#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هجده
اسمم رعناست ازاستان همدان
به میلاد گفتم دیدی از طریق من نمیتونی به چیزی که میخوای برسی رفتی سراغ شیرین..گفت ازاولشم تواویزون من بودی..تایه تعارف کردم سریع سوارماشین شدی..میلاد یه هفت خط بودکه خوب بلد بودچکار کنه ومن دیرشناخته بودمش..از ماشین پیاده شدم گفتم برای بار اخره که دارم بهت میگم دست ازسرشیرین بردار وگرنه بدمیبینی..و از ماشینش دورشدم..برای رفتن به اون سمت خیابون باید از روی جدول میپریدم که ازشانس بدمن گوشیم ازجیبم افتاد تو جدول که پرازلجن واب فاضلاب بود..نمیتونستم بادست برش دارم باشاخه شکسته یه درخت کشیدمش بیرون..باچندتادستمال تمیزش کردم دکمه اش روفشاردادم صفحه اش روشن شدولی تاربود..سوار تاکسی شدم تاسریع برسم خونه با سشوارخشکش کنم وقتی رسیدم گوشیم کامل خاموش شده بود بیخیالش شدم..رفتم باشیرین حرف بزنم دراتاق روکه بازکردم دیدم،اروم داره بایکی حرف میزنه وچپ چپ نگاه من میکنه..میتونستم حدس بزنم کی پشت خطه
نشستم روبه روش اونم سریع خداحافظی کرد گوشی روقطع کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هجده
اسمم مونسه دختری از ایران
خیلی دوستداشتم دامادروببینم اروم ازصندوق خونه امدم بیرون یواشکی پرده روزدم کنارتواتاق رو نگاه کردم چشمم خوردبه یه پسرکچل که تمام صورتش پرسالک بودوخیلی زشت بوددلم برای پروانه سوخت چون خودش خیلی خوشگل بوداون شب قول قرارعروسی پروانه روگذاشتن وپروانه ازترسش حرفی نمیزدوتمام مدت مات مبهوت به دردیوارنگاه میکرداین وسط مادرم خوشحال بودکه یکی ازبچه هاش داره سرسامون میگیره یه نونخورازش کم میشه ولی حس میکردم تمام وجودپروانه پرشده ازنفرت ومن ازترسم نزدیکش نمیشدم واخرهفته عروسی پروانه بودوهیچ کس خبرنداشت قرارچه اتفاقی بیفته..اون زمان مثل الان جهیزیه به عروس نمیدادن نهاین چیزی که میدادن دودست رختخواب بودچندتاکاسه وبشقاب وچراغ..مادرم میگفت دامادخودش همه چی داره وخداروشکرخرج زیادی رودست مانمیذاره برای جهیزیه دادن.. اون یک هفته خیلی زودگذشت وتواین مدت پروانه خیلی افسرده گرفته بود..باهیچ کس زیادحرف نمیزد. صبح روزعروسیش یادمه خانم واحدی امدو صورت پروانه روبندانداخت ولی پروانه باتمام دردی که تحمل میکردهیچی نمیگفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_هجده
سلام اسم هوراست
مامانم که دیدحالم خوب نیست باهام امد
وقتی رسیدم پدرمادرحسین هم بیمارستان بودن خودش تواتاق زیردستگاه اکسیژن بودبه مادرش گفتم حالش چطوره چی شد..گفت خداخیلی بهش رحم کرده توکوه قلبش گرفته وسریع رسوندنش بیمارستان دکترش گفته قلبش مشکل داره نبایدبره کوه..خلاصه باکلی استرس یک هفته مونده به عروسی همه چی ختم به خیرشد وبعد از چند روز حسین کاملاحالش خوب شدافتادیم دنبال کارهامون..شب عروسیم یکی ازبهترین شبهای عمرم بودچون حسین یه عروسی خیلی ابرومندانه برام گرفته بود. بابهترین پذیرایی طوری که دخترهای فامیل بهم حسادت میکردن وحتی چندباری میشنیدم به هم میگفتن خداشانس بده..بعد از عروسی سه روز باحسین رفتیم شمال که خیلی خوش گذشت...وقتی برگشتیم یک هفته بعدش باخاله ورضارفتیم مشهدیه سفربه یادماندنی باکلی عکس های یادگاری،یک ماهی هرشب پاگشا بودیم..وخداروشکرمیکردم بابت زندگی ارومم..و داشتن حسین که خوشبختی رو به معنای واقعی احساس میکردم ....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_هجده
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
چندبار بابا ومادر بانو امدن دنبالمون،ولی عمه ام نذاشت ماروباخودش ببره..دختراول عمه ام ازدواج کرده بود،ولی دوتای دیگه دختر تو خونه داشت،دختر عمه اخریم ارزو خیلی بداخلاق و اخمو بود منم خیلی دوست داشتم سربه سرش بذارم وصداشودربیارم..آرزو۱۰سالش بودبامن خیلی لج بود،توخونه عمه ام ازدوتابرادرهام بیشترخبردارمیشدم..میدونستم برادربزرگم موقع کنکورانقدربانو ومادرش توگوش بابام خوندن که نذاربره امتحان بده وبابامم نمیذاره..چون باید میرفت شهر دیگه وامتحان میداد حتی معلمشم میاد وساطت کنه بابام با سرو صدا بیرونش میکنه برادرم ارزوی پزشکی داشت ولی بازم بانو و مادرش مانع شدن وعمه ام همیشه نفرینشون میکرد.. ما کنار عمه کم کم بزرگ شدیم وارامش خوبی داشتیم وهانیه روزبه روز زیباتر میشد..فقط بداخلاقی ارزوراذیتمون میکرد وعمه ام همیشه پشت مابود دعواش میکرددلم براش میسوخت..اون زمان من یه پسرنوجوان بودم که قدبلندوچشمی ابی داشتم موهای بور و زیبایی خدادادیم خیلی به چشم میومد و توجهی که دخترا تو خیابون بهم میکردن برام تازگی داشت.. ولی هرموقع میخواستم به سمتشون کشیده بشم ارزو با اون قیافه نه چندان زیبایش واخلاق گندش میومدجلوی چشمم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هجده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
از این قضیه فقط اسماخبرداشت ومیگفت برو ازش شکایت کن ولی وقتی دید عماد خیلی پیگیر خودش رفت تحقیق کرد و فهمید عماد یه خلنواده ی ۸نفره داره اوضاع مالیش بدنیست ولی خرج مادرش ودوتاخواهرش که خونه هستن رومیده وپدرش چندسال پیش به رحمت خدارفته
اسمامیگفت خوب فکرات روبکن وبعدتصمیم بگیرشرایط خوبی نداشتم وترس برملاشدن حاملگیم روح وروانم روبهم ریخته بودمیدونستم اگربعدازاین مدت بگم حامله هستم انگشت اتهام به سمت خودم میره که چراتاالان سکوت کردی وشایداصلاحرفم روباورنکنن وطوردیگه ای در موردم فکر کنن..خلاصه باکلی کش مکشی که باخودم داشتم تصمیم گرفتم به عمادبگم،بیادخواستگاریم..تو این مدت امیدخیلی دوستداشت باهام صحبت کنه ولی من همیشه یه بهانه ای میاوردم فرارمیکردم سه شنبه بودکه به عماداطلاع دادم میتونه بیادخواستگاریم وقرارشدموقع خواستگاری به داداشم بگه تویک ماه میخوادمراسم عروسی روبرگزارکنه..همون شب داداشم امدپیشم راجع به امیدوخواسنگاریش باهام حرف زدگفت اگرتوراضی باشی مامشکلی نداریم ونجمه هرموقع خواست میتونه برای زندگیش تصمیم بگیره...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هجده
سلام اسمم لیلاست...
به رامین گفتم امروز میخواییم با مامان بریم طلافروشی دوستت، گفتم کارتتو بدی منم یه انگشتر واسه خودم بخرم گفت پس قضیه صبحونه اینه...!رفت کارتشو آورد برام و گفت بیا فقط ورشکستم نکن خواهشا..بعد از اینکه آرمین رفت تند تند ظرفای صبحونه رو شستم و آماده شدم با تاکسی رفتم طرف خونه بابام. مامان آماده دم در ایستاده بود، براش دست تکون دادم و سوار شد.گفتم مامان میخوای انگشتر چقدری براش بخری؟ گفت والا سعید چندرغاز بهم داده فکر کرده زمان شاهه که با دو قرون طلا بهم بدن، باقیشو از بابات گرفتم حالا بریم ببینیم قیمت ها چجوره... خدا کنه پولم به یه نشون درست و حسابی برسه که رو سفید بشیم.دم طلافروشی پیاده شدیم و رفتیم داخل،معلوم بود طلافروشی معروفی بود چون خیلی شلوغ بود ویترین هارو که نگاه کردم چشمام از دیدن اون همه طلای زیبا برق میزد، دلم همشو میخواست بس که زیبا و بی نظیر بودن یه انگشتر ظریف خوشگل برای نشون خریدیم خداروشکر..مامان به اندازه. کافی پول همراهش بود وگرنه مجبور میشدم باقیشو از کارت آرمین بکشم.. برای خودمم یه انگشتر ساده با تک نگین سبز زمردی برداشتم، از خریدمون راضی بودم. مامان نگاهش مدام پی انگشترم بود و میگفت خداروشکر شوهرت داره و حسرت چیزی به دلت نمیمونه..دلم برای مامان سوخت،اون همیشه تو حسرت خواسته هاش بود..بهش گفتم قابل تورو نداره مامان میخوای بدمش به تو؟ گفت نه دخترم برات خوشحالم که خوشبختی، خداکنه که زندگیت دوام داشته باشه، قدر شوهرتو بدون....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هجده
سلام اسمم مریمه ...
مهسا پرازکینه انتقام بود،،چون مهسامیخواسته خواهرخودش روبرای رامین خواستگاری کنه که رامین قبول نمیکنه ومیگه من یکی دیگه رودوست دارم..مهسا از همون روز اول هم ازمن خوشش نمیومد اینو از رفتارش حس میکردم..بااینکه بامامانم راحت نبودم وازوقتی امده بودم خونه رامین بهم زنگ نزده بودولی دلم براش تنگ شده بود..میدونستم خونه است درهفته دوروزسرکارنمیرفت تصمیم گرفتم برم دیدنش بهترازتوخونه نشستن وفکرخیال کردن الکی بود..به رامین زنگ زدم گفتم دارم میرم خونه مادرم بیااونجا گفت باشه خودم اژانس گرفتم رفتم..مامانم ازدیدنم خوشحال شدولی هنوزم باهام سردبوداز خانواده رامین پرسیده،گفتم خوبن مامانم نگاهم کردگفت مریم من توروبزرگت کردم تویه چیزت هست چته؟کم بیش جریان مهساورفتارهاش روبرای مامانم تعریف کردم مامانم مثل همیشه من رو مقصر میدونست گفت زمانی که عاشق دلداده رامین شدی بایدفکر الانت روهم میکردی..چقدر گفتم فرصت ازدواج داری درست روبخون قبول نکردی..اون شب تاساعت۸شب منتظررامین بودیم ولی نیومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هجده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
نمیدونم شنیدن کلمه ی عزیزم از زبان یک غریبه چرا اینقدر حال منو عوض کرد احساس کردم قلبم به شدت میکوبه ومیخواد ازجاش دربیاد،رفتم به سمت اتاق عقد ولی نگاهم به حیاط بود میخواستم بدونم اون پسرغریبه کیه،اصلانفهمیدم عقد داداشم وخواهرم چطور برگزار شد،فقط فکرم پیش اون پسره بود ،چنددقیقه بعد بود که رفتم دوباره حیاط و وقتی سرمو برگردوندم دیدم اون پسره وایستاده سر یک دیگ و داره به آشپزکمک میکنه ،اونم وقتی منو دید دوباره لبخند زد ،زود سرمو انداختم پایین ودرحالیکه دست یخ زده امو فشار میدادم دوباره رفتم تو پذیرایی...همه کادوهاشونو میدادن،یک عالمه طلا و پول به خواهرم وداداشم دادن فامیل های هردوخانواده به شدت متشخص و معروف بودن،تو همون مراسم یدونه خواستگار هم برای من پیدا شد که پسره قرار بود بره فرنگ و منم باخودش ببره،مادرم وقتی شنید قراره ببره فرنگ گفت از رو جنازه امم رد بشن دخترمو نمیدم،منم که کلا فکرم درگیر شاگرد آشپز بود،سعی میکردم زیاد برم حیاط واین باعث عصبانیت آقاجونم شد گفت واسه چی صدبار میری میای برو بشین تو خونه..وای که نمیتونستم برم و یه جا بشینم همش دلم میخواست ببینمش،کلاخودموباخته بودم ...جوون بودم و خام...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_هجده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
خوشحال برگشتم خونه،اون شب موقعی که توی رختخوابم بودم به مقایسه ی وضع مالی بابا و شهروز پرداختم..بابا وضع مالی خیلی خوبی داشت اما شهروز بخاطر ثروت هنگفتی که از پدرش بهش رسیده بود ثروتمندتر از ما بود،بابا چند سال زودتر از موعود خودشو بازنشسته کرد و توی خونه باگل و باغچه و گلدون برای خودش سرگرمی درست کرد..درسته که بابا مثل سابق پول در نمیاورد و به حقوق بازنشستگی اکتفا کرده بود اما من از نظر مالی و خرید و غیره توی سختی نبود چون مامان هر ماه برام پول میزد.البته مامان هر بار که پول میفرستاد باز هم اصرار میکرد تا برگردم پیشش ولی من نمیخواستم بابا رو تنها بزارم آخه خیلی افسرده و غمگین شده بود و حوصله ی رفت و آمد و حتی حوصله ی منم نداشت.سعی میکردم تفریحاتم با دوستام باشه تا بابارو اذیت نکنم..همین دوری از بابا و دوست شدن با شهروز باعث شد کم کم وابسته ی شهروز بشم.از طرفی شادی خیلی دنبال این بود که با شهروز دوست بشه و همین منو حساس تر کرد و کلا قید شادی رو زدم و باهاش قطع رابطه کردم و باز هم تنهاتر شدم..درسته که من عاشق شهروز نبودم ولی بازم یه حس حسادت یا مالکیت داشتم و دلم نمی خواست دختری بهش چشم داشته باشه .....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هجده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خونه سکوت مطلق بود و همه از ناراحتی حوصلهی حرف زدن نداشتیم،آقام کیسهی داروهای محمد رو گذاشت کنار و به متکا تکیه داد و نفسش رو با آه بلندی بیرون داد..هر چقدر از آنا در مورد محمد میپرسیدم جواب درستی نمیداد و دکترها هم دلیل مریضی محمد رو تشخیص نمی دادند..صبح زود با صدای نالههای محمد از خواب پریدم،گیج و منگ خودم رو رسوندم کنار حوض که یهویی دیدم آقام و عموم یه گوشه دارند با همدیگه حرف میزنند..آقام با ناراحتی نشست رو زمین و با دو تا دستهاش سرش گرفت،عموم با ترحم گفت؛ خانداداش خدا کریمه توکلت به خدا..روزها میگذشت و حال محمد هر روز داشت بدتر میشد و کاری از دست کسی ساخته نبود،آنا از صبح تا شب کنار محمد مینشست و اشک میریخت و مثل شمع آب میشد..عصر تو خونه بودیم که یکی از پیرزنهای همسایه به اسم رباب اومد عیادت محمد..رباب با دیدن محمد و حال خراب آنا رو کرد به آنا و با اطمینان گفت؛ سریه خانوم، شک ندارم که مریضی این پسر به خاطر چشم زخمه، یه دعانویس میشناسم بیا بریم ازش یه دعایی بگیرم، انشالله که دستش سبک باشه و این بچه زودتر سرِپا شه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هجده
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
رضا اروم درگوشم گفت این اقا اسمش محسن صاحب این باغ ومهمونی امشب..محسن اول به رضا دست داد بعد دستش دراز کردسمت منوگفت خوش امدیدخانم..با اینکه قلباراضی به دست دادن نبودم ولی مجبور شدم و در جوابش گفتم ممنون از دعوتتون،بامحسن رفتیم رومبل نشستیم همون موقع یه دخترجوان امدکنارمون نشست زول زدبه رضا..محسن بهش اخم کرد گفت،پاشو برو تا نگفتم پرویز بندازت بیرون..دختره که حالت عادی نداشت یه خنده کشداری کردگفت بازیه تازه وارد دیدی ازخودت بیخود شدی ما رو دور ننداز..محسن که معلوم بود میخوادحفظ ظاهرکنه به یکی ازپسرهای که اونجابوداشاره کردبیان ببرنش..دختره که اسمش طلابودشروع کردبه فحش دادن بعدیهوامدچسبیدبه من گفت گول اینا رو نخوری ها بدبختت میکنن،منوببین...محسن نذاشت ادامه بده دستش روگرفت کشون کشون بردش طبقه بالا..انقدراعصابم بهم ریخته بودکه دستام میلرزیدبه رضاگفتم این چرااین حرفهارومبزنه..گفت این دوست دخترمحسن امشب یه کم زیاده روی کرده بهش فکرنکن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هجده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
هرچی به مغازه مرتضی نزدیکترمیشدم استرسم بیشترمیشدوقتی ازدوردیدمش اشکام جاری شدبهش که نزدیک شدم اروم صداش کردم بادیدنم حسابی جاخورده بودولی هیچ ذوقی تونگاهش نبود
بادست اشاره کردبرم اصلا درکش نمیکردم این رفتارش یعنی چی!!بایدماجراروبراش تعریف میکردم که فکرنکنه نبودنم ازبی وفای بوده چون ازهیچی خبرنداشت..اما مرتضی حتی نمیخواست منوببینه روش ازم برگردوندمشغول کارش شدباپرویی رفتم جلوسلام کردم..اخماش رفت توهم گفت مگه نگفتم بروگفتم مرتضی بذاربرات توضیح بدم گفت همه چی رومیدونم لطفابرو،بازوش گرفتم گفتم چی رومیدونی!؟گفت زن بابات گفت میخوای بابرادرش ازدواج کنی حتی برادرشم اوردباهم حرف زدیم..دادزدم دروغ میگه اون روز توپارک ماروتصادفی دیده وقتی رسیدم خونه تهدیدم کرد توخونه حبسم کردحتی مدرسه ام میرم دخترش به زورمیفرسته بامن بیادکه مبادا تو رو ببینم..گفت گیرم همه اینای که میگی درست باشه برادرش که دروغ نمیگه حتی انگشترم برات خریده،گفتم من نه علاقه ای به برادرش دارم نه قصدازدواج باهاش دارم چرانمیخوای بفهمی،گفت نظرم عوض شده نمیخوامت زوری که نیست....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir