eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان حس میکردم شیرین داره گریه میکنه..برق روروشن کردم نشستم لبه تختش،گفتم شیرین حالت خوبه..گفت دلم دردمیکنه..پتو‌ رو از روش کنارزدم..بالشتش خیس بودچشماش متورم ازقیافه اش ترسیدم..گفتم چته؟راستش روبگو..دلم گواه بدمیداد..شیرین به چشم دشمن به من نگاه میکرد با عصبانیت گفت دلم دردمیکنه..بروبگیربخواب،اون شب اصلانتونستم بخوابم صبح باصدای زنگ گوشی شیرین بیدارشدم..از لحن حرف‌ زدنش فهمیدم شدم میلاد پشت خطه..داشتن قرارمیذاشتن گوشام روتیزکردم متوجه بشم کجامیخوان برن ولی چیزی دستگیرم نشد..تصمیم گرفتم تعقیبشون کنم ومتوجه حال خراب شیرین بشم..چند وقتی بود حال پدربزرگم خوب نبود و مادرم برای مراقبت ازپدرش ازصبح میرفت پیشش وعصربرمیگشت..اون روزمادرم نزدیک ساعت ده صبح رفت..شیرین مثل همیشه سرحال نبود وتو فکربودبه یه جاخیره میشدحرف نمیزد..بعد ظهر نزدیک ساعت دو شیرین یه مانتومشکی شال ساده سرش کرد و اماده شدرفت بیرونبرعکس همیشه اصلابه خودش نرسید..مطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده که اینقدراخلاق رفتارش عوض شده.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران توحیاط وایساده بودم که پیرزن بهم نزدیک شدباعصاش زدبه پاهام گفت بروازگوشه حیاط چوب بیار..ننه ادم بدجنسی بودوخیلی کثیف که معلوم بودخیلی وقته حمام نرفته..رفتم براش چوب اوردم گفت بیابشین اینجاباترس رفتم روبه روش نشستم..گفت اسمت چی بودگفتم مونس،گفت من نون خوراضافی نمیخوام ازامروزتمام کارهای خونه باتووای به حالت بخوای سرپیچی کنی حرف گوش ندی..چاره ای جزچشم گفتن نداشتم ازاون روزکارمن تواون خونه شروع شدبااکراه کارهاشوانجام میدادم ازترس حرفی نمیزدم..درمقابل این همه سخت گیری وکاریه لقمه غذابهم نمیداد..همیشه خودش تنهاغذا میخورد بوی غذاش نصیب من میشد بعد صدام میکرد ته مونده غذاش روبهم میداد میگفت ببربریزجلوی اردکها..بهش میگفتم ننه منم گشنمه بس من چی؟میگفت همین ببر با اردکها تقسیم کن..بخورگمشوازجلوچشمام شبهابهم یه تشک پتونمیدادروحصیرمیخوابیدم تاصبح توخودم مچاله میشدم مادرم روباگریه نفرین میکردم که این سرنوشت روبرام رقم زده بعدخودش داره کناراقاجان زندگی خوبی میکنه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست چند دقیقه ای گذشته که مامانم صدام زدجوابش روندادم درحمام قفل کردم که کسی نیادتو..درحمام ما آلمینیوم بود و بالاش به جای شیشه اینه داشن،،کم کم احساس کردم سرم داره گیچ میره کف حمام خوابیدم..یه لحظه صدای شکستن اینه روشنیدم جیغ ودادمامانم..وقتی چشمام روبازکردم بیمارستان بودم دستم روباندپیچی کرده بودن عمق برش رگم زیادنبودسریع رسونده بودنم بیمارستان چشمام که بازکردم یه چهره ی اشنا بالا سرم بود..اول فکرکردم حسین چند بار صداش کردم ولی رضاآروم گفت حورامنم خوبی..چرا با خودت داری اینکاررومیکنی ماهمه ناراحتیم..حسین دوست دوران بچگیم بوده ومثل دو تا برادر بودیم،اما چه میشه کرد خواست خدا این بودنمیشه با تقدیرجنگید..