eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان میلاد بی حرف راه افتادسه وچهارتاکوچه بالاترجلوی یه پارک وایساد..گفت رعناچیزی شده..نذاشتم حرفش روادامه بده یکی خوابندم توگوشش..داد زدم ادم به پستی توندیدم دروغگو..میلاد گفت چه غلطی کردی باچه حقی زدی توگوش من هارشدی...گفتم ادم باید خیلی رزل باشه که همزمان سر دو نفرروکلاه بذاره..فکرکردی خیلی زرنگی با زبون خوش دارم بهت میگم پا تواززندگی من وخواهرم بکش بیرون..تو برای من ازاین ثانیه مردی..نمیدونم به شیرین چه قولهای الکی دادی..ولی خودت تمومش کن وبگوبه دردهم نمیخوریم..میلادکه فهمیددستش برام روشده..گوشیش روگرفت دستش بعدازچندقیقه باصدای بلندگفت بدبخت دلم برات میسوزه.. من ازروزی که شیرین روتومغازه دیدم عاشقش شدم و واقعا هم دوستشدارم..منتهی این وسط نمیخواستم توضربه ی روحی بخوری..بخاطر همین رابطه ام رو باهات روزبه روزکمترکردم شایدخودت ازم دلسرد بشی وبری دنبال زندگیت..گفتم خدامیدونه چه نقشه ای توسرته ولی مطمئن باش نمیذارم به خواسته ات برسی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران روزهای خیلی سختی داشتم وتمام لحظات پروانه کنارم بودازکارش پشیمون بودولی به هیچ کس نگفتم کارپروانه بودمیگفتم پام لیزخوردافتادم تواتیش..میترسیدم بگم پروانه بودبعدابلای دیگه ای سرم بیاره..خلاصه شش ماه من تورختخواب بودم تاکم کم روبه راه شدم وتواین مدت ازازدواج پروانه خبری نبود.تایه شب بازخانم واحدی پیغام فرستادکه فرداخواستگارهای پروانه میان اماده باشید..بابدجنسی لبخندی به پروانه زدم که بامادرم دعوامیکردمیگفت نمیخوام ازدواج کنم ولی مادرم یه کتک مفصل بهش زدگفت بایدشوهرکنی روحرفمم حرف نمیزنی.. فرداصبح پروانه به زور مامانم اماده شد..مادرم تمام خونه رو تمیز کرد وپروانه ازترس کتک مادرم دیگه هیچی نمیگفت..اون زمان دوتابرادرهام مسلم محمدسنی نداشتن میرفتن سرکاروشبهاکه میومدن خونه ازخستگی یه چیزی میخوردن بیهوش میفتادن...شب که شددوتاخانم یه پسرباخانم واحدی امدن خونمون...مادرم من و دوتاداداشم روبردتوصندوق خونه وگفت سرصدانمیکنیدتااینابرن ولی من خیلی دوستداشتم دامادروببینم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست باسلیقه ی خودم وحسین جهیزیه ام روچیدم کلی برای خونه ای که فکرمیکردم قراره توش ارامش داشته باشم ذوق میکردم دوروزدرگیرچیدن جهیزیه بودیم وقراربودجمعه بعدظهرباحسین بریم لباس عروسم رواجاره کنم حسین اخرش شب پیام دادگفت حورامن صبح باتیم کوهنوردی میریم کوه وتا۱۰برمیگردم باهات هماهنگ میکنم زودبیدارشوکارهات روبکن،،گفتم باشه،انقدرخسته بودم که تاسرم روگذاشتم روبالشت خوابم برد..صبح باسرصدای تی وی بیدارشدم دیدم نزدیک ۹صبح وحسین۵صبح بهم پیام داده من رفتم دوستدارم،پیش خودم گفتم ساعت ده میاددنبالم وهیچ کاری نکردم..سریع بلندشدم صبحانه خوردم دوش گرفتم کارهام روکردم..نزدیک ده نیم شددیدم خبری ازحسین نیست بهش زنگزدم اماکسی جواب نداددوباره گرفتم که یه اقای گفت بفرمایید..گفتم ببخشیدمن شماره همسرم روگرفتم گوشیش دست شماچکارمیکنه..سلام علیک کردگفت نگران نباشیداقاتون توکوه حالشون بدشده اورویمش بیمارستان،،گفتم کدوم بیمارستان ادرس روداد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... بانوگفت نوکرامون هستن!!خانم صاحب خانه به من وهانیه خیره شدگفت ایناکه بچه های احمداقاهستن(اسم پدرم بود)ازشبهاتشون مشخصه،بانو برای اینکه حرف وسخن ادامه پیدا نکنه بحث رو عوض کرد..اون مهمونی اصلابهم خوش نگذشت وبغض بدی توگلوم بود..خونه ماتوشهروسط یه باغ بزرگ‌بودولوله اب هم وسط باغ بود..زمستونها هانیه مجبوربودشلوارش روتاکنه وبره روی سکویی سیمانی لباسها وظرفها رو بشوره.هانیه توزمستان همیشه سرماخورده بود..دیگه طاقت دیدن این همه عذاب هانیه رونداشتم صبح که شدرفتم سراغ ایوب گفتم باموتوربیاپشت باغ میخوام هانیه روازاون خونه نجات بدم،،ایوب گفت تو برو منم میام..رفتم به هانیه گفتم اروم لباسهاتوجمع کن بروته باغ من میام دنبالت..خودمم رفتم پشت باغ منتظرایوب شدم..یکربعی طول کشید تا ایوب امد..باکمک ایوب رفتم رو دیوار‌ و هانیه روکشیدم بالاوسه نفری با موتور راهی روستا شدیم..وقتی رسیدیم عمه ام ازدیدنمون خوشحال شدواستقبال گرمی ازمون کرد..خودش میدونست شرایط خوبی پیش بابام نداریم ‌وقتی هم جریان این چندوقت روبراش تعریف کردیم،گفت دیگه نگران نباشیدجاتون امنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی.. عماد گفت حاضرم باهات ازدواج کنم. از حرفش هم خندم گرفته بودهم شوکه شده بودم گفتم خیلی اعتمادبه نفست بالاست که بامنت داری این حرف رومیزنی من ازت شکایت کنم بلای به سرت میارن که مرغهای اسمون به حالت گریه کنن بلندشدم که برم عمادجلوم روگرفت گفت من هیچی ازت نمیدونم حتی اسمت رونمیدونم ادرس خونتونم دیروزتعقیبت کردم که تونستم پیدات کنم ولی ازمحله ای که زندگی میکنی وسروضعت معلوم ازخانواده درست حسابی هستی اون روزمن حالم خوب نبودمشروب زیادخورده بودم بعدازچندساعت فهمیدم چه غلطی کردم وقتی یه کم حالم بهترشدامدم جایی که انداخته بودمت ولی نبودی ازترسم دوهفته مغازه روبستم ولی وقتی دیدم خبری ازت نشدگفتم یه دختربی خانواده بودی که پیگیرنشدی..من حاضرم هرکاری که میگی انجام بدم تاتوراضی بشی دخترچشم ابی که اون روزهم همین چشمهای دریایت هوش ازسرمن برد..واقعا نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم ولی حرفهاش بوی دروغ نمیداداون روزفقط اسمم روبه عمادگفتم رفتم..ولی این اخرین دیدارمن و عماد نبود تقریباهرروز میومدتومحلمون وامارمن رومیگرفت تاازخونه بیام بیرون تاباهام حرف بزنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... من و مامان همدیگرو بغل کردیم و شاد و سرحال رفتیم بیرون.. وقتی رفتم تو هال با صدای بلند گفتم سعید خان مژده بده که فردا شب میخوایم برات بریم خواستگاری..سعید بلند شد و ذوق زده پرسید قبول کردن..؟؟ گفتم اره مامان الان زنگ زد اجازه گرفت واسه فردا شب..سعید بشکنی تو هوا زد و یه قر ریزی رفت و سوت کشید.. آرمینم واسش دست میزد و میخندید..مامان گفت کاشکی فردا میرفتیم یه انگشتر نشونی میخریدیم، شاید فرداشب قبول کردن..یه وقت زشت نباشه دست خالی بریم،آرمین گفت یه طلا فروشی مال دوستش هست که اگه بریم اونجا بخاطر آرمین بهمون تخفیف میده..مامانم ادرسشو برداشت که فردا با هم بریم..ساعت ۱۲ بود که آرمین بالاخره از جمع مردونه دل کند و راضی شد بریم خونه....صبح زود بلند شدم و واسه آرمین یه صبحونه پر و پیمون تدارک دیدم..آرمین با دیدن صبحونه تعجب کرد و گفت چی شده شما یه صبح از خواب نازتون زدین و به ما صبحونه دادین؟!گفتم خواستم یه صبح با شما صبحونه بخورم اهان کشداری گفت و شروع کرد به خوردن صبحونه..وقتی سیر شد بلند شد که بره..باز برگشت سمت من و گفت راستشو بگو چی میخوای؟منم خندیدم و گفتم ببین یه بار خواستم بی دلیل بهت محبت کنم نمیزاری که... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... با خودم گفتم کاش میمردی مریم واسه این زندگیت هیچی ازگلوم نمیرفت پایین کناررامین نشسته بودم اروم گفت:چرا چیزی نمیخوری به زورچندتالقمه برام گرفت ازگوشت کوبیده بهم داد متوجه نگاهای مهسامیشدم تاکم میاوردشروع میکردگریه کردن بعدازچنددقیقه که سرم روبلندکردم دیدم سرش روانداخته پایین اشک میریزه بابای رامین گفت مهساچرااینقدربی قراری میکنی گفت یادمسعودافتادم عاشق ابگوشتهای مامان بودکلا تخصص خوبی توی جلب توجه کردن داشت باهرهنری بوداون شام روکردزهرمارمابعدازشام مامیخواستیم بریم بالا مادرشوهرم گفت رامین جان فردابابات نیست زودامدی بیامهساروبرسون خونه باباش گفت باشه سعی میکنم زودبیام شایداین حرفهاخیلی ساده وپیش پاافتاده باشه ولی من ازنیت شوم مهساخبرداشتم واینجورکمک کردنهاعذابم میداد فردرامین زودترازموعد امد من ازپشت پنجره میدیدم ماشین داداشش روبرداشت مهساجلونشست باهم رفتن...سعی میکردم به دلم بدراه ندم میگفتم خب دیشب مامانش بهش گفته چاره ای نداشته رامین تاخونه باباش میرسونش میاد ولی باتمام این حرفهابازنمیتونستم بیخیال باشم چون مهساپرازکینه انتقام بود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه قرار شده بود که روز عقد خواهرم و داداشم در یک روز باشه آقا جونم گفته بود که عقدزهره رو هم تو خونه ماباهزینه ی خودش میگیره...حسابی سرم شلوغ بود من روزها کار میکردم درس می خوندم و شب ها هم لباس می دوختم... انصافاً کنار کلتی کار کردن ازم یه خیاط ماهر ساخته بود و لباسها را به خوبی می دوختم برای خودمم یک دست لباس ساتن بنفش دوختم... روز عقد قرار بود که آقا جونم به همه شام بده هم فامیل های زهره قرار بود باشند و هم فامیل های داماد جدیدمون که اسمش محسن بود دوتا آشپز از صبح تو خونمون بودن  و غذاها رو درست میکردن.. اون زمان زیاد آرایشگاه اینا رفتن مدنبود فقط عروسها می‌رفتن تا ابروهاشونو بردارن  و بند بندازن و یکم آرایش کنن خواهرم با زهره به یک آرایشگاه رفته بودن و وقتی هر دو اومدن اصلا  قابل شناسایی نبودن خیلی خیلی عوض شده بودند،یک لحظه چشامو بستم و تصور کردم که من هم عروس شدم و اینطوری ابروهامو برداشتم وآرایش کردم... یک لحظه ذوق زده شدم وخنده ی قشنگی نشست رو لبم خنده ای که باعث بدبختیم شد.. همین که لبخند زدم دیدم روبروم یک پسر قدبلند لاغر وایستاده وداره میخنده.. نگاهی به صورتش کردم ووقتی دیدم میخنده زود سرمو انداختم پایین،گفت خوشگل خانم به چی میخندی،من که انگار خون تو رگهام به جوش اومده بود ولپام سرخ شده بود گفتم ببخشید من باید برم برید کنار،بالبخند گفت بفرما عزیزم... ادامه در پارت بعدی 👇👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. اون روز خیلی باهام حرف زدیم و سعی کردم نظرشو نسبت به خودم برگردونم اما قبول نکرد.حتی چند بار گفتم برای کسی بمیر که برات تب کنه..من کلی تورو اذیت و ضایع کردم پس بدردت نمیخورم..یه کم اطرافتو نگاه کنی دختر خوب کم نیست.دختری که از ته دل دوستت داره و عاشقته.،وقتی این حرفها رو زدم به اشاره ایی هم به شادی کردم تا منظورمو متوجه بشه،حرفهام که تموم شد شهروز با غرور خاصی گفت: عادت ندارم چیزی یا کسی رو بخواهم و بدستش نیارم..توی تمام عمرم هر چیزی که اراده کردم بدستش آوردم،حتی اگه قرار باشه دنیا رو به پاش بریزم..دیدی که برات کم نزاشتم.اما انگار ناز تو بالاست.خواستم جوابشو بدم که ادامه داد: خداروشکر که بالاخره موفق شدم و بدستت آوردم.با این حرفش سکوت کردم..اون روز شهروز با شوخی و جدی بقدری اصرار کرد تا بالاخره پیشنهاد دوستیشو قبول کردم..شهروز وقتی جواب مثبتمو شنید بقدری خوشحال شد که مثل بچه ها بالا و پایین پرید و به تمام کارکنان اون سفره خونه انعام داد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم از اینکه آنا بی‌خبر از آقام رفته بود، دلهره گرفته بودم و همش دعا دعا میکردم که قبل از اومدن آقام، آنا برگرده..یه گوشه از اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و به حالِ بد محمد فکر میکردم..تو این فکرها بودم که آقام با چهره‌ی برزخی وارد اتاق شد،با دیدنش بی اختیار کل بدنم شروع به لرزیدن کرد،پاشدم و با ترس روبروش وایستادم،آقام با بی‌توجهی و با صدای بلندی گفت؛ سریه، سریه(اسم آنا سریه بود)به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ آنام خونه نیست..چشماش رو تنگ تر کرد و با صدای خشنی که داشت گفت؛ دم ظهری زنیکه کدوم گوری رفتهبه سختی لب زدم، ممحمد محمد..صداش رو بالا برد و گفت؛خب؟ جون به لبم کردی، چی شده؟چشمام رو بستم و با لرز گفتم؛ با خان عمو بردنش بیمارستان..بدون اینکه چیزی بگه با عجله دوید سمت حیاط و دوچرخه‌اش رو سوار شد و رفت..شب بود و از بس چشم به در دوخته بودم که دیگه خسته و نا امید داشت چرتم میبرد که با صدایی که از حیاط اومد خواب از سرم پرید.دویدم سمت پنجره و دیدم که آقام و آنا زیر بغل محمد رو گرفتند و دارند میارند..سریع رختخواب محمد رو مرتب کردم و دویدم سمتشون..محمد حال خوشی نداشت و خیلی زود تو رختخوابش بی‌رمق افتاد،آنا که رنگش پریده بود، با غصه زل زده بود به محمد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. وقت ارایشگاه گرفتم لباس مهمونیم روبرداشتم ازخونه امدم بیرون،موهای بلندم سشوارکشیدم یه ارایش دخترونه ام کردم چون خیلی اهل ارایش نبودم خیلی تغییرکردم..وقتی رضادیدم گفت باورم نمیشه واقعاخودتی !!مهمونی یابهتره بگم پارتی توباغ بود،اولین بارم بودبدون خانوادم میرفتم مهمونی یه کم استرس داشتم..رضاگفت نترس نمیخورنت قول میدم انقدربهت خوش بگذره که بعدابه حال الانت بخندی..ورودی باغ مهموناروچک میکردن رضاگفت ماازطرف اقامحسن دعوت شدیم وقتی میزبان تاییدکردماروراه دادن توباغ،یه باغ میوه خیلی بزرگ بودکه وسطش یه ساختمان دوطبقه بودبه رضاگفتم مطمئنی مهمونیه چراسرصدای نیست گفت الان بریم داخل متوجه میشی..وقتی ازماشین پیاده شدم رضاامدسمتم گفت یادت نره ماباهم نامزدهستیم ودستم روگرفت..داشتم ازخجالت میمردم ولی روم نشدبگم دستم ول کن،خلاصه واردساختمان که شدیم تازه صدای موسیقی رو شنیدم..رضا رفت سمت مبلهای که گوشه سالن بود دوتامردداشتن باهم حرف میزدن یکیشون تارضارودیدبلندشدامدبه استقبالمون گفت به به اقارضاخوش امدی... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. افسانه گفت توخیلی غلط میکنی،زودتر از مهسا شوهرکنی بزرگی گفتن کوچبکی گفتن..گفتم اصلاهرچی توبگی فقط به کسی حرفی نزن،گفت ازفرداهرچی من میگم همونه وای به حالت روحرفم حرف بزنی..گفتم چشم،خلاصه بالورفتن ماجرااوضاعم توخونه بدترازقبل شد..مثل یه کلفت کارمیکردم وبدون اجازه حق بیرون رفتن ازخونه رونداشتم..چندروزی ک گذشت دلتنگ مرتضی شدم ولی هیچ دسترسی بهش نداشتم..داشتم دیوانه میشدم تنهاامیدم راه مدرسه بودکه اونم مهساهمراهم میومدحتی اگرمرتضی روهم میدیدم نمیتونستم بهش نزدیک بشم،یک ماهی ازاین اتفاق گذشته بودکه افسانه مریض شدبابام میخواست ببرش شهرباکلی خواهش تمنامنم باهاشون رفتم..افسانه ازدردبه خودش میپیچیدحال حوصله کسی رونداشت منم ازاین فرصت استفاده کردم به بهانه خریدازبیمارستان زدم بیرون رفتم دیدن مرتضی،هرچی به مغازش نزدیکترمیشدم استرسم بیشترمیشدوقتی ازدوردیدمش اشکام جاری شدبهش که نزدیک شدم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir