#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_دو
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم دردت به سرم،جونم به فدات حالت چطوره؟چرانذاشتی ثمین بهم زنگ بزنه پاشوکمکت کنم اماده شی بایدببرمت بیمارستان، پرینازدستم رو اروم فشاردادگفت نگران نباش الان خوبم
گفتم این لجبازیت به کی برده تو!!ولی میدونی من ازتولجبازترم تانبرمت دکترنفهم چت شده ول کن نیستم.هرکاری کردم اون شب نتونستم پریناز راضیش کنم که ببرمش دکتر ولی فردا صبح بچه ها روسپردم به ثمین با پریناز رفتیم بیمارستان،دکتروقتی شرایط پرینازدیدگفت بایدبستری بشه تاازمایشات تخصصی ازش بگیریم..پریناز رو۲روزبستری کردن وکلی ازمایش عکس اورژانسی ازش گرفتن روزسوم وقتی رفتم بیمارستان ازپرستاربخش شرایط پرینازپرسیدم گفت بریدپیش دکترش کارتون داره..دکترپرینازیه کم مقدمه چینی کردگفت اقای فلانی متاسفانه همسرتون توسرش یه توموربدخیم داره که رشدزیادی کرده یه کم دیرپیگیری کردید....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
وقتی به مامان گفتم یه کار پیدا کنم و برم توی اجتماع شاید یکی ازم خواستگاری کرد..مامان گفت:لازم نکرده..فامیلا چی میگند؟؟یه کم فکر کردم و گفتم:میخواهی برم پیش مامان بزرگ بمونم و توی تهران کار پیدا کنم؟؟؟اگه من برم پیشش دیگه نیاز نیست که نگرانش باشی…..خاله و داییها هم به زندگی خودشون میرسند و هر بار سر رسیدگی به مامان بزرگ بحث و دعوا نمیشه…مامان رفت توی فکر و بعد از چند ثانیه گفت:نمیدونم ،…شاید بابات راضی نشه..گفتم:راضی میشه..من نباشم به همه میگه دخترم رفته تهران..تازه پز هم میده که دخترش تهران کار میکنه،.اگه شوهر تهرانی هم پیدا کنم که دیگه کلاه اشو میندازه هوا…مامان حرفی نزد و رفت پای تلفن و گوشی رو برداشت و به خاله زنگ زدمیدونستم در مورد من میخواهد حرف بزنه.مامان حرفهای منو برای خاله تعریف کرد و ازش نظر خواست.انگار خاله استقبال کرده بود که مامان گفت:نه میخواد بره سرکار…خاله گفته بود:نمیخواهد سرکار بره..فکر کنیم که برای مامان پرستار گرفتیم،تازه سحر نوه اشه و با جون و دل بهش رسیدگی میکنه….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
لباسهامون تیره بودوتاریکی هواکمک میکرد ازمسیری که راه بلدمیبردمون کسی مارونبینه..نمیدونم دقیقاچندساعت توراه بودیم..ولی تمام کف پام زخم شده بود و از شدت دردبه زورقدم برمیداشتم..حالت تهوع بدی گرفته بودم..هوا روشن شده بود که رسیدیم به جای که بهش میگفتن کندو..اونجا ده دقیقه ای منتظرموندیم..یه ماشین امد دنبالمون وسوارمون کرد..ازشدت خستگی وپادرد دوستداشتم گریه کنم..بعد از نیم ساعت رسیدیم به خونه ی ذبی..نوریه بایه تشت امد و نشست جلوم،گفت انگشت بزن ته حلقت وهرچی خوردی رو بالا بیار..با اولین انگشتی که زدم تمام محتویات معده ام روخالی کردم..ولی گلوم زخم شده بودوازمعددردبه خودم میپیچیدم
نوریه گفت کم کم عادت میکنی..حالم ازش بهم میخورد..باید هر جور بود خودم روازاون جهنم نجات میدادم..ماهو وپدرش هم محموله ای روکه حمل کرده بودن روتحویل دادن..وذبی بهشون پول دادرفتن..بارفتن ماهوبیشنراحساس تنهای میکردم..انقدرخسته بودم که گوشه ی همون اتاق بدون بالشت وپتوخوابم برد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
وقتی رسیدم خونه توی حیاط یه ابی به دست روم زدم..خواستم برم تواتاقم که جلوی دراتاق لیلا کفش های شیکی دیدم وصدای که به گوشم میرسیدخیلی اشنابود...باورم نمیشدخودش بود
دویدم سمت اتاق بدون اینکه دربزنم واردشدم بادیدن زری واقای منصوری یه جیغ زدم خودم روپرت کردم توبغل زری شروع کردم گریه کردن،،زری هم من روبغا کردشروع کردگریه کردن..میگفت چقدرخانم شدی تودختر..بی اختیار رفتم سمت اقای منصوری اونم بغل کردم اونم سرم روبوسیدگفت چه طوری دخترم..اقای منصوری جای پدرم بودوهیچ وقت نمیتونستم محبتش روفراموش کنم..باصدای لیلابه خودم امدم که گفت باباچتونه عه بس کنیدازمدل حرفزدنش سه تامون خندیدیم.به من نگاه کردگفت ورپریده معلوم نیست بااین خواهرمن چکارکردی که اینقدرتورودوستداره سفارشت روبه من میکنه...به زری جون گفتم تنهاامدیدبس طنازکجاست...زری گفت طنازرفته پیش برادرش فرنگ من واقای منصوری برای کاری امدیم تهران وبعدازانجام کارهامون گفتیم یه سرم یه تو لیلابزنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_دو
سلام اسم هوراست...
خیلی سردباهام برخوردکرد،گفتم چی شده بایدزودبرگردم فروشگاه الان شلوغ میشه کسی نیست..گفت دیگه احتیاج نیست نگران فروشگاه باشی صندوقدارجدیدگرفتم،باتعجب گفتم واچراحالت خوبه..نگاهم کردگفت ببین دیگه نمیخوام توفروشگاه کارکنی بایدتسویه کنی بری،،داشتم دیونه میشدم گفتم به چه دلیل..گفت من فکرمیکردم قابل اعتمادی یه دخترنجیب خوبی که باتمام کسای که دوربرم بودن فرق داری وفقط بخاطرخودم میخواستی باهام ازدواج کنی نه مال ثروت پدرم،اما انگار اشتباه فکرمیکردم وخوشبختانه خیلی زود دستت برام رو شد توام مثل اکثر دخترها دنبال مادیاتی وبادروغ دورویی پنهانکاری میخواستی به خواسته ات برسی،،برای من دیگه قابل اعتمادنیستی نمتونم بچه هام رودست یه ادمی مثل توبسپارم..ابراهیم همینجوری میگفت منم فقط نگاهش میکردم..وقتی سکوت کردگفتم این مزخرفات چیه داری میگی شایداندازه شماپول نداشته باشیم اماخداروشکرچشم دلمم سیره دنبال مال کسی نیستم بفهم چی داری میگی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
شماره من روسانازبه فرشاددادوهمون شب بهم پیام دادنوشته بودخانم چشم دریایی حالت چطوره،نمیدونم چراخجالت میکشیدم جوابش روبدم خوندم ولی چیزی جوابش ندادم.بعدازچنددقیقه دوباره پیام دادماروغرق چشمات کردی جوابمون رونمیدی نامهربون ویه استیکرقلبم فرستاده بود..دیدم زشت وقتی انلاین هستم جوابش رونمیدم نوشتم سلام،سریع نوشت علیک سلام خانم چه عجب افتخاردادید.رفتار فرشادیه حس عجیب بهم میدادکه تاحالاتجربه اش نکرده بودم وبرام تازگی داشت وباهاش حالم روخوب میکرد
یادمه اولین باری که بعدازتعطیلی بیمارستان امد دنبالم یه شاخه گل رزبرام خریده بود گفت تقدیم باعشق،تا حالا هیچ کس برای من گل نخریده بودم بوش کردم ازش تشکرکردم..فرشادگفت بایه ماشین شاستی بلنددودرامدم دنبالتون افتخارمیدی بریم یه دوربزنیم..منم کلی ذوق کردم وروسادگی خودم هرچی اطراف رونگاه میکردم ماشین شاستی بلندی نمیدیدم فرشادکه فهمیدگفت توکوچه پشت پارکش کردم اینجاجای پارک نبود..همراهش رفتم کوچه پشتی بیمارستان ودیدم بایه وانت ابی درب داغون امده دنبالم..خودش میخندیدمنم ازخنگی خودم خندم گرفته بود..اون روز فرشاد من روباوانت بردبیرون یه دورزدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم لیلاست...
صبح با صدای در که یکی داشت از جاش میکند از خواب بلند شدم، وقتی درو باز کردم زن عقدی آرمین با شکم تقریبا برآمده دیدم با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟با دستش هولم داد و اومد داخل و گفت چرا پاتو از زندگیمون نمیکشی بیرون؟ چرا باز اومدی آرمینو هوایی کردی؟ آخه نفهم آرمین اگه تو رو میخواست که منو نمیگرفت.. چرا خودتو کوچیک کردی باز اومدی؟ اگه برای پولشه که نقشه کشیدی باید بهت بگم کور خوندی..ما یه قرونم به تو نمیدیم، تمام مال و اموال آرمین مال من و بچمه..گفتم خفه شو عوضی خانوم... اونکه پاشو کرده بود تو زندگی ما تو بودی نه من، توی عوضی زیر پای یه مرد زن دار نشستی و اغفالش کردی، شوهر منم خر دوتا عشوه تو شد وگرنه تو که کل صورتت عملیه زنیکه خراب..با خشم به سمتم هجوم اورد و گفت گم شو از اینجا برو بیرون، تو مزاحم زندگیمونی دختره گدا..با این حرفش خندیدم و گفتم گدا؟الان فکر کردی تو دختر خان بودی؟ فکر نکن از گذشته ات خبر ندارم، میدونم تو بدبختی و بی چیزی دست و پا میزدین، زن داییم گفته که از صدقه سر برادرشوهرمه که بابات تونسته یه خونه تو روستا بخره..وگرنه شما هیچی نداشتین...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم مریمه ...
سه چهار روزی گذشت ازسمیرا خبری نشد..میدونستم اینقدرحجب حیاداره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگزدم ونظرش روپرسیدم..گفت بایدباخانواده ام حرف برنیدفهمیدم خودشم راضیه،زنگ زدم به مامانم وشماره خونه سمیرارودادم وبرای اخرهفته قرارخواستگاری گذاشتیم..پنج شنبه من ورامینم بامامانم دوتاداداشام رفتیم..خانواده سمیراهم مثل خودش خیلی اروم ودوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرامتوجه شدیم نظرشون مساعده،بعدازدوروزخانواده سمیرازنگزدن وبرای دوهفته دیگه قرارنامزدی گذاشتیم..وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شدگفت عباس لیاقت یه همچین دختری روداره..یک هفته ای ازماجرای خواستگاری گذشت..وسمیراعباس مشغول خریدهاشون بودن که مادرسمیرابهم زنگزدگفت اگرمیشه بیایدخونمون دلم شورافتادسریه رایان رواماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادرسمیراخیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشیداگرمیشه اقاعباس برن امروزبیان باپدرسمیرابرن ازمایش بدن باتعجب گفتم چرااگرتست اعتیادمیگیدکه قبل عقدمیدن گفت راستش روبخوایدشنیدیم اقاعباس بیماری بدی دارن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بهش گفتم وقتی غذای توش و خوردی قابلمه رو پس بیار اونم رفت نشست یه گوشه و وقتی که خوردتموم شد ظرفشو همونجا جا گذاشت ورفت..زودرفتم ظرف و برداشتم اونروز تا شب گرسنه موندم چون غذاموخورده بود و من هیچ غذای دیگه ای برای خوردن نداشتم ..حتی نزدیکی ها درخت میوه ای هم نبود که برم ازش میوه بخورم اون روز ساعت پنج رفتم سمت خونه چون گرسنه بودم ولی نمیدونستم وقتی رسیدم بگم چرا گرسنمه میترسیدم جریان اون پسر رو بگم و بهم تهمت ناموسی میزنن..وقتی رسیدم خونه رفتم پیش سلطان..سماور خانم از اتاقش اومد بیرون زود رفتم پیش سلطان و گفتم سلطان من امروز خیلی گرسنمه میشه یه تیکه نون بهم بدی اونم زود پنیر در آورد گذاشت داخل نون و داد دستم آنقدر گرسنه بودم که داشتم از گرسنگی میمردم..سماور خانم نزدیک شد و گفت خوشم باشه نرفته برمیگردی چرا ساعت پنج برگشتی گفتم سماور خانم نمیدونم چی شد یهو دستم لرزید داشتم از گرسنگی میمردم مجبور شدم که برگردم..سلطان گفت نکنه دخترتو حامله ای ولی البته خیلی زوده تا علائم نشون بدی..نمیدونم شایدم فشارت افتاده..
خلاصه اون روز تا شب گرسنگی کشیدم اون یه لقمه ای که بهم داده بود سیرم نکرده بود سه روز بعد که نوبت من بود دوباره همون پسر پیدا شد دوباره تهدیدم کرد که باید ناهارم رو بدم بهش منم از روی ناچاری بهش غذا می دادم و خودم گرسنه می موندم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سر سفرهی صبحونه کنار همدیگه نشسته بودیم..با دیدن قیافهی لاغر حسین لقمه از گلوم پایین نمیرفت،بعد از صبحونه حسین تو اتاق داشت با بچهها بازی میکرد..چایی آوردم و کنارش نشستم و بیمقدمه گفتم؛ حسین میشه دیگه نری؟ به زور جلوی گریهام رو گرفتم و ادامه دادم..اگه چیزیت بشه من با دو تا بچه چیکار کنم؟میدونستم حسین چارهای جز رفتن نداره،اشکی که از گوشه چشمهام جاری شد رو با گوشهی چارقدم پاک کردم..حسین لبخندی زد و گفت؛ این دفعه زیاد میمونم پیشتون، میخوام یه دستی به سر و روی خونه بکشم، زیر زمین رو بزرگ کنم، کلا خونه رو بکوبم و درست کنم،سقف خونه چوبیه، ممکنه بریزه..از فردای همون روز حسین طبق حرفی که زده بود کار بازسازی خونه رو شروع کرد و با شروع شدن کار بنایی، کار من هم تو خونه دو برابر شد..پا به پای همه کار میکردم و از زیرزمین هر خاکی که بود منو و رحیم و خانوم و حمید خالی میکردیم..در کنار این کارها رسیدگی به بچه ها و شستن لباسها و آشپزی هم با من بود..۲۰ روز گذشت و هنوز کار بنایی ادامه داشت که حسین وقتش تموم شد و رفت و من دوباره تنها شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
اشپزخونه به حیاط راه داشت تصمیم گرفتم برم بیرون ولی همون موقع حاج خانم امدگفت الهام جان مادرت خواهرت امدن دیدنت چندتاچای بریزبیا،گفتم من خجالت میکشم روم نمیشه..گفت میدونم سخته ولی چاره ای نیست تااخرعمرت که نمیتونی فرارکنی..وقتی سینی به دست واردپذیرایی شدم خواهرم بادیدنم زدزیرگریه صدای هق هقش میشنیدم اماجرات نمیکردم سرم بالابگیرم..سینی چای گذاشتم رومیزوسط رفتم رومبل نشستم باگریه خواهرم اشکهای منم سرازیرشد،جو خیلی سنگینی بودحاج خانم سکوت شکست گفت خانم نعمتی منت سرم گذاشتید دعوتم روقبول کردیدمیدونم برای شماهم سخته به این راحتی اشتباهات الهام قبول کنید اما بذارید رو حساب جوانی خامی،مامانم پرید وسط حرف حاج خانم گفت ماهیچی براش کم نذاشتیم که بخواد بره سمت یه مرد متاهل، چرا باید با ابروی خودش خانوادش بازی کنه میدونید بعد از رفتنش چی به سرما امدپدرش باقرص اعصاب ارامبخش زنده است،مامانم میگفت من گریه میکردم حق داشت من بدترین ظلم درحق خانوادم کردم انقدرشرمنده بودم که دوستداشتم بمیرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
وقتی رسیدم به مغازه مرتضی دیدم داره دستاش میشوره که تعطیل کنه رفتم جلو با صدای بلند سلام کردم،مرتضی تو حال خودش بود با شنیدن صدام حسابی جاخورد باورش نمیشد چند قدمی بهم نزدیک شد گفت واقعا خودتی یا خواب میبینم؟لبخند مسخره ای بهش زدم گفتم نترس بیداری..گفت این طرفا گلاب خانم چه سعادتی! سعی میکردم اروم باشم گفتم میخوام باهات حرف بزنم،با این حرفم بیشتر تعجب کرد گفت مثل اینکه سر عقل آمدی بعد چشماش ریز کرد گفت ناقلا نکنه طلاها رو برداشتی گفتم کجا بریم؟ گفت کجا از اینجا بهتر؟ گفتم اینجا؟! گفت اره دیگه بعد اشاره کرد به را پله پشت مغازه که میرفت طبقه بالا گفت اون بالامثل يه سوئیت کوچیکه که همه چی داره برو بالا تامنم برم یه کم خرت پرت بخرم بیام..من دیگه آب از سرم گذشته بود چه فرقی میکرد کجا بریم گفتم باشه پس زودبیا...مرتضی کرکره مغازه رو تا نصفه دادپایین رفت خریدمنم از پله های اهنی رفتم بالا...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir