eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان نمیدونستم باید چکار کنم انگار مغزم از کار افتاده بود..دوباره گوشیم زنگ خورد ناخوداگاه جواب دادم..میلاد گفت معلومه کجای..من ده دقیقه است اینجا منتظرم ازکار زندگیم بخاطر خانم زدم صداشم اذیتم میکرد...گفتم دو دقیقه دیگه پیشتم..وقتی سوارشدم باخوشرویی بهم سلام کرد گفت به به خوشگل خانم حوصله اش سررفته بود..ما در خدمتیم کجا ببرمت.. از اعصبانیت دستام رومشت کرده بودم..ولی سعی میکردم خونسردیه خودم روحفظ کنم..میلادجلوی یه سفره خونه نگهداشت رفتیم تو..سرویس چای قلیون سفارش داد.. امد نزدیکم نشست ولی سریع خودم روکشیدم کنار.. دست خودم نبود ازش متنفر شده بودم...دنبال فرصت بودم دلیل اینکارش روبپرسم..میلاد که متوجه تغییر رفتارم شده بود..گفت چت شده رعنا..جزام ندارم ها، گفتم توامروزازصبح کجابودی...خندیدگفت کجارودارم برم مغازه بودم توکه اس دادی امدم دنبال حالت خوش نیستا...مجبوربودم ظاهرسازی کنم گفتم مال چندروز دوریه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران پسرطلعت خانم خبراورده مرجان چند سالیه با یه مرد ارتشی ازدواج کرده واوضاع زندگیش خوبه اون..دیریا زود از طریق قانون وعدله اقدام میکنه پس بهتر اگر امدشیرین روراضی کنی باهاش بره..شیرین تمام حرفهای بی بی روشنیده بود داد زد من نمیرم..بی بی گفت شیرین جان اون مادرته وتوبایداین روقبول کنی..باحرفهای بی بی چاره ای جزکوتاه امدن نداشتم ویک هفته بعدمرجان باشوهرش که درجه داربودامد دنبال شیرین ومیونه گریه من بچه هاکه خیلی بهش عادت کرده بودن شیرین ازماجداشدرفت..وروزها میگذشت و بعد از مدتی بی بی خبراوردکه شیرین رو شوهردادن وتهران زندگی خوبی داره تودلم برای اخر عاقبت بخیریش خوشحال بودم چون رفتنش خیلی بهترازکنارماموندن بود..سرکله خانم واحدی باز تودزندگی مادپیدا شد ووبرای پروانه شوهرپیداکرده بود..مامانم با خوشحالی پرسید داماد کیه خانم واحدی گفت کارگرخونه برادرم پسرخوبیه.. اون زمان پروانه ۱۳ سالش بوددوست نداشت شوهرکنه ولی هردفعه اعتراض میکرد..مامانم میگفت دیر یا زود باید شوهر کنی من همسن توبودم دوتاهم بچه داشتم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست مامانم توراه گفت یه وقت نبینم راجع به این موضوع باکسی حرفی بزنی حتی خاله ات..‌چندروزی هم خونه بمون تاکبودی صورتت خوب بشه،من خودم بابات روراضی میکنم دوباره بری مدرسه.‌.طول مسیرسکوت کرده بودم هیچی نمیگفتم نگران حسین بودم میدونستم بابام بهش حتمازنگ زده..وقتی رسیدیم نزدیک خونه متوجه پرایدمشکی حسین شدم،تامارودیدازماشین پیاده شد..اصلادوست نداشتم بااون سروضع داغون ببینم ولی اون لحظه کاری هم نمیتونستم بکنم..اروم بهش سلام کردم،وقتی جوابی ازش نشنیدم سرم بالااوردم نگاهش کردم،،دیدم اشک توچشماش حلقه بسته داره نگاهم میکنه..مامانم که باتعجب نگاهمون میکردگفت حورااین اقاکیه گفتم حسین اقادوست شوهرخاله رویاهستن..مامانم یه کم توصورتش زول زدانگارچیزی یادش امده باشه گفت بله شناختم چیزی شده،ایندفعه خودحسین جواب مامانم دادگفت امیدوارم من رویادتون امده باشه بایدبگم من حورا رو دوست دارم وشب نامزدی خواهرتون وقتی دیدمش عاشقش شدم ومیخوام باهاش ازدواج کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... خلاصه من اون روز عروسی نرفتم،نزدیکهای غروب هواسردبودپیت نفت روبرداشتم که توحیاط اتیشی روشن کنم..ولی یه مقدارنفت ریخت روشلوارم وهمینکه کبریت روزدم اتیش کشیده شدبه شلوارم ولباسهام،،از صدای فریاد من دوسه تاازهمسایه هاامدن کمکم اتیش خاموش کردن..از زانو تاروی شکمم سوخته بود،منم از درد جیغ میزدم همسایه ها سیب زمینی رنده کردن گذاشتن روسوختگیم وخبر فرستادن برای پدرم که من سوختم ولی هیچ کس نیومدومونده بودن مراسم تموم بشه بعدبیان..از شدت سوزش ناله میکردم اخرشب که بابام امدیه کم بیشترناله کردم شایددلش بسوزه ومن روببره شهر،،ولی اصلا نگاهمم نکردچه برسه بخوادببرم دکتر..همسایه هاازروی دلسوزی پمادمیاوردن برام میمالیدم روسوختگیم وبه لطف همسایه هاکم کم خوب شدم..باتمام اینهابازم نگران خودم نبودم دلم برای هانیه میسوخت،زمستون گذشت بهارامدتابستانهاچندروزی میرفتیم خونه تابستانی که پدرم بیرون ازشهرداشت.‌.خونه بالای تپه بودپایینش رودخونه بودمن بایدهرروزچندبارمیرفتم تاپایین تپه دبه روپراب میکردم برای بانومیاوردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی یه روز که کلافه وعصبی درازکشیده بودم اسمابهم زنگ زد گفت یاسمن بیا برو از عماد شکایت کن گفتم الان خیلی دیرچه جوری ثابت کنم که بهم تجاوز شده.. اسما میگفت تو برو شکایت کن ازچیزی نترس قانون ازت حمایت میکنه..خلاصه حرفهای اسما باعث شد که یه تصمیم آنی بگیرم و برم دیدن عماد..بعد از ظهر نزدیک ساعت۴راهی مغازه عماد شدم..وقتی وارد مغازه شدم بازم صدای زنگوله ی جلوی در باعث شد عماد متوجه ورودم بشه و بلند گفت خوش امدید..وقتی روبه روش قرار گرفتم چشماش ازتعجب گرد شده بود ولی زود خودش رو جمع و جور کردبه روی خودش نیاوردخیلی جدی گفت بفرماییدامرتون ازاین همه وقاحتش حالم بهم میخورد...گفتم منو نمیشناسی یاخودت رو زدی به خریت..گفت به جانمیارم شما...اون لحظه خودمم نمیدونستم این همه دل وجرات روچه جوری پیداکردم که رفتم پیش عمادیه کم تن صدام روبالابردم گفتم جالبه من رونمیشناسی مشکلی نیست من یادت میارم ازطریق قانون شایدیه کم دیرامده باشم ولی ماهی روهروقت ازاب بگیری تازه است میرم ازت شکایت میکنم عمادباشنیدن حرفم زدزیرخنده گفت بروهرکاری میخوای بکن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir ‎‌‌‌
سلام اسمم لیلاست... خلاصه به درد کار من میخوره..با حرف های آرمین دلم لرزید.. من فکر میکردم یه دختر ساده روستاییه... نه یه دختر مدرن شهری..! فردا باید یه سر برم مطب و از نزدیک ببینمش و خیالم راحت باشه کاری به زندگیم نداشته باشه.. آرمین شامش رو که خورد رفت تو اتاق مطالعه اش..منم فرصت و مناسب دیدم زنگ زدم خونه بابام، با اولین بوق مامان جواب داد، گفتم چی شد؟ از خر شیطون اومد پایین؟گفت آره بابات باهاش حرف زده فعلا بیخیال شده ولی میگه پس لااقل یه زن دیگه برام پیدا کنید..سریع دختر طلعت خانم، همسایه خونه بابام به ذهنم اومد..دختر خوشگلیه، دانشجوی سال اول موسیقی بود و وضع و اوضاع زندگیشون متوسط بود و به خانواده بابام میخورد واسه همین به مامان پیشنهاد دادم برن خواستگاریش..مامانم رفت تو فکر، گفت همچین بد فکریم نیست، ولی اول باید به سعید بگم..شاید مورد پسندش نباشه یه وقت...قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم.. منم شوق خواستگاری سعید و داشتم....فردا صبح زود آرمین رفت بیمارستان. آدرس مطب رو از رو کارتش یادداشت کردم که عصر برم تا عصر دل تو دلم نبود و استرس داشتم نمیدونم قراره با چه آدمی روبه رو شم... ساعت نزدیک پنج بود که آماده شدم و با تاکسی به آدرس مورد نظر رفتم..دم مطب پیاده شدم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو جمع کنم و با غرور برم داخل..... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... رامین گفت ،بیاباهم ببریم بهشون بدیم بریم بالا..گفتم الان ازسرکارمیای گفت اره بس میخواستی کی بیام!!اول رفتیم درخونه مادر رامین نون روکه دادیم مادرش گفت شام بیاید پایین ابگوشت گذاشتم..بعد از یک هفته تازه یه تعارف به ماکرد..بعد رفتیم درخونه مهسازنگ که زد..مهسا در رو بازکرد..آرین بغلش بود.از تیپ ظاهری مهساجلوی رامین خوشم نیومد ولی گفتم خونه خودش راحته ماهم یدفعه زنگ زدیم ممکنه وقت نکرده لباس عوض کنه مهسابه رامین گفت ارین بغلمه نون بذارروی جاکفشی درروکامل بازکرد و رامین نون‌ روگذاشت روجاکفشی متوجه مشمای شیرخشک ومای بی بی کنارجاکفشی شدم چیزی که رویا دیده بود و فکرمیکردیم اشتباه دیده ویادحرف رامین افتادم که میگفت تازه ازسرکارامدیم وخریدن نون بربری که مهساخیلی دوست داشت یعنی همه اتفاقی بود،یه لحظه تمام بدنم یخ کرد...مهسایه تعارف الکی کردرامین گفت شب پایینیم مهساگفت اره مامان به منم گفته من فقط گوش میدادم بارامین امدیم بالابه زوراون چندتاپله روامدم خیلی حالم بدبودبه این فکرمیکردم رامین چرابایدبهم دروغ بگه خب من که باکمک کردن به مهسامشکلی نداشتم امدیم بالادودل بودم واسه پرسیدن میترسیدم بهم دروغ بگه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... یک هفته مونده بود تا بیان مامانم کل خونه امونو ریخت بهم وازاول همه جارو تمیز کردیم خیلی دوست داشتم داماد رو ببینم..روز خواستگاری مامانم صدام زد وتاکید کرد که حق ندارم برم تو اتاق مهمون..رفتم نشستم تواتاق بغلی خواهرم لباس های خوشگلشو پوشید وچادر گلبهیشو انداخت روی سرش ..خواهرم پانزده سالش بود ولی هیکلی بود اصلا بهش نمیومد پانزده سالش باشه..منو خواهرم قیافه ی کاملا معمولی رو به زشت داشتیم همیشه مادرم نگران بود که کسی مارونگیره،برای همین هم خیلی نگران بود که خواهرم و  نپسندن ولی خواهرم عین خیالش نبود کاملا خونسرد بود با اینکه اولین خواستگاری بود که رسماً با پسرش می اومدن تو خونمون ولی اصلا خواهرم اضطراب و استرس نداشت..بی بی هم صلوات می فرستاد و می گفت انشالله که خیره خدا کنه اگه عاقبت به خیر  میشه این وصلت اتفاق بیفته و گرنه بزارن برن..مادرم میگفت دهنتو به نیکی و خوبی باز کن انشالله که عاقبت بخیر میشه...خلاصه مهمونا اومدن من زود دویدم از پنجره به بیرون رو نگاه کردم یک پسر قد بلند چهارشانه و واقعا زیبا و خوشتیپ توحیاطمون دیدم،درسته داداش های من خودشون خوشتیپ بودن ولی این پسر واقعا خوش تیپ و زیبا بود..وقتی به خواهرم نگاه کردم یه لحظه احساس کردم که حسودیم شد چون همچین خواستگاری داشت.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. ما همیشه با افراد ثروتمند و باسواد و سطح بالا نشست و برخاست داشتیم پس اون پسر در حد من نبود..نه اینکه بخواهم از بالا به ادمها نگاه کنم نه اصلا ، بلکه مشخص بود که از نظر سواد و فرهنگ بهم نمیخوردیم هر چند پول داشت..اسمش شهروز بود.،من محلش ندادم اما اون بیخیالم نشد و هر بار یهنفر رو واسطه کرد تا دل منو بدست بیاره..یه روز شهروز سر راهم قرار گرفت و گفت: چقدر ناز میکنی؟؟من بخواهم لب تر کنم کل دخترای محل باهام دوست میشند اون وقت تو طاقچه بالا میزاری؟محلش ندادم و سریع رفتم خونه..شهروز حق داشت چون اکثر دوستام عاشقش بودند آخه هم خوش تیپ و خوشپوش بود و هم خوش رو..تنها نکته ایی که احساس منو نسبت بهش نرم میکرد این بود که هر بار که منو میدید برام یه کادو گرونقیمت میگرفت و میداد به یکی از دخترا تا کادو رو به دست من برسونه..نه اینکه از کادوها خوشم بیاد.،نه،بلکه از اینکه این همه براش مهم بودم و بهم اهمیت میداد ته دلم خوشحال بودم. هیچ وقت کادوهاشونو قبول نمیکردم و بارها و بارها هدیه های گرونقیمتشو جلوی چشمهای دوستام و یا دوستهای شهروز مینداختم داخل سطل زباله.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم دو روز گذشت و دوباره سر و کله‌ی اون خانومه پیداش شد..از پشت پنجره نگاهشون میکردم،آنا باهاش حرف میزد و من صداشون رو نمیشنیدم گوشه‌ی پنجره رو به آرومی باز کردم..انگاری آخرهای حرفشون بود.خانومه که لبخند پهنی رو صورتش بود به آنا گفت؛ حسین بیاد این دفعه خدمت میرسیم...آنا بعد از بدرقه، با دلهره اومد تو اتاق و در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد گفت-خدا کنه این دفعه که پسرش بر میگرده، آقات عصبی نشه و همه چیزو به هم نزنه،اون وقت منه بیچاره، سکه‌ی یه پول میشم..شرم و حیا نمیذاشت من چیزی از آنا بپرسم..صورتم داغ شده و شک نداشتم که لپام گل انداخته بود همه‌ی همسایه‌ها خبردار شده بودند آخه عصرها در نبود آقام، تو حیاط ما جمع میشدند و گپ میزدند و جوراب میبافتند.تنها چیزی که من از دختر همسایه‌ها در مورد پسره میشنیدم این بود که میگفتند، دختر، شانس بهت رو کرده، طرف ارتشیه نونت توی روغنه..نمیدونم چرا خوشحال نبودم،دخترهای همسن من آرزوشون بود که عروس بشن ولی انگاری ترس از آقام تو جونم رخنه کرده بود و خوشحالی از عروس شدن برام مفهومی نداشت..و فقط به این فکر میکردم که دوست ندارم با کسی که همچین شغلی داره ازدواج کنم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. تو دلم ایت الکرسی میخوندم که این قضیه ختم به خیربشه،موقع پیاده شدن به رضا گفتم یه کاری نکنی بفهمه من رفتم طلافروشی نمیخوام پای من به این ماجرا باز بشه..خنده عصبی کردگفت یه کم شجاع باش تو اگر جونمم بخوای من بهت میدم ولی نگران نباش نمیذارم کسی بهت شک کنه..وقتی رضارفت همش باخودم میگفتم یعنی چی جونش برای من میده!تا اخر شب منتظربودم ازرضایه خبری بشه ولی حتی انلاینم نشدفرداش باایسان کلاس داشتم بحث انداختم شایداون چیزی بگه امااون حرفی نزد،از این ماجرا سه روز گذشته بود که رضا بهم پیام داد میتونی امروز بیای بیرون..انقدر از دستش عصبی بودم که حتی جوابش روندادم.انگار خودش فهمیده بودناراحتم شروع کردعذرخواهی کردن گفت حالم خوب نبوده ببخشیدوانقدرسماجت کردکه بلاخره جوابش دادم گفتم فقط بگوچی شد..گفت بایدحضوری ببینمت فلان ساعت اماده باش میام دنبالت،داشتم اماده میشدم که گوشی مامانم زنگ خورد.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. چند روزی ازاین ماجراگذشته بودکه مرتضی باچندتاخوراکی یه شاخه گل امددنبالم وانقدراصرارکردتابلاخره دلموبه دست اوردسوارملشینش شدم باهاش اشتی کردم..ازدوستی منومرتضی چهارماهی گذشته بودتواین مدت یکی دوباری دزدکی باهم رفته بودیم شهر،یه روزکه امددنبالم بهش گفتم عروسی زهره(دخترهمسایه است)شال میخوام گفت میتونی یه بهانه جورکنی ببرمت شهرگفتم بایدبه پدرم بگم میخوام برم کتاب بخرم،گفت ردیف کن بهم خبربده باکلی بدبختی تونستم بابام راضی کنم.وقرارشدبعدازمدرسه برم شهرچون روستایی که درس میخوندیم به شهرنزدیک بود..فرداش که میخواستم برم مدرسه افسانه گفت زودبیامراقب نداباش گفتم ولی من کاردارم گفت بیجاکردی جای نمیری زودمیای منومهسامیخوایم بریم خونه مادرم،،بحث کردن باهاش فایده نداشت تصمیم گرفتم بیام خونه ونداروهم باخودم ببرم..اون روزتومدرسه هیچی ازدرس نفهمیدم وقتی رسیدم خونه دیدم افسانه مهساجلوی درهستن میخوان برن منوکه دید.امدجلوکلی بهم سفارش کردرفتن. ادامه پارت بعدی👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir