#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سیزده
اسمم رعناست ازاستان همدان
یه روز که برای برداشتن ادامس دست کردم توکیف شیرین متوجه شدم یه جاکلیدی قلب شبیه همونی که میلادبه من داده به دسته کلیدشه..نتونستم حرفی نزنم ازشیرین سوال کردم..گفت یکی ازدوستام بهم داده..چند روزی بود از میلاد خبری نداشتم ومیگفت درگیرمغازه ام دلم براش تنگ شده بود..بهش اس دادم کارنداری بریم بیرون..گفت اماده شو یکساعت دیگه سرکوچتونم..منم سریع اماده شدم رفتم پایین..یه کم زود رفته بودم..منتظر وایساده بودم که نگاهم افتاد انطرف خیابون ماشین میلاد بود ولی ازچیزی که میدیدم داشتم شاخ درمیاوردم..باورم نمیشدشیرین ازماشین میلادپیاده شدیه شاخه گل رزهم دستش بودوقتی ازش خداحافظی کردبهش دست داد...ازهم جدا شدن هنگ بودم اصلا نمیتونستم این موضوع روتجزیه وتحلیل کنم..نیت میلاد از اینکارش چی بود..شیرین امد اینور خیابون رفت سمت خونه..انقدرحالم بدبودکه تکیه دادم به درخت که نیفتم..چند دقیقه ای طول نکشیدکه میلادبهم زنگ زد..نمیدونستم بایدچکارکنم انگارمغزم ازکارافتاده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_سیزده
اسمم مونسه دختری از ایران
یه شب که قاسم میادخونه میبینه نه مرجان هست نه شیرین وروی طاقچه یه نامه میبینه که بادست خط مرجان بود و براش نوشته شیرین روسپردم به زن همسایه امدی برو ازش بگیرش من دارم برای همیشه اززندگیت میرم...چون خسته شدم من ساخته نشدم برای این نوع زندگی.. وقاسم باکلی گشتن میتونه مرجان رو با یه سروضع ناجور توی کاباره ها پیدا کنه ومجبور میشه طلاقش بده،،وشرط طلاقشم ندیدن شیرین بوده وشیرین روتایکسال همسایه ها ترخشک میکردن وقاسم ازترسش ابروش چیزی به خانواده اش نمیگفته تااینکه..بعدازیکسال خانواده قاسم میفهمن وشیرین روخواهرش بزرگ میکنه والان بعدازمرگ قاسم مرجان امده دنبال دخترش،گفتم بی بی اینجوری که توداری میگی من نمیتونم شیرین روبهش بدم ازکجامعلوم باخودش نبرش برای رقصندگی،، بی بی گفت من امروز به پسرطلعت خانم میسپارم بره در مورد مرجان تحقیق کنه.. چند روزی از این ماجرا گذشت دعامیکردم مرجان دیگه سرکله اش پیدانشه که بی بی گفت پسرطلعت خانم خبراورده مرجان چندسالیه بایه مردارتشی ازدواج کرده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سیزده
سلام اسم هوراست
مامانم گفت این دکترفرق میکنه پاشو
واقعاازحرفهاش سردرنمیاوردم اخه بااون قیافه کبوددرب داغون روم نمیشدبرم بیرون،بااصرارمامانم لباس پوشیدم باهاش رفتم تومحل خودمون درمانگاه بودامامامانم دربست گرفت برای مرکزشهر،،گفتم چراتومحل خودمون دکترنمیریم گفت اونجا ما رو میشناسن نمیشه ابرومون میره..وقتی رسیدیم مطب دکترزنان تازه فهمیدم چه خبره ،،بغض داشت خفه ام میکردباگریه به مامانم گفتم من کاری نکردم یعنی شماانقدربه من بی اعتمادید..مامانم گفت بابات گفته وبایدانجامش بدیم تاخیالش راحت بشه..خیلی حالم بد بود نگاه دکترزنان روم سنگینی میکردباهرجون کندنی بودرفتم روتخت ومعاینه ام کرد..بعد به مامانم برگه ی سلامت دادوگفت دخترتون مشکلی نداره..مامانم همچین باصدای بلندگفت خدایاشکرت که ابرومون رونریختی انگارمن چندشب بیرون ازخونه...بودم حالاکه برگشتم هیچ اتفاقی برام نیفتاده..ازمطب امدیم بیرون هرچقدرمامانم خوشحال بودمن ناراحت بودم گریه میکردم.ازاین همه عقب افتادگی خانواده ام حالم بهم میخورد..بدترازهمه این بودکه دیگه بهم اعتمادنداشتن....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سیزده
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
هانیه ام درگیربازکردن گره های موهای فروبورش بودوهرشونه ای که توموهاش میزدجیغش درمیومد،خوشحال بودم که بعدازمدتهاداشتیم باهانیه یه عروس میرفتم ویه کم شادی میکردیم..عروسی از نزدیکهای ظهر شروع میشد و من و هانیه کلی ذوق داشتیم برای رفتن..بانو تن خودش وبچه هاش لباس نوپوشیده بود
منتظربابام بودکه بیاد..وقتی پدرم امد خونه بانو بهش گفت بهتره حمید با ما نیاد نمیشه خونه رو به امان خداول کنیم،، بغض داشت خفه ام میکرد..پدرم که گوش به فرمان بانوبودگفت: تو نمیخواد بیای ملتمسانه نگاهش کردم ولی اخمهاش رفت توهم میدونستم حرفش عوض نمیشه..مادر بانو که قیافه غمگین من رو دید نیشخندی زد،بچه رو داد بغل هانیه..باتشرگفت این پیراهن چیه پوشیدی دست وپاگیره نمیتونی بچه رونگهداری،هانیه هیچی نمیگفت وسفت بچه روبغل کردکه نکنه ازبردنش پشیمون بشن..حاضربودبخاطرنگهداری ازبچه ام شده ببرنش..بابام طبق معمول دوتابدبیراه نثارم کردگفت برولباست عوض کن مراقب خونه باش بانوهم کفشهای پاشنه بلندش روپاش کردیه چادرنازکم سرش کردگفت دوتاسیب زمینی اب پز از دیشب مونده بخور و دست به چیزدیگه ای نزن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سیزده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تقریبا یک هفته گذشت تااسماتونست یه دکترزنان پیداکنه.روزی که رفتیم پیش دکتروقتی فشارم روگرفت گفت فشارت خیلی پایین سرم وصل کرد ولی انقدر استرس داشتم که فشارم بالا نمیرفت و دکترگفت من همچین ریسکی نمیکنم، ممکنه بااین فشارخون پایین به دردسر بیفتم..دقیقا سه باررفتم وهرسه بار همین اتفاق افتاد انگار قسمت نبود من بچه رو سقط کنم...روزبه روزحالم بدترمیشدونجمه متوجه حالم شده بود،هرچی میپرسیدجواب درست حسابی بهش نمیدادم...تا یه شب که تو حیاط نشسته بودم تو فکرراه چاره بودم،پریسا زنداداشم امد پیشم گفت چند وقتیه یاسمن بیقراری وامیدخیلی نگرانته..ازحرفش تعجب کردم گفتم امید؟باسرگفت اره!امیدچندباربه من گفته راجع به اینده باهات صحبت کنم ولی میدونم تانجمه ازدواج نکنه توتصمیمی برای زندگیت نمیگیری...اون لحظه دوستداشتم زارزاربخاطربخت سیاه خودم گریه کنم به کی دردم رومیگفتم من خیلی وقتها با امیدکل کل داشتم وبه هم تیکه مینداختیم ولی خوب میدونستم پسرقابل اعتمادیه که به عنوان مرد زندگی میشد روش حساب کرد..اون روزهیچی نگفتم ولی استرس حالم بدم باعث شده بود تو همون مدت کوتاه ۷کیلولاغربشم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سیزده
سلام اسمم لیلاست...
به مامانم گفتم تو رو خدا به حرفش گوش نکنید بریدا... کنف میشیم مطمئنم اونا قبول نمیکنن..مامان گفت معلومه که ما باهاش نمیریم ولی اگه کله شق بازی دراورد خودش رفت چی؟ گفتم با بابا صحبت کن بزار متقاعدش کنه، شاید حرف بابا رو قبول کرد...آرمین اومد دنبالم و برگشتیم خونه اما دلم هنوز خونه مامان بود..نمیدونستم میتونن سعید رو توجیح کنن یا نه..اگه سعید خودسر میرفت خواستگاری خیلی بد میشد..و اگه جواب رد بهش میدادن بدتر ارزشمون میرفت زیر سوال. دلم میخواست قضیه رو به آرمین بگم ولی از عکس العملش میترسیدم..از اینکه بهم بخنده و مسخرم کنه..سعی کردم فعلا به این موضوع فکر نکنم. آرمین مدام از منشی جدیدش تعریف میکرد و میگفت خوب شد..استخدامش کردم، خیلی دختر خوبیه.. از تعریف کردنش حالم یه جوری شد...یهو بهش گفتم قیافش چطوره؟
آرمین با تعجب گفت چیکار به قیافش داری..؟من دارم از نحوه کار کردنش میگم
گفتم همینجوری پرسیدم، میخواستم ببینم قیافش زشت نباشه یه موقع مریضات فرار کنن..خندید و گفت نه اتفاقا قیافش خیلی خوب و به روزه..اصلا بهش نمیخوره روستایی باشه! صورتش کلا عملیه و مشخصه چقدر دستکاریش کرده..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سیزده
سلام اسمم مریمه ...
رویاگفت مریم خانواده شوهرت ازبارداریدخبردارن..گفتم غیرمادرم کسی نمیدونه خداروشکرشکمم خیلی بزرگ نیست که کسی متوجه بشه زیادبامن رفت امدندارن که دقت کنن،،رویاگفت ولی کمکم بگوبارداری نذارمهساهرکاری دلش میخوادبکنه وتوروازچشم بقیه بندازه..اونانمیان توبروسعی کن بامحبت کردن دلشون روبه دست بیاری دیدم حرفهای رویابدنیست خدایش دوست خوبی بودبرام توبیشترمواردراهنماییم میکرد..رویایکساعتی پیشم بودرفت موقع رفتن خیلی گفت پایین نیا،،اسانسورنداریدسختته،،ولی باهاش رفتم پایین جلوی اپارتمان،،مهساومادرشوهرم رونگاه کردم کفشهای رامین نبودیه جورهای خوشحال بودم ازاینکه رویااشتباه کرده..پایینم نزدیک ده دقیقه ای بارویاحرفزدم موقع رفتنی گفت بیااقارامین هم داره ازته کوچه میاد..رامین چندتانون خریده بودوقتی رسیدبارویاسلام علیک کردوتعارف نون کرد..رویاتشکرکردورفت احساس میکردم یکی ازایفون داره نگاه میکنه چون صدا میومد..امدیم توحیاط گفتم رامین چراچندتانون خریدی ماکه دونفریم،،گفت برای مادرم زنداداشمم خریدم..بیاباهم ببریم بهشون بدیم بریم بالا...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سیزده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
تمام وسایل زهره و تزئین کردم خواهرم اصلا حوصله ی این کارها را نداشت کلا خواهرم به خانه داری خیلی خیلی علاقه داشت ..من تمام وسایل های زهره رو به زیبایی تزیین کردم و خودم به مادرم گفتم برام یک دست لباس تازه بخره برای بله برون .. ولی مادرم گفت که عروسی تو نیست نباید خیلی زیاد به خودت برسی یه وقت زهره ناراحت میشه فکر میکنه تو به خودت رسیدی که اون توی مراسم دیده نشه اصلاً قواعد مادرم رو درک نمی کردم.. کاری میکرد که آقاجونمم همون حرف رو قبول میکرد من از لباس هایی که تو خونه داشتم یکی رو برداشتم پوشیدم..البته الان خودم خیاطی بلد بودم و می تونستم یه دونه لباس برای خودم بدوزم خلاصه رفتیم بله برون زهره به خودش رسیده بود لباس قشنگ پوشیده بود شور و شوق تو چشمهای داداشم پیدا بود..مهریه اش بیست هزارتومن شد که اونموقع پول خیلی خوبی بود..صلوات فرستادیم و برگشتیم خونه مون،مادرم فقط اززهره تعریف میکرد ومیگفت خداروشکر عروس خیلی خوبی گیرم اومده خبر نداشت که همین زهره قراره چه بلاهایی سرش بیاره..درهمین حین برای خواهرم که پانزده سالش بود خواستگار اومد..پسره فرش فروش بود وباب دل مادرمو آقاجونم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سیزده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
بهترین روزهای عمرمو پیش خانواده ی پدریم سپری کرده بودم..واقعیتش رفت و آمد با عمه و خاله و عمو و دایی برام خیلی خوشایندتر از رفقای مامان بود..آخه همیشه پیش دوستای مامان باید سیخ مینشستم و به قول مامان مودب رفتار میکردم تا آبروش نره،روزگار گذشت و یه روز فهمیدم توی مسیر رفت و آمد به مدرسه یه پسری عاشقم شده بود و من اصلا در جریان نیستم..هر روز میدیدمش اما چون یه جوری بود بهش اهمیت نمیدادم..شاید بپرسیدچجوری بود،همیشه با موتور خفنش سر کوچه میایستاد.من عاشق موتور بودم ولی وقتی فهمیدم که بابای اون پسر فوت شده و ثروت زیادی بهش رسیده و بجای اینکه دست مادرشو بگیره پاشو گرفته،یعنی حق ارث خودشو از مادرش جدا کرده وهمه رو برای خوشگذرونی خرج میکنه..مادر بیچاره اش هم برای خرج روزانه اش توی خونه ی مردم کار میکرد.وقتی این حرفها رو در مورد اون پسر فهمیدم ازش بدم اومد و بهش محل ندادم..اصلا برای من که از شهر بزرگ و با امکانات عالییه و با کلاس و بابای پولدار بد بود که با یه پسر بیکار و سطح پایین دوست بشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سیزده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
زنعمو کنجکاوانه عضلات چشمش رومنقبض کرد و با خودش زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد و بعد با چشمای باز رو به آنا گفت؛ آهان اون زنه که امروز اومده بود رو میگه،اینجایی نیست، برا روسیه ست و مهاجر باکو هستن، برام جای سوال بود که اینجا چه میکنه، پس خواستگار ترلان بود...آنا با دلهره لبش رو به دندون گرفته بود و داشت پوست لبش رو میکند..وای خدای من حالا توی این وضع این خواستگار از کجا پیداش شده بود..آقام دوباره با فریاد به آنا گفت؛ دختر منو کجا دیدن، حرف من اینه که این چشسفید چرا رفته بیرون، مگه ما تو این خراب شده آب نداریم..آنا از ترسش به آقام نگفت که من دبهها رو بردم تا سر کوچه و به زن غریبه کمک کردم،و با صدایی که میلرزید گفت؛ نه آقا، ترلان بیرون نرفته، فقط یه بار با من رفته حموم عمومی، یه بارم اون زنه اومد حیاط ما که آب پر کنه همون موقع دیدنش..با حرفهای آنا کمی از حرص آقام فروکش کرد و نفسش رو به شدت بیرون داد و با اخم از در حیاط بیرون رفت.شب زودتر از همه رفتم تو جام،نمیخواستم با آقام چشم تو چشم شم..فکرم مشغول بود،همش به اون زن غریبه و خواستگاریش، فکر میکردم..و از اینکه چند وقتی بود که از اصغر خبری نبود خوشحال بودم..و وقتی شنیدم که رفته سربازی این خوشحالیم چندین برابر شد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_سیزده
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
طلافروشی که رضامن روبردطلاهای دست دوم بدون اجرت میفروخت فروشنده یه پسرجوان بودکه معلوم بودصاحب مغازه نیست..گفتم یه سرویس طلامیخوام ودقیقامشخصات سرویس طلای که مدنظرم بودروبهش دادم،گفت چندتاسرویس دارم چنددقیقه صبر کنید و رفت اتاقک پشت مغازه بادوسه تاجعبه امد..وقتی جعبه طلاها رو باز کرد سومیش دقیقا همون سرویس طلای بودکه رضا نشونیش روداده بودتودلم گفتم خاک برسرت پروین اخه این چه کاری بودکه توکردی!!به فروشنده گفتم من ازاین سرویس خوشم امده میشه ازش عکس بگیرم به شوهرم نشون بدم گفت بله مشکلی نداره خلاصه چند تا عکس گرفتم ازمغازه امدم بیرون..رضا تا منو دیدگفت چی شدگفتم حدست درست بودطلارواورده اینجافروخته وعکسهاروبهش نشون دادم ازعصبانیت داشت منفجرمیشد
گفتم حالامیخوای چکارکنی؟یه وقت نری بازباهاش درگیربشی..گفت توکارت نباشه وبه سرعت حرکت کرد،اون لحظه نمیدونستم کاری که کردم درسته یاغلط ولی تودلم ایت الکرسی میخوندم که این قضیه ختم به خیربشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سیزده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
توروستاهم هرکس ماشین داشت یه ارج قرب خاصی داشت..مرتضی گفت نمیخوای افتخاربدی؟گفتم نه ممکنه یکی ببینه..گفت توکه همیشه اخرین نفرازمدرسه میای بیرون همه رفتن بیاتانزدیک روستامیرسونمت..باترس لرزسوارماشین شدم مرتضی ازیه مسیرخلوت رفت که یه کم طولانی تربود..انقدراسترس داشتم که خیس عرق شده بودم..مرتضی ادم راحتی بودبدون مقدمه چینی رفت سراصل مطلب گفت گلاب من دوستدارم میخوام بیام خواستگاریت
گفتم ولی من هنوزدرسم تموم نشده گفت میخوای دیپلم بگیری که چی بشه؟مثلا من گرفتم به کجارسیدم،درس بهانه نکن..گفتم این نظرتواگرمنومیخوای بایدصبرکنی درسم تموم بشه تازه بایداجازه بدی دانشگاهم برم..یهوزدروترمزگفت دیگه چی!!انقدربی غیرت نشدم که اجازه بدم زنمبره دانشگاه درس بخونه،،گفتم زنت!! نکنه باورت شده واقعازنتم گفت یعنی چی!خب معلومه زنمی بااعصبانیت ازماشین پیاده شدم..درمحکم بستم گفتم بروپی کارت..مرتضی پشت سرم میومدالتماس میکردتا سواربشم ولی من بهش توجهی نمیکردم اونم وقتی دیدبی محلش میکنم گازش گرفت رفت،تمام هیکلم خاک شده بودتودلم چندتافحش نثارش کردم به خودم قول دادم دیگه کاری بهش نداشته باشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir