eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان میتونستم حدس بزنم کی پشت خطه نشستم روبه روش اونم سریع خداحافظی کرد گوشی روقطع کرد..تاخواستم شروع کنم به حرف زدن..گفت فکر نمیکردم اینقدر پست باشی وحسود..تو مثلا‌خواهرمن هستی ولی ازدشمن برام بدتری..ازحرفهاش هنگ بودم گفتم شیرین چی داری میگی گوش کن ببین من چی میگم بذارمن حرفهام روبزنم..ولی شیرین انقدرعصبانی بودکه نمیذاشت من حرف بزنم..گفت خفه شو تو حسود از ۱۵سالگی چون خواستگار زیاد داشتی فکرکردی کی هستی وهرچی ادم خوشتیپ وخوشگل باید قسمت تو بشه..ولی دم میلادگرم که خوب حالت روگرفته..از امروز به بعدکاری بهت ندارم وتوام حق دخالت توزندگی وروابط من رونداری..دوستداشتم ازدست شیرین جیغ بزنم..گفتم بخدا میلاد آدم شیادیه گول حرفهاش رونخور..اون منم باهمون زبون چرب ونرمش گول زدولی بعدمتوجه شدم چه نیتی داره..گفت توکه راست میگی تاشنیدی بامن دوست رفتی دیدنش..شروع کردی ازمن بدگفتن که من روخراب کنی..ولی خوب حالت روگرفته..گفتم من رفتم بهش بگم اززندگیه جفتمون بره بیرون گورش روگم کنه چون من خیلی وقته میلادرومیشناسم وباهاش دوستم اشنایی ماازشب عروسیه سیماشروع شده.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران پروانه باتمام دردی که تحمل میکردهیچی نمیگفت.. طوری که خانم واحدی بهش میگفت وا یه جیغ بزن دخترالان خفه میشی صورتت کبودشده..ولی پروانه هیچی نمیگفت حتی گریه ام نکرد..قراربود شب احمدبامادرش وخواهرش بیان دنبال پروانه وعروس روبدون هیچ جشنی ببرن..یادمه عصرکه عاقدامد ‌وقتی خطبه عقدروخوندپروانه هیچی نگفت و مادرم محکم زدبه پهلوش که مجبورشد به زورباصدای خیلی ضعیف بله رو بگه..پروانه موقع رفتن حتی به بی بی مادرمم نگاه نکردوبدون خداحافظی رفت..مادرم خیلی خوشحال بودکه پروانه روسرسامون داده رفته خونه بخت ولی این خوشحالی زیادطول نکشیددوام نیاورد چون نصف شب که شد بادادبیداد احمد که کل حیاط روگذاشته بود روسرش ازخواب بیدارشدیم..مادرم وحشت زده دوید توحیاط رفت سمت احمدگفت چی شده؟ پروانه کجاست؟احمدکه صداش روبالابرده بود..گفت دختردیونه ات رو انداختی به من معلومه دست خورده بود که بدون کوچکترین توقعی زن من شده..مادرم که متوجه نمیشداحمدچی میگه گفت صدات روبیارپایین من اینجا آبرو دارم بیاتودرست حرفبزن ببینم چی شده..کل همسایه هاازپنجره های اتاقشون سرشون بیرون بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست سه ماه بعدازعروسیمون خاله ام رضابرای شام امدن خونمون منم سنگ تمام گذاشتم دومدل غذاژله درست کردم..سر سفره رضا میخور دهمش به به چهچه میکردبه خاله ام میگفت،،از حورا یاد بگیر ببین چه دست پختی داره خوش به حال حسین ماهم میخندیدم،خاله ام میگفت من استعداداشپزی ندارم بایدبه همینی که هست قانع باشی..تایه روز خاله ام زنگ زد گفت حورا این ماه عقب انداختم بیا بامن بریم ازمایش بدم,ازمایش خون دادموقعی که جوابش روگرفتیم پرستارگفت مثبت مبارکه..خاله ام روبوس کردم گفتم مامان شدی به سلامتی انشالله قدمش مبارک باشه خاله ام خیلی خوشحال بود..اون شب یه کیک خریدماروهم دعوت کردن،حسین کلی سربه سررضاگذاشت..شیش ماه اززندگی خوب خوش خرم من میگذشت که بازحسین فیلش یاد هندوستان کرد گفت میخوام برم کوه هرچی بهش گفتم دکتر گفته نبایدبری گفت دکتریه چیزی گفته من حالم خوبه...خلاصه کوه رفتنهای حسین شروع شدتایه روزجمعه که میخواس بره گفتم حسین هوا سرده نمیخواد امروز تنهای بری... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم من یه پسر۱۸ساله خوشتیپ بودم که خیلی هااززیبایی ظاهریم تعریف میکردن وخودمم عمدا ریش میذاشتم که سنم بیشتر نشون بده بزرگتربه چشم بیام.‌علاقه ای به ادامه تحصیل تواون زمان نداشتم دوستداشتم کارکنم مستقل باشم..انگیزه ام برای کاروقتی بیشترشدکه میدیدم برادرهام توبازارکارموفق هستن ودرامدخوبی دارن وپول توجیبی من روهم میدادن میخواستم مثل اون دوتامستقل باشم..به عمه گفتم میخوام برم سربازی وبعدازسربازی بچسبم به کار،هرچی عمه اصرارکرد درسم روادامه بدم من گوش ندادم سریع کارهاموکردم که برم سربازی،محل خدمتم افتاده بودیه شهرخیلی دور..پدرم بااینکه میدونست یکبارم سراغم رونگرفت نیومدبهم سربزنه ببینه کجاهستم وچکارمیکنم تودوران سربازی بایکی ازهم خدمتیهام صمیمی شدم وقتی باهم امدیم مرخصی بهش تعارف کردم بریم خونه مایه استراحتی بکن بعدبروشهرخودت که قبول کرد..روم نشد ببرمش خونه عمه،بردمش خونه پدرم خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم..پیش خودم گفتم دیگه بزرگ شدم بچه نیستم که بخوان باهام بدرفتاری کنن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی با اینکه امید از همه لحاظ موقعیتش از عماد بهتر بود ولی من بخاطربلایی که سرم امده بود وترس رفتن ابروم به داداشم الکی گفتم ازامیدخوشم نمیادوقراربه زودی برادریکی ازدوستام بیادخواستگاریم وخبرنداشتم بااین تصمیم احمقانه چه اینده شومی روبرای خودم رقم زدم...به داداشم گفتم قراربرادریکی ازدوستام بیادخواستگاری..گفت چندوقته میشناسیش کدوم دوستت؟سرم روانداختم پایین گفتم یکی ازبچه های اموزشگاست برادرش رودرحدسلام علیک میشاسم اونم چندباری که امده دنبال خواهرش دیدمش بنظرم ادم خوبیه ازاین موضوع دوروزگذشت وهربارامیدرومیدیدم فقط نگاهم مبکردمیدونستم جریان خواستگاری روپریسابهش گفته انگارباورش نمیشدمن جواب منفی بهش داده باشم..هرچندمن اگراین موقعیت رونداشتم بهترین گزینه ی انتخابم امیدبودعمادزنگزدگفت باخواهرم هماهنگ کردم که حرفهای توروتاییدکنه وبرای جمعه قرارخواستگاری گذاشت..به پربساوداداشم روزخواستگاری رواطلاع دادم..شب خواستگاری نجمه خیلی شوروشوق داشت که هرچه زودترعمادروببینه بیشترازمن هول بود..اون شب رومبل نشسته بودم به اینده ی نامعلومم فکرمیکردم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... شب همگی آماده و آراسته رفتیم خونه طلعت خانوم. آرمین هم حسابی به خودش رسیده بود و اومده بود که تو مراسم شرکت کنه، به قول خودش تک داماد خانواده بود و حضورش واجب.. خونه طلعت خانم مثل خونه بابام ساده بود، همگی تو هال نشسته بودیم. شوهر طلعت خانم چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود و خودش و تک دخترش تنها زندگی میکردن، الانم عمه بزرگشون به عنوان بزرگتر اومده بود تو مجلس و حسابی عصا قورت داده..نشسته بود..انگار ارث باباشو بالا کشیده بودیم،بس که با چهره عبوس نگاهش به دیوار بود. وقتی الهه با سینی چایی اومد، هممون بهش خیره شدیم.. الحق که دختر خوشگل و نجیبی بود، صورتش دست نخورده بود و معلوم بود تا حالا آرایشگاه هم نرفته... سعیدم ریز ریز نگاهش میکرد و یه لبخند ژکوند رو لباش بود.. میدونستم الان قند تو دلش آب میکنن و حسابی از انتخاب ما راضیه. قرار شد الهه و سعید برن حرف بزنن، ما هم مشغول گوش کردن به پند و اندرز عمه بزرگه بودیم .مرتب میگفت این دختر یتیمه، حقشه خوشبخت شه، اگه قسمت هم شدن از گل نازکتر بهش نگید.. مامانم قول داد الهه رو مثل من دوست داشته باشه و نگه بالا چشمش ابروعه. الهه و سعید با لبای خندون برگشتن، سعید لوتی وار گفت بزنید دست قشنگه رو.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... اون شب تاساعت۸شب منتظررامین بودیم ولی نیومدبهش زنگزدم گفتم منتظریم چرانمیای میخوایم شام بخوریم..گفت خانواده مهسانمیذارن من بیام شام اینجاهستم بعدازشام میام دنبالت اینقدرعصبانی شدم که گوشی روقطع کردم نمیتونستم دیگه تحمل کنم بایدبارامین حرف میزدم..مامانمم فکرش درگیربودولی چیزی به من نمیگفت،ساعت یازده شب بودرامین امدمامانم تعارف کردبیادتوولی قبول نکرد..وقتی نشستم توی ماشین اصلا باهاش حرفنزدم خودش فهمید ناراحتم..گفت:چراحرف‌نمیزنی..یدفعه دادزدم گفتم تاکی میخوای بشی راننده،ومدیر خرید مهسابه توچه مگه ماازعمدبرادرت روکشتیم که هراهنگی مهسامیزنه توبایدبرقصی..فکرنکن من نمیفهمم تمومش کن مهساکارداشته باشه بابات هست برادربابای خودشم هستن میتونه به اونابگه..نه توبری شیرخشک بخری بعدبه من دروغ بگی،،الانم شدی راننده خانم رسوندیش چرادیگه شام موندی باترمزناگهانی رامین نزدیک بودباسربرم توی شیشه..گفت تودیونه شدی چی داری میگی واقعابرات متاسفم اون زنداداش منه ناموس برادرمه..داداشم بخاطرمامردشایداگرمن زنگ نمیزدم الان زنده بود نمیتونم بی تفاوت باشم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... کلاخودموباخته بودم ...جوون بودم و خام...دوست داشتم دوباره برم بیرون و ببینمش ولی اگر زیاد میدیدمش بهم شک میکردن ...شاید باورتون نشه ولی من اونروز اصلا نفهمیدم مراسم خواهر و برادرم چطور برگزار شد،همش به این فکر می کردم که برم بیرون و اون پسر رو ببینم و تنها ترسم این بود که اگر بزاره بره من دیگه چطوری میتونم ببینمش حتی  اسمشم نمیدونستم...نمیدونستم کس و کارش کیه فقط می دونستم که شاگرد آشپز هست..موقع شام دادن که شد خوشحال شدم چون نمی تونستم راحت برم حیاط و ببینمش وشام دادن بهانه ی خوبی بود که برم ببینمش ..مادرم صدام کرد و گفت بیا غذاها رو ببریم فوری رفتم حیاط.. مادرم خودش تعجب کرده بود،می‌گفت توهیچ وقت برای کارکردن اینطوری عجله نمی کردی چطور شده الان با سر میای منم خندیدم و گفتم آخه مثلاً عروسی خواهر برادرمه باید که اینطوری کار کنم....وقتی رفتیم و غذاها رو آوردیم همش سعی می‌کردم بهش نگاه کنم درسته می ترسیدم مادرم بفهمه ،ولی ناخداگاه بهش نگاه میکردم از نگاه هایی که بهم می کرد متوجه می شدم اونم از من خوشش اومده خلاصه غذاها رو بردیم وقتی آخرین سینی و می‌بردیم  اومد جلو احساس کردم قلبم اومد تو دهنم ،می ترسیدم که مادرم و آقاجونم ببینن یا یکی از داداش هام متوجه بشه... اومد جلو و گفت اسم مدرسه ات چیه کدام مدرسه درس میخونی... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. رفت و آمد و قول و قرارهام با شهروز هر روز بیشتر میشد اما بابا بقدری غرق گل و گیاه و افکار خودش بود که اصلا متوجه ی من نشد..هر چه بیشتر به شهروز وابسته تر بیشتر به خلق و خوی و رفتارهاش آشنا میشدم.اخلاق عجیب و غریبی داشت..مثلا کافی بود یه پسری به من نگاه کنه چنان دعوایی راه مینداخت که اون سرش ناپیدا بود..یه روز که از مدرسه برمیگشتم یکی از پسرهای محل از کنارم رد شد و خیلی اروم گفت: چطوری خوشگله..من محلش ندادم و بسمت شهروز حرکت کردم که یهو شهروز بجای اینکه به من سلام بده ، سر اون پسر هوار کشید و گفت: وایستا ببینم.،چه غلطی کردی؟اون پسر که تازه متوجه شده بود مندوست دختر شهروزم ایستاد و گفت: غلط خودت کردی،دعوا و بزن و بزن شروع شد.شهروز تا طرف خون بالا نیاورد ولش نکرد..وقتی حسابی اون پسر زخمی و خونی شد بلند غرید: بگو غلط کردم،پسر بیچاره گفت: غلط کردم. شهروز بلندتر هوار کشید بلند بگو تا همه بشنوند.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم آنا که دستش از همه جا کوتاه بود خیلی زود حرف رباب رو گوش داد و با هم دیگه راهیه خونه ی دعانویس شدند..یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود که آنا با ناراحتی خودش رو انداخت تو اتاق،به متکا تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن.‌.آقام که تو خونه منتظر برگشتن آنا بود،تشری بهش زد و گفت؛ زن، زود باش بگو ببینم دعانویس چی گفت.آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچه‌ام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و..آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچه‌ام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و در حالیکه لیوان آب رو جلوش گرفته بودم هاج و واج نگاش میکردم..دعا نویس یه چیزهایی گفته بود که باید عملی میشد و از حرف های آنا میفهمیدم که نسخه‌ی سنگینی برای محمد پیچیده و فقط آقام رو میدیدم که واسه یه دونه پسرش چه بال بال میزد تا زودتر حالش خوب شه،چند روزی گذشت و حال محمد رو به بهبود بود هر چند همچنان تو رختخواب بود ولی کم‌کم داشت غذا میخورد و آقام خوشحال بود و آنا هم رباب رو دعا میکرد که بانی خیر شد که واسه محمد دعا گرفتند... ادامه در پارت بعدی 👇 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. هرچی میگذشت به تعدادمهمونااضافه میشدوبساط مشروب بعضی ازقرصهای روانگردانم به راه بود..من ازترس معتادشدم لب به هیچی نمیزدم مدام به رضامیگفتم بریم،رضا من روبردیه گوشه گفت ببین اینجاهیچ کس کسی رو مجبور به خوردن چیزی نمیکنه..همه چی هست اماخودت بایدعاقل باشی که نخوری،ماامدیم فقط یه کم خوش بگذرونیم من سالهاست..تو اینجور مهمونیها شرکت میکنم معتادشدم هانشدم چون خودم نخواستم،لطفا شبمون روخراب نکن بذارخوش بگذرونیم..دیدم راست میگه ادم تاخودش نخوادهیچ کس نمیتونه مجبورش کنه..خلاصه اون شب یه تجربه جدیدبرام بودوسرهم رفته بد نبود،موقع برگشتن رضاگفت فرداشبم تولددعوت شدیم اگردوست داشتی میام دنبالت وبازم بدون فکرکردن قبول کردم وکم کم پام به اینجورمهمونیهابازشد..البته بگم تورابطه دوستی ماتااون زمان چیزخاصی بجزگردش مهمونی نبود..رضا وپروین دنبال کارهای طلاقشون بودن یه روزکه رضاامددنبالم گفت بریم خونه ی ما،منم چون بهش اعتماد داشتم قبول کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. اینقدرازاین برخوردمرتضی جاخورده بودم که احساس میکردم اصلانمیشناسمش باگریه برگشتم بیمارستان..حالم خیلی بدبودافسانه سرمش تموم شده بودبایدبرمیگشتیم..توراه همش به این فکرمیکردم افسانه چی به مرتضی گفته که یهونظرش عوض شده،بعدازاین ماجرامن دیگه گلاب قبل نشدم،ازنظرروحی داغون بودم حتی حوصله ی درس خوندنم نداشتم..یه مدت که گذشت دیدم رفتارمهساعوض شده خیلی به خودش میرسیدتادیروقت به بهانه های مختلف بیرون بودالبته بابام درجریان خیلی ازکارهاش نبودچون افسانه حمایتش میکردنمیذاشت بابام بفهمه،یادمه دوسه شب مونده بودبه شب یلداکه افسانه به بابام یه لیست بالابلنددادگفت ایناروبخر..بابام گفت مهمون داریم گفت اره همون قضیه ای که چندوقت پیش بهت گفتمه..من ازحرفهاشون چیزی نمیفهمیدم ولی بداسترس گرفتم یهویادبرادرش افتادم گفتم نکنه میخوان غافل گیرم کنن به زورازم بله بگیرن برادرافسانه یه ادم بی بندبارالاف بودکه هیچ کس دلخوشی ازش نداشت..نمیخواستم رودست بخورم بایدیه کاری میکردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir