمیداشتم..بعد ازناهارم برگشتیم خونه..۲روزاول عید با مجید قهر بودم..مجیدکه میدونست مادرشم بی تقصیرنیست خودش پیش قدم شدوباهم اشتی کردیم..بعد از شام مجیددرازکشیدتی وی میدیدمنم کارهام رومیکردم که یدفعه مجیدصدام کردانگاریکی روقفسه سینم نشسته نمیتونم بلندبشم بیاکمکم..گفتم ازبس سیگارمیکشی کمترسیگاربکش به خودت رحم کن..مجیدرنگش پریده بودخیس عرق شده بود..گفت مهساحالت تهوع دارم سطل اشغال روبراش اوردم کلی بالااوردبعدش بازبیحال افتاد..خیلی ترسیده بودم اصلاحالش خوب نبود..سریع زنگ زدم اوژانس بعدازنیم ساعت که امدن براش داروزدن انتقالش دادن بیمارستان...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_هفت
یه روزعصرکه ازمدرسه خونه امدم خیلی خسته بودم ساعت اخرورزش داشتیم منم حسابی والیبال بازی کرده بودم نای هیچ کاری نداشتم رفتم تواتاقم گرفتم خوابیدم نزدیک ساعت هشت شب ازگرسنگی ضعف بیدارشدم خونه خلوت بودهیچ صدای به گوشم نمیومدرفتم بیرون دیدم کسی خونه نیست به گوشی مامانم زنگزدم گفت حال خاله ات خوب نیست امدم پیشش غذاروگازگرم کن بخورتلفن قطع کردم رفتم تواشپزخونه زیرگازروشن کردم که غذاروگرم کنم صدای بازشدن دربه گوش رسیدیه سرک کشیدم دیدم امین واردخونه شدیه سلام کردرفت تواتاقش درسته خیلی ازش میترسیدم وخاطره خوبی ازش نداشتم مخصوصاحالاکه توخونه تنهابودیم ولی پیش خودم گفتم اگربخوادبیادطرفم اذیتم کنه شروع میکنم جیغ دادکردن ازخونه فرارمیکنم دیگه اون یکتای ساده سابق نبودم که لال مونی بگیرم توهمین فکرابودم که امین امدتواشپزخونه برای خودش چای ریخت گفت درس مدرسه چطورخیلی مختصرجوابش رودادم دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم خودامین گفت یکتایه چیزی بهت بگم به کسی حرفی نمیزنی بابی تفاوتی گفتم نه بگوبه کسی چیزی نمیگم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_بیست_هفت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ولی خب دل عاشق من این حرفهاحالیش نبودوانقدرپافشاری کردم تاکوتاه امدن..روزی که به پرینازگفتم میخوام بیام خواستگاریت ازخوشحالی بالاپایین میپریدمیگفت۲ساله ارزوب شنیدن این حرف دارم...تنها نگرانی من مخالفت خانوادش بودکه اونم پرینازگفت هرچی من بگم پدرومادرم قبول میکنن چون شادی خوشبختی من ازهمه چی براشون مهمتره..اولین نفری که موضوع خواستگاری روفهمیدامیدبوداولش باورش نمیشدولی وقتی پرینازحرفم تاییدکردبه جفتمون تبریک گفت قول دادکمکمون کنه ،تقریبا یک ماهی طول کشید تا مقدمات خواستگاری چیده شدانقدراسترس داشتم که قبل رفتن فشارم افتادرفتم زیرسرم،خلاصه بایه دسته گل بزرگ یه جعبه شیرینی رفتیم خواستگاری،پدر ومادرپرینازباخوشرویی ازمون پذیرایی کردن..وجالب بود وقتی پدرم رسمی پریناز روخواستگاری کرد پدرش گفت کی بهتر از اقا بهنام که همجوره میشناسیمش..سرتون درد نیارم توهمون جلسه اول خانواده پریناز راضیت خودشون رو اعلام کردن وقرارشد۲هفته دیگه باهم نامزدکنیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست_هفت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
یه روزوحدت گفت:ببین سحرجان،من میگم چطوره گاهی همدیگر رو بیرون هم ببینیم.از این طریق شناختمون نسبت بهم بیشتر میشه.گفتم:نه،من نمیتونم بیام بیرون..یه وقت خانواده ام متوجه میشند و منو میکشند..وحدت گفت:ول کن دختر،،کدوم پدر بچه اشو میکشه آخه؟تازه قصد من برای ازدواج جدیه..نمیخواهم که بازیچه ات کنم..توی دلم گفتم:تو بابای منو نشناختی و نمیدونی که ساناز رو بخاطر همین حرف زدن با پسر کشت..وحدت دوباره شروع کرد و رفت روی مخم تا بالاخره راضی شدم یه قرار حضوری بزاریم و از نزدیک همدیگر رو ببینیم..سخت راضی شدم اما بالاخره کوتاه اومدم و باهاش قرار گذاشتم…روز قرار مدام از طریق پیامک در ارتباط بودیم تا بالاخره بعداز ناهار مامان گفت:سحر…من میرم خونه ی طاهره خانم تا سبزی پاک کنیم….یادت نره که شام رشته پلو بپز ،،آخه شاید داداشت اینا هم بیاندمیدونی که رشته پلو خیلی دوست داره..بیچاره بچه ام مثلا زن گرفته اما همش غذای حاضری و ساندویچ میخورند..من که عجله داشتم مامان زودتر از خونه بره بیرون گفتم:باشه مامان…..!!…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
ساعت۲که امدخونه حالش اصلاخوب نبودرفت تواتاق پشت سرش رفتم.گفتم پیش میلادبودی..جوابم رونداد..دیگه تحمل رفتارهای احمقانه اش رو نداشتم..گفتم داری چه غلطی میکنی من امروز میرم دیدن مامان وهمه چی روبهش میگم تاخودت روبدبخت نکردی..با این حرفم شیرین حمله کردبهم موهام روکشیدگفت توبیجامیکنی حرفی بزنی به توچه ربطی داره..به زور موهام روازدستش دراوردم هولش دادم گفتم ازچی میترسی بدبخت چکارکردی..شیرین گفت میلادشوهرمنه وهرکاری هم کردیم به خودمون مربوط میشه..تو حق دخالت نداری تایکی دوهفته دیگه تکلیف زندگیم معلوم میشه وبرای همیشه ازاین خونه میرم ازدست همتون راحت میشم..ازحرفهاش سردرنمیاوردم هنگ بودم چی میگفت...همون موقع گوشیش زنگ خوردازکیفش گوشی روبرداشت وبرای جواب دادن ازاتاق رفت بیرون...درکیفش بازبودمتوجه یه برگه ازمایش شدم..سریع برش داشتم تست بارداری بودوجوابشم مثبت بود..دنیاروسرم خراب شدازچیزی که میترسیدم به سرمون امده بود..ازاتاق امدم ببرون شیرین روتراس داشت حرف میزد..میشنیدم میگفت من چکارکنم اگرخانواده ام بفهمن منورومیکشن ترخدا میلادهرچه زودتربیاخواستگاریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir