eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. از یه طرف مادرمو به طرز فجیحی از دست داده بودم و از طرف دیگه پدرم زندان بود……خونه بوی خون و وحشت میداد…..تا مدتها نمیتونستم توی اون خونه ی درندشت راحت بخوابم و میترسیدم…هیچ وقت اون روزها از ذهنم پاک نمیشه……حرف و حدیث مردم تمومی نداشت و باعث اذیتم میشد….. خواهرا و برادرا م همه سر خونه و زندگیشون بودند و من تنهایی نمیدونستم چیکار کنم،…؟؟؟؟؟خواهر وسطی هم اصلا خونه پیداش نمیشد،….یادمه هر بار که میرفتم خونه ی پدربزرگ تا رضایت بگیرم منو بی رحمانه از خونشون بیرون میکرد ومیگفت:برررروووو….. دیگه هیچ وقت اینجا نیا،….تو هم لنگه ی بابات میشی……اون پدر فلان فلان شده ات بیچاره دخترمو کشت،،،بجای اینکه از پدرت شکایت کنی ،رضایت میخواهی؟؟؟؟برو اشد مجازات رو برای اون نامرد بخواه چون تو هم ولی دم محسوب میشی…... ادامه در پارت بعدی 👇
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. بعداز مراسم مامان ،خواهرا و برادرا همگی تصمیم گرفتیم بابا رو ببخشیم و رفتیم دادگاه و رضایت دادیم…رضایت ما شرط بود ولی اصل ماجرا پدربزرگ بود که به هیچ وجه نمیخواست از خون دخترش بگذره……دو سال گذشت و همچنان بابا زندان بود و من شرایط خیلی سختی رو سپری میکردم….. درست زمانی که من وارد سن حساس زندگیم شده بودم هیچ کسی رو نداشتم که حواسش به من باشه…..…برای فرار از این شرایط به مواد مخدر شیشه روی اوردم اما حواسم بود که فقط تفریحی مصرف کنم و بهش اعتیاد پیدا نکنم……با مصرف شیشه و مشروب یه کم از اون حالت خجالتی و حیا خارج شدم و تازه متوجه شدم که چه دخترهایی دورو برم هستند و التماس میکنند که با من دوست بشند….. اولین باری که با یه دختر هم کلام شدم حس لذت خاصی بهم دست داد…..حس کردم از تنهایی و درد و غم رها شدم و به اوج رسیدم…با اون دختر قرار گذاشتم و چون گلفروشی داشتم بهترین گلهارو گلچین کردم و یه دست گل خیلی خوب براش پیچیدم و رفتم سر قرار….. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. وقتی با اون دسته گل رسیدم پیش اون دختر ،،بوضوح دیدم که از خوشحالی تمام اعضای صورتش میخندید….انگار که بهترین و‌مشهورترین پسر دنیارو بدست اورده باشه…اولین دیدار و ملاقاتم با یه دختر بود…..باهم کلی گفتیم و خندیدیم….. اون روزها من ۱۶-۱۷ساله بودم و اوج جوونی و شهوت ..اون دختر که دلش نمیخواست منو از دست بده بعداز مدت کوتاهی حتی حاضر شد با من وارد رابطه بشه....مکان که داشتم هم خونه ی ویلایی و هم مغازه ایی که مال خودم بود…..اولین حس و اولین رابطه ی با اون دختر زیر زبونم خیلی مزه کرد و کم کم راه و کار دوستی با دخترهارو یاد گرفتم…… تاکید میکنم اکثرا دخترا خودشون سراغ من میومدند. و من فقط یه دسته گل خرجشون میکردم و بعد به راحتی باهاشون وارد رابطه میشدم.آشنایی با دخترها یه کم از غم و اندوه مامان و بابا کم کرد و غرق در دوران جوانی و دخترها شدم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. بهترین و‌خوشگلترین دخترها بهم نخ میدادند و حتی با همدیگه بحث و دعوا میکردند تا منو تصرف کنند…..هر روز با یکی بودم و کادوهای گرونقیمت میگرفتم،،،،کادوهایی که هیچ وقت توی عمرم نداشتم اما الان با عشق تقدیمم میکردند……هر چی بیشتر دخترها بهم محبت میکردند من کمتر ازشون خوشم میومد……. فقط دنبال رابطه بودم و تخلیه ی شهوتم……تخلیه ی غم و اندوهم که با این لذت برای مدت کوتاهی فراموش میشد……..روز بروز بزرگتر و جذاب تر و زیباتر میشدم و توجه ی دخترای بیشتر بهم جلب میشد……خلاصه بعداز دو سال پدربزرگ رضایت داد و بابا آزاد شد و اومد خونه….ولی خونه ایی که مامان نداشته باشه واقعا سوت و کوره….. بابا چند وقتی تنها بودو هر روز میرفت سرکار و شب که برمیگشت غر میزد و از زندگی مینالید…..من درک نمیکردم که چرا اینطوری رفتار میکنه و بهانه میاره؟؟مگه نه اینکه خودش مامان رو کشت تا راحت بشه؟؟؟ پس الان چی میگه؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. غر زدنها و بهانه گیریهای بابا ادامه داشت تا بالاخره ازدواج مجدد کردو اروم گرفت…خبر ازدواج بابا برام خیلی سخت و سنگین بود….اعصاب منو کلا بهم ریخت…..بقدری ناراحت شدم که تصمیم گرفتم از بابا انتقام بگیرم…شب و روزم شده بود حرص خوردن و فکر کردن….یه بار که توی خلوت خودم مست کرده بودم با خودم گفتم:مامان بیچاره ی منو کشتی که با یکی دیگه ازدواج کنی؟؟؟؟؟ ببین چه بلایی سرت میارم…..فکر کردی که میتونی راحت زندگی کنی…..من نمیزارم…اون روزها همش جای مامان برام خالی میومد….مامان جوون بود که رفت……درسته که عروس و داماد داشت اما هم خودش زود ازدواج کرده بود و هم بچه هاش زود سر وسامون گرفته بودند….بابا با یه خانم تقریبا جوون تر از خودش وصلت و جایگزین مامان کرده بود…اسم زن بابام نصیبه(اسم مستعار)بود. نصیبه بر و رو داشت و زبر و زرنگ بود…..تمام کارهای خونه و آشپزی رو میکرد و خیلی زود حسابی توی دل بابا جا باز کرد……. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. اوایل محلش ندادم….حتی بهش سلام هم نمیکردم…..بعد کمی لج و لجبازی رو چاشنی بی محلی کردم…… اما فایده نداره و اروم نمیشدم……بابا و نصیبه زندگیشونو میکردند و خیلی هم راضی بودند و من با لجبازی و غیره اوقات خودم تلخ میکردم……یه مدت که گذشت یه فکری به ذهنم رسید…….تصمیم گرفتم هر وقت برمیگردم شهرمون به نصیبه خودمو نزدیک کنم…..با محبت یا گل و خرید کادو و غیره…… بعداز اینکه اعتمادشو جلب کردم زهرمو‌ به بابا بریزم……واقعا نمیدونم چرا این همه روحیه ی انتقامجویی در من بوجود اومده بود……طوری شده بودم که دلم میخواست از همه انتقام بگیرم تا شاید به ارامش برسم…… تصمیم گرفته بودم اما هنوز عملی نکرده بودم که یه روز شنیدم نصیبه به بابا گفت:من این پسره پژمان و یا بقیه رو بچه های خودم نمیدونم و دوست ندارم ببینمشون……با شنیدن این حرف بقدری عصبی شدم که روی تصمیم و انتقامم مصمم تر شدم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. یه روز که میدونستم بابا سرکاره و نصیبه تنهاست حسابی شیک کردم و به خودم رسیدم و با یه دسته گل خوشگل رفتم خونه …..با خوشرویی بهش سلام کردم ‌‌و دسته گل رو تقدیمش کردم،،….جوری وانمود کردم که جای مادرمه پس میتونم بغلش کنم……بلافاصله بغلش کردم.. حس کردم خوشش اومد چون با ولع بوی عطرمو با بینی اش کشید و به ریه هاش فرستاد……وقتی صدای نفس کشیدنشو شنیدم لبخندی زدم و ته دلم گفتم پژمان موفق شدی ...ای وای بر من……ای وای بر من……نصیبه هم جای مادرم بود و هم یه زن متاهل.. اما همون روز باهاش وارد رابطه شدم….اصلا ازش خوشم نمیومد و قصدم فقط ضربه زدن به بابا بود……نصیبه هم بدش نمیومد که با یه جوون ۱۷ساله باشه…….خدا از من بگذره……خدا منو ببخشه……تعطیلات تموم شد و برگشتم تهران….،،،از زمان و زمین خسته و عصبی بودم……با اولین پس اندازم یه موتور خریدم تا راحت تر رفت و امد کنم .... ادامه در پارت بعدی 👎
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. بعداز خرید موتور کلا بیخیال دنیا شدم و هر چی پول در میاوردم خرج لباس و تیپ و عطر و موهام میکردم…از همون موقع ها بعداز اینکه مغازه رو میبستم با موتور میرفتم دخت بازی…….اکثر دخترهایی که بهم نخ میداند به هیچ عنوان بهم نه نمیگفتند و من هم با همشون بودم…. تا اینکه یه روز عصر با یه دختری توی پارک قرار گذاشتم…..طبق معمول یه دسته گل ردیف کردم و خوب به خودم رسیدم ‌‌و با موتور راهی شدم……داخل پارک منتظر بودم که دختره رو از دور دیدم……بلند شدم و براش دست تکون دادم………. دختره تا منو دید با لبخند حالت دو گرفت و اومد سمتم هنوز سلام و احوالپرسی نکرده بودیم که ۲-۳تا پسر دورمو گرفتند و شروع به فحاشی کردند…..دختره بیچاره رو هم کتک زدند…..خواستم ازش دفاع کنم که ریختند روی سرم و تا میتونستند با مشت و لگد کتکم زدند و گفتند:حالا با ناموس و خواهر ما قرار میزاری؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات  هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. اونجا بود که متوجه شدم وای وای ،،،برادرای دخترست……بعداز کلی فحش ‌‌و کتک در نهایت یکی از برادرا یه تیغ از جیبش در اورد و یه خراش تقریبا عمیق روی صورتم انداخت و گفت:این باشه یادگاری تا دیگه با آبرو و ناموس مردم بازی نکنی….مردم جمع شده بودند و میخواستند به پلیس خبر بدند که برادرا دست خواهر رو گرفتند و در حال خط ‌و نشون کشیدن از پارک دور شدند…. اونا رفتند و مر‌دم هم متفرق شدند و من موندم و دست و پای خونی و بدنی کوفته و دردناک…..از درد نمیتونستم تکون بخورم……بزحمت سرپا شدم و اول صورتمو  با آب شستم و بعد لباسهامو مرتب کردم  و رفتم خونه ی یکی از برادرام…. (گاهی وقتها که شهرمون نمیرفتم شب رو خونه ی خواهری یا برادری میموندم…..)…درد و زخمهام به کنار…..خیلی به غرورم برخورده بود و توی دلم دختره رو فحش میدادم که چرا احتیاط نکرده بود…،،، ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. داداش و زن داداش از دیدن سر و وضعم تعجب کردند و وقتی متوجه شدند چه اتفاقی افتاده ،،،،برادرم کلی نصیحت کرد و گفت:پژمان!!!بخدا این کارا آخر و عاقبت نداره ….بیا برات یه دختر خوب پیدا کنیم و سر و سامون بگیر…..خداروشکر کار که داری ،یه خونه هم اجاره میکنی و زندگیتو شروع میکنی……….. داداش برای خودش میگفت و من هم حواسم جای دیگه بود و نقشه میکشیدم که چطوری از اون پسرا انتقام بگیرم……بجای اینکه برام درس عبرت بشه بیشتر حریص تر میشدم و دلم میخواست از همه با رابطه انتقام بگیرم…..اون شب موندم خونه ی داداش…… هنوز دلم نمیخواست برگردم خونه پس شبهای بعد هم رفتم خونه ی همون برادرام…..نکته :اونایی که میگند خارج همه آزادند و چشم و دل سیر واقعا اشتباه میکنند و اشتباه…..من توی این مسئله غرق شدم و سیرابی نداشتم…..همه چی برام مهیا بود بجای اینکه چشم و دل سیر بشم بیشتر و بیشتر فرو میرفتم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. من واقعا توی مردابی غرق شده بودم که هیچ راه نجاتی نداشتم…..مردابی که مامان و بابا با رفتار و کردارشون اونو بنا کرده بودن به خاطر تعریف و تمجید دیگران شده بودم هوسباز…..غرق در شهوت بودم و شده بودم عیاش….. روز به روز بیشتر در شهوت و هوس غوطه ور و بجای نجات خودم بیشتر حریص تر میشدم…یه نکته :اونایی که میگند خارج همه آزادند و چشم و دل سیر واقعا اشتباه میکنند و اشتباه…..من توی این مسئله غرق شدم و سیرابی نداشتم…..همه چی برام مهیا بود بجای اینکه چشم و دل سیر بشم بیشتر و بیشتر فرو میرفتم……حالا کارم بجایی رسیده بود که خودم هم دنبال مورد باشم…… با کارکرد ‌و پس اندازم تونستم یه ماشین بخرم…..دیگه عادت کرده بودم که بعداز بستن مغازه تیپ بزنم و با ماشین توی خیابونا بچرخم…..خیابونارو بالا و پایین میکردم تا ببینم کدوم خانم پایه است آخه دلم میخواست با افراد بیشتری در رابطه باشم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. برادرام همیشه نصیحتم میکردند اما من گوش شنوا نداشتم…….حتی تشویق میکردند برم خدمت سربازی تا بلکه از محیط دور بشم اما من طالب نبودم…..یادمه یه شب که رفتم خونه ی داداشم،چون بی اطلاع رفته بودم ،زن داداش تصور کرد که داداشه(شوهرش)برای همین برای باز کردن در حجاب نپوشید و بی حجاب اومد و در رو برام باز کرد…تا منو دید گفت:عه تویی…..یه لحظه صبر کن من چادر سر کنم بعد بیا….. هیچ وقت زن داداشمو بی حجاب ندیده بود….اون لحظه با دیدنش وسوسه شدم و پشت سرش رفتم……زن داداش تا حس کرد من پشت سرشم ،،،برگشت و بهم تشر زد و گفت:مگه نگفتم صبرکن،…..شهوت جلوی چشمهامو گرفته بود و عقلم درست کار نمیکرد،….. تا بهش نزدیک شدم چنان جیغی کشید که نگو و نپرس……از صدای جیغش دو متر پریدم عقب……زن داداش عصبی و در حالیکه داد میزد گفت:یک بار دیگه اینکار رو تکرار کنی آبروتو همه جا میبرم…….گورتو گم کن….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. چند روز که گذشت…..وقتی نصیبه نتونست نظر منو جلب کنه اومد پیشم و رک گفت:ببین پژمان!!!الان که بابات مرده ،تو راحت میتونی به بهانه ی اینکه من تنها نباشم با من ازدواج کنی….چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:من تورو نمیخواهم….تو کجا و من کجا؟؟؟؟من جای بچه کوچیکت هم نیستم…..بروووو خجالت بکش… نصیبه خیلی تلاش کرد اما من زیر بار نرفتم….وقتی دید دستش به جایی بند نیست و موندنش پیش یه پسر جوون از نظر مردم جایز نیست ،یه روز وسایلشو جمع کرد و رفت خونه ی پدرش…با رفتن نصیبه من موندم و یه دنیای تاریک و تنهایی و غم و اندوه …..‌برای فرار از این مشکلات بالاخره چند ماه بعداز فوت بابا تصمیم گرفتم و رفتم خدمت سربازی… توی تقسیم بندی منو فرستادند کردستان تا اونجا خدمت کنم…..از اینکه از تهران ‌و شهرمون دورشده بودم یه جورایی حس سبکی میکردم……توی پادگان دوستای زیادی پیدا کردم و با اونا وقتی غروب میشد میرفتیم شهر و میگشتیم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. یه روز که مشغول گشت و گذار بودیم یه دختری رو دیدم و ازش خوشم اومد……اسم اون دختر کژال(مستعار)بود…..کژال خیلی دختر خوبی بود….درسته که همون برخورد اول بهم لبخند زد و مثلا یه جورایی نخ داد اما بعداز دوستی حدو مرز میدونست و همه چی رو رعایت میکرد…کژال حتی اجازه نمیداد دستشو بگیرم و میگفت:این کار رو نکن ،ما بهم نامحرمیم…. دو سال اونجا خدمت کردم و دوستی ما ادامه داشت و حتی تصمیم داشتم باهاش ازدواج کنم……کژال وقتی متوجه شد که سرمایه ایی برای ازدواج ندارم و هر چی پول بدست اوردم رو خرج تفریحاتم کردم و تنها داراییم یه موتور و ماشینه گفت:پژمان!!اگه خونه و سرمایه نداشته باشی محاله بابا اجازه بده بیای خواستکاری …. گفتم:خونه ی بابا هست….۷۰۰متر ویلایی…..کژال گفت:بنام خودته؟؟؟گفتم:نه برای ورثه است….سه پسر و سه دختر……….کژال گفت:فکر نکنم اگه اونو بفروشید چیزی دست تورو بگیره….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. سنم کم بود و از طرف دیگه پدر و مادری نداشتم تا حمایتم کنند و از همه مهمتر سرمایه ایی برای ازدواج نداشتم برای همین موفق نشدم خواستکاری کژال برم….….کژال اولین دختری بود که سرراهم قرار گرفت اما با من وارد رابطه نشد….. نه اینکه موقعیتش نباشه بلکه دختر خیلی سفت و سخت و غیرتی بود و برای خودش خط قرمز داشت….دوسال خدمتم تموم شد و دوباره برگشتم سر خونه ی اولم……یه جوون ۲۲ساله ی خوشگل و خوشتیپ که حالا صدا و رفتار مردونه هم داشت……چند سالی زندگیم به همین منوال گذشت….همش عشق و حال .... اینو هم تا یادمه بگم که چند باری که با خانمها شمال رفته بودیم برای تفریح،،، مامورا بخاطر تیپ و قیافه ام بهم گیر داده و بازداشتم کرده بودند آخه تیپ و قیافه ایی که برای خودم درست کرده بودم واقعا دخترکش بود…..خیلی به خودم میرسیدم حتی ابروهامو هم با موچین مرتب میکردم…….. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. گذشت و گذشت تا اینکه سه سال پیش یه خانمی برای خرید گل اومد مغازه…..یه خانم جاافتاده و خوشگل…..وقتی حرکاتش نشون داد که تو نخ من مونده پول دسته گلی که خریداری کرده بود رو ازش نگرفتم و همین بهانه ی دوستی ما شد……اسمش فرشته (مستعار)بود و همشهری خودمون…..با همسرش دختر عمو و پسر عمو بودندو یک سالی بود که ازدواج کرده بودند…….به دو روز نکشید که یه شب منو دعوت کرد خونشون….فرشته گفته بود که همسرش شیفت شب کار میکرد..هر وقت خونه ی فرشته میرفتم براش گل میبردم و فرشته هم با هدیه های گرونقیمت جبران میکرد…. واقعا منو دوست داشت و عین خیالش نبود که شوهر داره ،،از وقتی با فرشته دوست شده بودم بیشتر وقتمو با اون سر میکردم …..اون موقع ها گوشی موبایل اومده بود ‌و فرشته برای من هم خریده بود…………..همیشه وقتی من میرفتم خونشون،فرشته گوشی خودشو خاموش میکرد تا راحت تر باهام باشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. شب که اونجا بودم فرشته طبق معمول گوشی رو خاموش کرد ..توی این فاصله که ما توی حال خودمون بودم انگار همسر فرشته به گوشیش زنگ میزنه و متوجه میشه خاموشه…..نگران میشه و با صاحبخونه تماس و سراغ فرشته رو میگیره…..اونجا بود که فهمیدیم هر وقت من میرم خونه ی فرشته،، صاحبخونه مخفیانه میبینه و کلا به فرشته شک میکنه،،،،..بخاطر شکش همه چی رو به همسر فرشته تعریف میکنه و میگه: والا هر وقت که شما میرید سرکار،خانمتون یه اقای جوونی رو میاره خونه،،هر شب صدای خنده هاشون تا خونه ی ما میاد و هفت کوچه اونورتر میره…..الان هم اومده ...همسر فرشته با یه حال خیلی بدی در عرض یک ربع خودشو میرسون و کلید میندازه و منو فرشته رو باهم میبینه……وای…..خدایا از من بگذر….وای چه شب وحشتناکی بود…..من تا همسرشو توی چهارچوب در دیدم،، خیلی سریع و چابک فرار کردم ولی فرشته واقعا آبروش رفت.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. چون همشهری بودیم بعدها متوجه شدم که همسرش طلاقش داده…….هر چند که خواسته ی خوده فرشته بود و اون منو خونشون دعوت کرده بود ولی من هم مقصربودم و الحق که با زندگی یه خانواده بازی کردم و باعث شدم اون زندگی از هم بپاشه….اکثر همشهریها فهمیده بودند و یه مدت پشت سرم حرف و حدیث زیاد بود…..فکر کنم به خاطر قضیه ی فرشته ،،،داداشم حرفهای خانمشو در مورد قصد تعرض من بهش رو باور کرد چون خیلی با من سرو سنگین شده بود……نزدیک تعطیلات عید شد و طبق معمول اماده شده بودم برم شهر خودمون که دخترعمه ام زنگ زد و گفت:پژمان!!!فعلا این طرفها نیا چون مادر فرشته خیلی نفرینت میکنه و همه پشت سرت حرف میزنند…..ممکنه اتفاقی بیقته ،،،آخه تورو باعث بهم خوردن زندگی فرشته میدونند….گفتم:بیخود کردند…..میام ببینم چیکار میتونند بکنند؟؟؟؟برای من دیگه هیچی مهم نبود نه آبرو و نه هیچ چیز دیگه ایی….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات  هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. لج اونا و برای اینکه ثابت کنم هیچ کاری نمیتونند بگنند همون عصر با ماشین بسمت شهرمو راهی شدم……از هیچ کی نمیترسیدم و هیچ کسی برام مهم نبود…هوا تاریک شده بود که رسیدم و رفتم خونه ی پدریم…..اون شب هیچ جا نرفتم و موندم خونه تا ببینم چی میشه…؟؟؟ صبح که بیدار شدم دیدم ماشینمو آتیش زدند و انگار حتی میخواستند خونه رو هم به آتیش بکشند که پسر عموهام دیده و فراریشون داده بودند…خواهر وسطیم که طلاق گرفته بود در طول این چند سال ازدواج کرده و حتی یه بچه هم داشت ...وقتی دیدم وضعیت مناسب نیست و ممکنه بلایی سرم بیارند رفتم خونه ی خواهر وسطیم..شوهرش خونه نبود ومن برای اینکه اون اتفاقات یادم بره شروع کردم به مشروب خوردن که یهو شوهرش اومد…،،شوهر خواهرم با خانواده ی فرشته اینا فامیل و همسایه بودند…..با دیدن من کلی حرف بارم کرد و خواست به خانواده ی فرشته خبر بده که سریع از اونجا فرار کردم,…, ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات  هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. بخاطر ندونم کاری خودم و بازی با زندگی و آبروی مردم از خونه و زندگیم آواره شده بودم….با حالت ترس و استرس خودمو رسوندم خونه ی خواهر بزرگم…..اصلا حال روحی خوبی نداشتم….تا رسیدم اونجا به خواهرم گفتم:من یه دوش بگیرم بیام…..خواهر بزرگم از بچگی به من محبت داشت و با مهربونی با من رفتار میکرد و کلا حکم مادرمو داشت…کلی قربون صدقه ام رفت وگفت:بررروو….برووو دوش بگیر من برات حوله میارم…،رفتم حموم و یه دوشی گرفتم و اومدم بیرون و دیدم خواهرم برام ناهار آماده کرده،..،.ناهار رو خوردم و رفتم اتاق بغلی که کسی نبود یه کم مشروب خوردم و سیگار کشید تا سرحال شدم……خوب که سرحال شدم به خواهرم گفتم:خب آبجی!!من دیگه برمیگردم تهران سرکارم…..خواهرم بغلم کرد وگفت:الهی قربونت بشم پژمان!!!خیلی مراقب خودت باش…..اینم بدون ک با تمام این حرف و حدیثها هنوز دوستت دارم و داداش کوچیکه ی خودمی….. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
( من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. کم کم صداهاهم قطع شدو بیهوش شدم،وقتی بهوش اومدم بیمارستان بودم،زود یاد تصادف افتادم و با خودم گفتم:حتما دستها یا پاهام شکسته که اینجا بستری هستم،…اما چرا هیچ حس دردی ندارم…؟سعی کردم بلند شم امانتونستم…..سرمو بلند کردم و اطراف رو نگاه کردم وخواهرامو اطراف تخت دیدم……برادرام و اقوام هم کمی دورتر ایستاده بودند….خواهرا چشمهاشو گریه میکرد و لبهاشون با بهوش اومدن من میخندید….با خودم گفتم:یعنی چی شده بود؟؟؟؟شاید پامو قطع کردند…با این فکر زود به پاهام نگاه کردم…..اما هر چی تقلا کردم نه تونستم پاهامو تکون بدم ونه بدنمو…..به گریه افتادم و از خواهر بزرگم پرسیدم:آبجی!!من چم شده؟؟؟چرا نمیتونم تکون بخورم….؟؟؟با این حرفم همه ناراحت شدند و خواهرام شروع به گریه کردند…بله…..بعداز چند روز فهمیدم که من در اثر تصادف قطع نخاع شدم……یعنی از گردنم به پایین هیچ حس و تحرکی نداشتم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. داشتم دیوونه میشدم….صدای دخترایی که التماس میکردند تا برای خواستگاریشون برم وگرنه آبرو و حیثیتمون به باد میرفت…..بحث و دعواهای برادرای دخترا و خانمها توی سرم اکو میشد و سردردهای عجیب آزارم میداد…،چشمهامو بستم و با تنها دارایی که زبونم بود به خدا گفتم:خدایا….تو که میدونی من نه پدر دارم و نه مادر..،.الان کی میخواهد از من مراقبت کنه؟؟؟؟کاش همین سری که برام مونده رو هم ازم میگرفتی…..حالا چی میشم خدا؟؟؟مجبورند ببرند بزارند خونه ی سالمندان یا بهزیستی…😭هر روز خواهرا و برادرام میومدند و بهم سر میزدند….ملاقات کننده زیاد داشتم از اقوام نزدیک مثل عمه و عمو تا دخترا و پسراشون…….چند روز گذشت……یه روز که مثل همیشه داشتم ناله میکردم و ته دلم میگفتم :وای خسته شدم….چقدر دراز بکشم؟؟؟دلم میخواهد بلند شوم و راه برم…..همینطوری که ناله میکردم حس سبکبالی و راحتی اومد سراغم… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. همینطوری که ناله میکردم حس سبکبالی و راحتی اومد سراغم…..خیلی حس خوشایندی بود….متوجه شدم که دارم رو به بالا حرکت میکردم…..هیچ حس دردی نداشتم…..بله…..من به کما رفتم……روحم پر کشید و بسمت بالا و بی نهایت حرکت کرد……توی مسیری که میرفتم بالا فیلم زندگیم یکی یکی و با جزئیات برام نمایش داده میشد…..با دیدن فیلمها روحم آزرده میشد و فشاری زیادی رو تحمل میکردم…..اونجا یک ثانیه برام به اندازه ی هزاران سال بود….نه اینکه بخاطرعذاب و سختی فرص کنم هزاران ساله،،،نه ،،….واقعا یه ثانیه هزاران سال طول میکشید…شاید باورتون نشه ولی دو‌تا موجود ترسناک منو بردند جهنم…..نه اون جهنمی که همیشه تصورشو میکردم،….،،،،چاه جهنم و آتیش وجود خارجی نداشت اما شعله ها رو میدیدم…..گودال پراز آتش نبود اما تمام روحم میسوخت و آتیش میگرفت و دوباره فیلم دیگه ایی از زندگیم پخش میشد و دوباره اون شعله و سوزش به جونم میفتاد…تنها زمانی از این عذاب خلاص میشدم که توی بیمارستان برام ملاقات کننده میومد….. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. وقت خواهرام یا برادرام یا اقوام یا کلا هر کی که به‌ملاقاتم میومد روح من برمیگشت و کنار جسمم میایستادم……چند وقتی به این منوال گذشت و من همچنان توی عذاب و سوختن بودم …….بعد از آتیش و سوختن منو بردند به یه جای خیلی سرد…..اونجا بقدری سرد و تاریک بود که حس انجماد بهم دست میداد و عذاب خیلی خیلی شدیدی میکشیدم……همش التماس میکردم اما ندایی بهم میگفت که این سختیها و عذابها نتیجه ی اعمالت هست…یادمه از بچگی اسم امام حسین رو زیاد شنیده بودم ‌و عاشقش بودم و عادت داشتم برای اثبات حرفم و یا درخواست کمکی بهش قسم بخورم یا صداش کنم…..اونجا هم از درد و رنجی که روحم میکشید امام حسین رو صدا کردم تا کمکم کنه…….با تمام وجود نالیدم و اسم امام حسین رو به زبون اوردم و ازش درخواست کمک کردم…..همون ثانیه امام حسین رو کنارم حس کردم ولی خیلی زود روشو ازم برگردوند و گفت:من شفاعت تورو نمیکنم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. اونجا بود که فهمیدم من با خودم چه کردم…..من از زیبایی که خدا بهم داده بود سوء استفاده کردم و ارزش‌های انسانی رو زیرپا گذاشتم……بیشتر عذابم بخاطر رابطه با خانمهای متاهل بود….عذابی که از شدت گرما و آتیش منو مثل سرب داغ میکرد و بلافاصله از شدت سرما مثل یخ میشدم…در تمام طول این زجرها و عذابها از شرایط زنده ها هم آگاهی داشتم و میدیدم که خواهرام چقدر بیتابی میکنند و گریه….میدیدم که هر کدوم برای شفای من نذر امام حسین میکردند تا اگه شفا پیدا کنم و بهوش بیام فلان نذررو ادا کنند….بعداز عذابهای زیاد و التماسهای فراوان …..میانجی گریهای انسانهای خوب و صالحی که کنار امام حسین بودند بالاخره امام بهم نگاه کرد…..نگاهی که چهره اش مشخص نبود اما نور خیلی زیاد و قشنگی از صورتش بطرفم تابید و بهم ارامش داد….امام در حالی که صورتشو بسمت من کرده بود گفت:فقط چند روز فرصت داری…..چند روز به زندگی برمیگردی تا بتونی حلالیت بطلبی… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. حرف امام تموم شد اون حس سبکبالی از بین رفت و حس سنگینی و درد اومد سراغم…..یهو چشمهامو باز کردم دیدم به جسمم برگشتم و بعداز ده ماه از کما بیرون اومدم….حرفهای امام توی گوشم بود و فرصت کمی داشتم…..از پرستارها خواستم تا به دختر عمه زنگ بزنند و ازش بخواهند بیاد پیشم…..همون دختر عمه ایی که قبلا بهم زنگ زده بود ومنو از خطری که تهدید میکرد خبر داده بود…..دخترعمه ام که فهمید بهوش اومدم سریع خودشو رسوند بیمارستان…..تمام این ماجراهارو براش تعریف کردم و ازش خواستم بره برام حلالیت بطلبه……حتی گفتم:دخترعمه!به فرشته بگو حلالم کنه تا شفا پیدا کنم،،،اگه خوب بشم حتما باهاش ازدواج میکنم…اینو گفتم اما مگه فقط یه نفر بود؟؟؟با خودم گفتم: تنها کسی که بهش دسترسی دارم فرشته است پس میتونم حداقل از فرشته حلالیت بطلبم..دخترعمه ام قبول کرد و قول داد از فرشته حلالیت بطلبه…..کم‌کم همه متوجه شدند که بهوش اومدم و یکی یکی و خوشحال اومدند بیمارستان ملاقاتم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. خواهرام برام اینه اوردند و صورتمو اصلاح کردند.وقتی توی اینه چهره امو دیدم دیگه از اون پسرخوشگل وزیباخبری نبود ..صورتم پوست و استخوان و زشت شده بود….دیگه دوست نداشتم ابروهامو بردارم و مرتب کنم..اصلا دلم اون صورت زیبا رو نمیخواست ،تنها چیزی که دلم میخواست بخشیده شدن بودچون میدونستم که چه عذابی منتظرمه…،بهوش که اومدم شنیدم دکتر گفت:خداروشکر بهوش اومده ولی تا آخر عمرش باید روی تخت بمونه و نمیتونه حتی کارهای شخصیشو انجام بده…اینو من نمیخواستم…..من زنده بودن رو نمیخواستم…..فقط و فقط دلم میخواست بخشیده بشم و برگردم……من دختر عمه ی پژمان،،،باران و راوی سرگذشت هستم …من هم شاهد زندگی از کودکی تا زمان فوتش بودم و هم تمام سرگذشت زندگیشو از سربازی و زندگی در تهران و همه و همه رو برام تعریف کرده بود..،،،، ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. پژمان بعداز بهوش اومدن تلفنی ازم‌خواست برم پیشش و وقتی خودمو به بیمارستان رسوندم تمام عذابهایی که اون دنیا کشیده بود رو برای من تعریف کرد و ازم خواست تا براش حلالیت بطلبم……..اون خدابیامرز سه روز بعداز اینکه از کما اومد بیرون ،،، فوت شد و برای همیشه پرواز کرد و رفت….. بنظر من پژمان به حرمت امام حسین بخشیده شد و شفای آخرتشو گرفت و رفت….. سرگذشت پسر دایی خودمو بازگو کردم تا درس عبرتی برای جوونها باشه و به زیبایی ظاهر و مال و اموال و شغل و و…و…و.. خودشون ننازنند و حرمت خانواده و اطرافیان و ارزش‌های انسانی را نگهدارند و سالم زندگی کنند تا آخرت خودشونو از بین نبرند……..پایان برای شادی و آمرزش روح پژمان هم دعا کنید🙏 😍😊 @Energyplus_ir
♥️ من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات  هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. ……..من توی خانواده ی ۸نفره بزرگ شدم…..ما سه خواهر و‌ سه برادر هستیم که خودم یکی مونده به آخریم……جایی که ما زندگی میکردیم یه خونه ی بزرگ و ویلایی به مساحت۷۰۰متربود…..همه میگفتند وقتی خونه به این بزرگی دارید قطعا پولدار و وضع مالیتون خوبه اما نمیدونم چرا همیشه کم و کسری داشتیم یا مدیریت بابا خوب نبود یا مامان… بابا اهل محلات و مامان یه دختر لر از استان لرستان بود که باهم وصلت کردند……از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد مامان و بابا هر روز بحث و دعوا و حتی کتککاری داشتند…..بابا جوری مامان رو میزد که از ترس نمیتونستم درس بخونم…… اوایل دلیلشو نمیدونستم ولی کم کم که بزرگتر شدم متوجه شدم.،،مامان یه خانم خوشگذران و خیلی خوشپوش بود که فقط دلش میخواست به خودش و تیپ و قیافه اش برسه و بره بیرون و برای خودش تفریح کنه…..حتی به ما هم اهمیت نمیداد و فقط فکر خودش بود……. ادامه در پارت بعدی 👇
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات  هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. هر وقت از مدرسه میومدم نه ناهاری اماده بود و نه خونه نظافت شده بود……..بعداز اینکه خواهرام بزرگتر شدند مسئولیت نظافت رو به گردن اونا گذاشت تا خودش راحت تر به تفریحش برسه…… یادمه وقتی صبح بابا میرفت سرکار،،،مامان هم جلوی اینه خودشو درست میکرد و میرفت و خواهر بزرگترم مجبور میشد به ما صبحونه بده یا کمک کنه که حاضر شیم و بریم مدرسه……زندگیمون به همین منوال میگذشت تا اینکه کلاس پنجم شدم……وقتی من توی اون مقطع درس میخوندم خواهرام دبیرستانی بودند و دیرتر میرسیدن خونه…… یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم نه ناهار داریم و نه خونه مرتبه……هنوز خواهر و برادر بزرگترم نیومده بودند…….اون روز از شانس بده من یا مامان ،،بابا یه سر به خونه زد…من که رسیدم خونه پنج دقیقه بعدش مامان وارد شد و سریع لباسهاشو در اورد و رفت آشپزخونه……خوشحال بودم که بالاخره یه روز مامان خونه است و یه ناهار حسابی میخوریم…... ادامه در پارت بعدی 👇