بخدا اونم راضی نیست باخودت اینکار رو بکنی..وقتی بادقت چهره ی رضارونگاه کردم دیدم چقدرداغون شده وبعدازچندروزسکوت زدم زیرگریه زجه میزدم...صدای مامانم خاله ام ازبیرون اتاق به گوشم میرسید رضا صداشون کرد گفت حورا چشماشو بازکرده..باگریه من اوناهم زدن زیرگریه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... هرچندوقت یکبارم هم میرفتم روستابرای دیدن عمه وهانیه ،،ولی طبق معمول آرزولجبازی میکردوکلی تیکه بارم میکرد..یه روزکه رفته بودم دیدنشون عمه ضبط صوت قدیمیش رواوردگفت حمیدجان ببین میتونی این ضبط صوت رودرست کنی..یه پیچ گوشتی برداشتم مشغول بازکردن ضبط صوت شدم که ارزو بدون سلام وارداتاق شد،منم به روی خودم نیاوردم که دیدمش ..میدونستم وقتی بی محلش میکنم بیشترعصبی میشه وحرص میخوره.. آن روز انگارسردعوا داشت بدون مقدمه گفت ببین من که میدونم تو سرکار نمیری و تمام وقتت رو دنبال دختر بازی و خوشگذرونی هستی،مادر ساده منم حرف تو رو باور میکنه وذوق کرده که سرکارمیری وپسرکاری هستی..من امار تو داریم ومیدونم چکارداری میکنی،،خندم گرفته بود برای اینکه لجش رودربیارم و بیشترحرص بخوره دوست داشتم سربه سرش بذارم گفتم میتونم انجام میدم،توچراحرص وجوش الکی میخوری،چیه نکنه حسودیت میشه توروتحویل نمیگیرم...همین که این حرف روزدم ارزو یه کم تن صداش رو برد بالا گفت نه حسودیم نمیشه مگه کی هستی که بهت حسودیم بشه هوابرت داشته فکرمیکنی کی هستی.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی... سعی میکردم خونسردی خودم روحفظ کنم که نجمه کمترحرص بخوره ولی به سرکوچه نرسیده بودیم نجمه گفت برگردیم باتعجب گفتم کجاگفت یه چیزی جاگذاشتم میدونستم داره دروغ میگه گفتم نجمه بیخیال ولشون کن الان چاره ای جزسکوت ندارم بذارمستقل بشم خودم درستش میکنم...نجمه که خیلی کلافه بودگفت این خانواده درست بشونیستن من نمیدونم عاشق چیه ایناشدی کاش حداقل قبول نمیکردی بری تویه خونه باهاشون زندگی کنی..گفتم میدونم نگران منی ولی یه مدت بگذره میام بیرون..خلاصه چندروزمونده به عروسی حسابی درگیرکارهام بودم وازخونم خبرنداشتم..هر چند تو خونه ی ماکسی شور شوقی برای عروسی نداشت.. مخصوصا امیدکه هرموقع اتفاقی میدیدمش به یه جاخیره شده بودوتوفکربود..روز عروسی عماد امد دنبالم رفتیم ارایشگاه من قبلایه لباس عروس انتخاب کرده بودم..و قرار بود خواهر عماد بره بیانه بده که اجاره اش ندن ولی وقتی لباس عروسیم روازکارودراوردن اون لباسی نبودکه من انتخاب کرده بودم..ازعصبانیت میخواستم داد بزنم زنگ زدم به عمادگفتم این اون لباسی نیست که من انتخاب کردم...عماد گفت میدونم خدیجه یادش رفته بیانه بده ولباس رواجاره دادن..دیگه طاقت نیاوردم شروع کردم دادزدن که عمادگفت یه شبه زیادسخت نگیراتفاقیه که افتاده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... الهه راست میگفت ما از نظر علمی خیلی باهم اختلاف و تفاوت داشتیم و این باعث اولین ناسازگاریمون شده بود..ولی هر چی که بود من حاضر نبودم خودمو و علایقمو تغییر بدم..من از اول بهش گفتم از درس خوندن بیزارم میخواست همون موقع بگه که نمیتونه با این مورد کنار بیاد..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اونقدر عصبی بودم که حد نداشت!دلم میخواست آرمینو از وسط نصف کنم! خیر سرم گفتم با یه پولدار ازدواج میکنم زندگیم آروم میشه اما برعکس شد..!انقدر حرص خوردم و خودخوری کردم کم مونده بود سکته رو بزنم!با هر بدبختی که بود نزدیکای صبح خوابم برد..ظهر با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم..خونه سوت و کور بود و آرمین خبر مرگش رفته بود سرکار!لعنت به این زندگی!..تو خونه بابام چقدر آروم و بی دغدغه بودم! اما حالا...هیییی خدااا خودت رحم کن!بدون اینکه خونه رو مرتب کنم، کلی به خودم رسیدم و سوییچمو برداشتم و رفتم بیرون..میخواستم از لجش برم چند تا کلاس ثبت نام کنم تا دهنش بسته شه! حدود نیم ساعتی تو راه بودم تا به باشگاه رقص رسیدم! عاشق رقص بودم..مخصوصا رقص شافل.. لامصب انرژی آدمو تخلیه میکرد.از مربی خواستم که کلاس خصوصی و فشرده برام برگزار کنه تا سریع تر یاد بگیرم..اونم از خدا خواسته فوری قبول کرد!بعد کلاس رقص، رفتم کلاس زبان انگلیسی و ترکی استانبولی ثبت نام کردم و بعدشم خودمو به یه رستوران توپ دعوت کردم و یه ناهار مفصل برای خودم سفارش دادم...عزممو جزم کرده بودم که کاری کنم تا دهن آرمینو ببندم و از طرفیم دیگه تو کاراش دخالت نکنم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... رامین متوجه حال بدم شدگفت یه روزم بایدمریم روببرم خرید..مادرش گفت رامین میدونی داری صاحب یه گل پسرمیشی رامین باخوشحالی گفت خوش خبرباشی مادرراست میگه مریم،فقط سرم روتکون دادم براش،مهسا بااینکه من روبه روش بودم برگشت سمت رامین گفت وای مبارکه داره همبازی واسه ارین میادقول میدم مثل ارین ازش مراقبت کنم..مهساواسه خودشیرینی هرکاری میکرداینقدرکه ازدست رامین دلخورعصبی بودم ازدست مهسانبودم هرچی بیشترپایین میموندم عصبی ترمیشدم..از مادر رامین خداحافظی کردم رفتم بالا،بعداز۱۰دقیقه رامینم امدخودش میدونست ازدستش دلخورم امدتواتاق کنارم نشست گفت مریم باورکن مرخصی بدون حقوق گرفتم میگی چکارکنم وقتی مادرم زنگ میزنه میگه زنداداشته خوبیت نداره تنهاجای بره گفتم اره خب خوبیت نداره اون تنهابره من برم اشکالنداره رامین گفت چرت نگومریم اون شوهرش مرده من که هنوزنمردم اینجاشهرکوچیکیه زودحرف درمیارن گفتم مهسابرادرداره پدرداره توچراهارامین گفت فعلاتواین خونه است نمیشه که ازاوناتوقع داشت حرفزدن بارامین بی فایده بودامدم بیرون گفتم بس بچسب به زنداداشت بیخیال من بشومن ازاین به بعدکاری داشتم به داداشم میگم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه یک هفته تمام مادرم اومد دنبالم وقتی دید خبری نیست از روز بعد دیگه نیومد و همون روز  دوباره تو کوچه همون پسر قد بلند اومد سراغم گفت چرا مادرت میاد دنبالت‌گفتم نمیدونم انگار بهم شک کرده بود..لطفاًهی دنبالم نیاکه من بیچاره میشم..گفت نمیزارم تو بیچاره بشی بعدم گفت چرا اسم منونمیپرسی من اسم تورو میدونم ولی تو اسم منو نمیدونی.. گفت اسم من حشمت هست خیلی دوست دارم با هم آشنا بشیم قصد من ازدواجه.. خانواده ی من اینجا زندگی نمی کنن وگرنه همون شب می اومدم خواستگاری..شنیدن کلمه ی ازدواج از زبان کسی که دوسش داشتم برام خیلی شادی آور بود و ناخودآگاه لبخند به لبم آورد..حشمت که این موضوع روفهمیده بود شروع کرد به خندیدن و گفت تو هم که مثل من عاشق شدی گفتم آقام بفهمه باشماحرف زدم میکشتم پس لطفا برین بعد هروقت شد بیاین خواستگاری ،گفت نمی تونم فعلاً من باید کار کنم ،خانواده ی من تو روستا زندگی می کنن تو هم که پدر و مادرت جزو ثروتمندهای شهر هستند اگر من اینطوری بیام خواستگاری صددرصد مادر پدرت مخالفت می کنن،بذار یکم بارو بندیلمو ببندم  یکم برای خودم پول جمع کنم و بعد با روی باز بیام خواستگاری هرچند که میدونم اون موقع هم به پدرت مخالفت میکنه چون خیلی از شما پایین تر هستم ‌... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. بابا این موضوع رو نمیدونست و تصور میکرد با همون یکبار تهدید رفته پی کارش و از شرش خلاص شدیم.خیلی میترسیدم آخه قبلا به من گفته بود اگه پدرت سد راهم برای رسیدن به تو بشه ، میکشمش.،با خودم کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره دوباره با شهروز تلفنیدر ارتباط باشم تا مثلا افسارشو بدست بگیرم و فکر کنه مال اونم تا دیگه دوروبر خونمون کشیک نده..چند روز مونده به خواستگاری که منو بابا به مهمونی یکی از اقوام دعوت شدیم.اون مهمونی جشن بازگشت پسر میزبان از خارج بود.جریان مهمونی رو به شهروز تعریف کردم و گفتم منو بابا امشب خونه نیستیم و میریم مهمونی شهروز ناراحت شد و گفت: لازم نکرده تو بری.،چون جشن برای یه پسره حتما اکثر مهمونا پسر و دوست هاش هستند.گفتم اگه پسر هم باشه همه از اقوام هستند..باید برم وگرنه بابا ناراحت میشه،شهروز گفت: دست من بود یه لحظه هم اجازه نمیدادم..گفتم میرم،اما قول میدم مرتب بهت پیام بدم.در واقع فقط جسمم توی مهمونی باشه و فکری و ذهنی با شهروز باشم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم چند روز گذشت و سر ظهر تو خونه بودیم که دوباره سرو کله مادر پسره پیداش شد با آنا شروع کرد به صحبت کردن و با پوزخندی گفت؛ شنیدیم میگن خواستگار باید پاشنه‌ی در عروس رو از جا بکنه و اینقدر بره و بیاد که کفش پاره کنه تا جواب مثبت بگیره ولی بخدا من اصلا وقت ندارم..بعد نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ سریه خانوم، از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون مادرشوهرم اصرار داره حسین دخترعمه‌اش رو بگیره ولی حسین انو نمیخواد واسه همین میخوام زودتر این وصلت سر بگیره تا یه جورایی به خواهرشوهرم بگم که ما دخترت رو نمیخوایم آخه مهر ترلان به دل حسین نشسته خون تو صورتم دوید و لپام از خجالت قرمز شد با چشم غره‌ی آنا سریع اتاق رو ترک کردم و رو پله‌های ایوون نشستم ولی صداشون رو میشنیدم..آنا روش نشد که بگه که اصلا حق دخالت و صحبت درباره‌ی این موضوع رو نداره و با کمی مکث گفت؛ والا چی بگم، شوهرم یه جوریه از شوهر دادن دختر خوشش نمیاد ولی اگه رضایت داد من خبرتون میکنم با این حرفها، مادر حسین با ناراحتی خونمون رو ترک کرد..از حرفهاشون فهمیدم که حسین پسر بزرگ خانواده است، دو تا برادر و دو تا خواهر داره و خودش ارتشیه و به خاطر وضع مالی معمولی که پدرش داره کمک حال خانواده‌اش هم هست... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. چندروزبعدازاین اتفاق به رضازنگزدم گفتم من خیلی میترسم اگرخانوادمم بفهمن حتمامیکشنم ترخدابگوچقدرطول میکشه تاپروین روطلاق بدی؟گفت مهریه اش سنگینه میخوام باهاش صحبت کنم یه پولی ازم بگیره توافقی ازهم جدابشیم..چهار ماه ازاین اتفاق گذشت که یه روزکه خونش بودم خیلی شانسی رفتم روبالکن که بیرون ببینم یهو نگاهم افتاد به پایین دیدم پروین باخواهرش ازماشین پیاده شدن امدن سمت خونه..داشتم سکته میکردم دویدم تواتاق به رضاگفتم پروین داره میادبالاتنقدرترسیده بودم که بریده بریده حرف میزدم،رضا هم هول کرده بود. اما سریع به خودش مسلط شدبهم گفت اصلانترس وسایلت جمع کن برو توکمددیواری قایم شو،قلبم داشت ازدهنم میزدبیرون..مانتو کیف کفش شالم برداشتم توکمدقایم شدم البته گوشیم روهم سایلنت کردم که یه وقت زنگ نخوره،پروین خواهرش کلید داشتن وقتی امدن تو..رضاطابکارانه گفت کی گفته تشریف بیاری پروین گفت امدم جهیزیه ام روجمع کنم نکنه توقع داری ببخشمش به تو،رضا گفت چهارتاقاشق چنگال بشقاب اوردی هرکه ندونه فکرمیکنه چندتاکامیون جهیزیه اوردی.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. توختم مادربزرگش چندباری متوجه نگاهای سنگین مرتضی میشدم ولی به روی خودم نمیاوردم چون همسایه بودیم مرداشون خونه مابودن..سوم مادربزرگش بودجمعیت زیادی ازروستاهااطراف برای مراسمشون امده بودن منم مثل بقیه داشتم کمک میکردم،رابطم باخاله کوچیکه مرتضی خیلی خوب بودصدام کردگفت میخوام حلوادرست کنم ولی اردمون کمه اگرمیشه بروخونتون یه کم اردبیارگفتم اونجاپرمردروم نمیشه گفت مگه میخوان بخورنت بروسریع بیابه ناچار چادرم سرم کردم رفتم خونمون ..سطل اردمون توانباری پشتی بودیه سطل برداشتم رفتم انبارپشتی داشتم سطل پرمیکردم که احساس کردم یکی پشتم وایستاده،وقتی برگشتم بامرتضی روبه روشدم خودم یه کم عقب کشیدم گفتم چیزی میخوای گفت نه فقط بذاریه دل سیرنگاهت کنم!!فکرکردم اشتباه شنبدم گفتم چی میگی گفت لعنتی نمیتونم فراموشت کنم خودمم نمیدونم این چه غلطی بودکردم انگاراین مادردخترجادوم کردن هرچی که میگذره بیشترپشیمون میشم..گفتم دیگه الان وقت این حرفهانیست خیلی دیرشده لطفابروبیرون الان یکی میبینه برامون بدمیشه..باکمال پروی دستم گرفت گفت تومنوببخش کنارم باش من همه چی درست میکنم… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir