#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
دنیاروسرم خراب شدگفتم من چندماه پیش بردمش دکترازمایش عکسم گرفتن ولی گفتن چیزمهمی نیست..دکترگفت تشخیصش اشتباه بوده و روی عکس برام توضیح دادتومورچقدررشد داشته..گفتم الان بایدچکارکنیم..گفت ماهرکاری ازدستمون بربیادبراش انجام میدیم بقیه اش باخداست دعاکنید..انقدرحالم بد بودکه رفتم توحیاط بیمارستان یه دل سیرگریه کردم..وقتی یه کم اروم شدم رفتم پیش پرینازتامن رودیدگفت بهنام ترخدا من روازاینجاببرمیترسم بمیرم بچه هارو نبینم...پرینازباالتماس ازم میخواست ببرمش خونه دلتنگ بچه هابود..گفتم دکترت اجازه نمیده چندروزی تحمل کن همه چی درست میشه.بااینکه میدونستم دارم بهش دروغ میگم ولی سعی میکردم کاری نکنم که امیدش رو ازدست بده یابه بیماریش پی ببره،همون روزبه مادرش وامیدخبردادم گفتم من دست تنهام انقدرهم شوکه شدم که نمیدونم بایدچکارکنم..مادرش بنده خدافقط گریه میکردمیگفت خدایابه جوانیش بچه های کوچیکش رحم کن.امیدم بدترازمن حال روزخوبی نداشت..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
با حرفهای خاله ،،مامان از دو دلی در اومد و این پیشنهاد رو خوشحال به بابا داد و نظرشو خواست..بابا که از تنهایی و آینده من میترسید به مامان گفت:بد فکری نیست…شاید اونجا بتونه شوهر کنه،وقتی بره خونه ی خودش من راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم…مامان گفت:خدا نکنه…بابا گفت:باشه بره،، اما به برادرات بسپار که حواسشون بهش باشه…..مثل دخترای خودشون…مامان گفت:چشم…زنگ بزنم ببینم نظر اونا چیه؟توی اتاق نشسته بودم و به حرفهاشو گوش میکردم و مدام ذکر میگفتم تا سنگی جلوی راهم قرار نگیره…خلاصه بعد از یکهفته همفکری و نظرخواهی و مشورت با داداش و زن داداش و غیره،جمعه ی همون هفته همراه مامان و بابا با یه سری وسایل شخصیم راهی تهران شدم..ظهر جمعه رسیدیم خونه ی مامان بزرگ.داییها و خاله و بچه هاشون همه اونجا بودند..یکی از زن داییها تا منو دید گفت:ماشالله ساناز..چقدر بزرگ شدی؟؟گفتم:سحرم زن دایی..زن دایی گفت:خدا رحمتش کنه.همش اسامی شما رو قاطی میکنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
نمیدونم چندساعت خوابیده بودم..که کی باپاش بهم میزد ومیگفت بلندشو،،انقدر گیج خواب بودم که تمرکز نداشتم..بلند شدم نشستم متوجه شدم یه عده سرباز تمام خونه رودارن میگردن نوریه وملیحه ام یه گوشه وایساده بودن..بادقت که نگاه کردم متوجه شدم پلیسه..شاید تو تمام عمرم اولین بار بود که از دیدن نیروهای پلیس انقدرخوشحال بودم..ازخوشحالی گریه گرفته بود وخداروشکرمیکردم..سربازی که بیدارم کرده بودگفت بروپیش اون خانمهاوایسا،گفتم بخدامن بی گناهم من رودزدیدن..سرباز گفت اینارو به من نگو تو پاسگاه به جناب سرهنگ بگو..به ناچاررفتم پیش نوریه وملیحه وایسادم..ذبی وچند تا مردبلوچ که توخونه بودن رو دستبندزدن وسوار ماشین کردن بردن..من ونوریه وملیحه روهم بااسلحه وموادی که پیداکرده بودن روبایه ماشین دیگه بردن..وقتی رسیدیم پاسگاه باکلی التماس گفتم بذارید رئیس پاسگاه روببینم به خانوادم خبربدید..سه وچهارروزه ازم خبرندارن..انقدر التماس کردم که بردنم پیش رئیس پاسگاه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
رفتم دستای زری روگرفتم گفتم ازروزهای بعدازمن برام بگو..لیلا گفت اقا و خانم خسته راه هستن بذار استراحت بکنن بعد
اقای منصوری گفت بس من با اجازتون میرم یه چرت بزنم ولی زری گفت خسته نیستم و برات تعریف میکنم..گفتم راستی ازخانجون چه خبر، زری گفت چند روز بعد از رفتن توخانجون فوت کرد..اشک چشمام دوباره سرازیر شد گفتم فرشته نجات زندگی من بوداگراون نبودمن هیچ وقت با شما و اقا اشنا نمیشدم خدارحمتش کنه..زری گفت خانجون زن خوبی بودومطمئنم جایگاهش بهشته،،دیگه طاقت نداشتم گفتم برام بگوچه اتفاقی افتاد...زری گفت فرداصبح که اقا از خواب بیدار شد سراغ توروگرفت که باهات حرف بزنه..بهش نمیتونستم دروغ بگم چون اگرمیگفتم فرارکردی حتماادم میفرستادبرای پیداکردنت حقیقت روبهش گفتم.. اولش ناراحت شدازدستم ولی راضیش کردم که بهترین تصمیم روگرفتم..اون روگذشت تافرداش بادادقال چند تا مردوحشت زده ازخواب بیدارشدیم..وقتی رسیدیم توی حیاط عمارت دیدیم..دوتاپسرجوان همراه یک پیرمردباکارگرهای باغ درگیرشدن وچماق به دست توحیاط هستن....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_سه
سلام اسم هوراست
ابراهیم لبخند مسخره ای زد گفت بله ثابت شد..گفتم چی ثابت شددرست حرف بزن بفهمم چی میگی ابراهیم گفت توازدوست پسرت حامله شدی وبرای اینکه ابروت نره سقط کردی کارت به بیمارستان کشیده دکترانتونستن کاری برات انجام بدن برای نجات جونت رحمت روبرداشتن دیگه ام نمیتونی بچه داربشی بگوهمه اینادروغه..ببین اگربخوام خیلی روشن فکرباشم بگم گذشته ات هم مال خودت به من ربطی نداره امابدون بازقابل اعتمادنیستی چون حقیقتی به این بزرگی رو ازم قایم کردی..لطفا امروز قبل امدن من برو فروشگاه کارهای تسویه ات روانجام بده برو..انقدراحساس بدبختی میکردم که حتی نمیتونستم هیچ دفاعی ازخودم بکنم چون هرچی میگفتم خودم روبیشترزیرسوال میبردم..اشکام همینجوری میریختن،،بدون کوچکترین حرفی ازماشین پیاده شدم میدونستم کاررضاست وقتی ابراهیم دورشدزنگزدم به رضاولی ردتماس میزد..انقدراحساس بدبختی میکردم که حدنداشت دوباره شماره رضاروگرفتم گذاشته بودم جزلیست سیاه،،دیگه طاقت نیاوردم رفتم سمت شرکت...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
بیشتروقتم روبافرشادچت میکردم وگاهی که میگفت عکس بده میذاشتم..روپروفایلم قسمش میدادم سیونکنه..اونم میگفت چیزی که مال خودمه که احتیاج به سیوکردن نداره،من اوایل به اینجورحرفهاش توجه نمیکردم میگفت یه چیزی میگه..اخه اصلاشرایط من وفرشادمثل هم نبوددرسته من دوسال ازش کوچیکتربودم ولی یه زن مطلقه محسوب میشدم وفرشادتک پسرمجردبود..چهارماه ازدوستی من وفرشادگذشت بهم خیلی وابسته شده بودیم ودرطول روزسه یاچهارباربهم زنگ میزدیم..فرشاد اسم خودش روتوگوشی من نفسم سیوکرده بود..منم برای اینکه ناراحت نشه عوضش نکردم وهروقت زنگ میزد می افتادنفسم..امیدوبچه هاروهفته ای دوبارمیدیدم یه بارکه بابچه ها و امید رفتیم پارک نگین بستنی خورددستاهاش روکثیف کردمیخواستم بمرم دستاهاش روبشورم..کیف وگوشیم رودادم به امید و نگین روبردم سرویس بهداشتی..وقتی برگشتم امیدبایه لحن خیلی بدی گفت نفستون چندبارزنگزدن گویا خیلی نگرانتون هستن..بااینکه من هیچ تعهدی نسبت به کسی نداشتم ولی نمیدونم چراترسیدم گفتم دوستم نفیسه است من نوشتمش نفس...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم لیلاست...
با حرفام لحظه به لحظه سرخ تر میشد، گفت دهنتو ببند وگرنه خودم گل میگیرمش، من تو رو از زندگی آرمین بیرون نندازم از زن کمترم حالا ببین..گفتم کمتر حرف مفت بزن هرررری..با غیض از خونه رفت بیرون، حالا فهمیدم چرا دیشب آرمین نیومد، مطمئنا دعواشون شده بود...از اینکه حرص زن عقدیشو دراورده بودم خیلی خرسند بودم.الان بهترین موقعیت بود که آرمینو به طرف خودم میکشوندم، رفتم به گوشیش زنگ زدم، وقتی جواب داد گفتم چطوری اقای خوش قول؟ گفت شرمنده لیلا دیشب یه اتفاقی افتاد نتونستم بیام واقعا معذرت میخوام..گفتم اشکال نداره ولی امشب رو حتما بیا منتظرتم.. اونم چشم بلندبالایی گفت..رفتم سر درسم نشستم مشغول تست زدن بودم که صدای پیام گوشیم اومد، بیخیال به درس خوندنم ادامه دادم که دیدم پشت سر هم پیام میاد..بلند شدم صداشو ببندم که دیدم چندتا پیام از یه شماره ناشناس دارم، با کنجکاوی بازش کردم پیام اولیش با این مضمون بود که سلام خانم سلطانی ببخشید شمارتو از دفتر برداشتم، میشه امروز همو ببینیم؟ من استاد صالحی هستم..زود جوابشو دادم سلام استاد بله..که زود آدرس یه کافی شاپی ارسال کرد برام و نوشته بود ساعت پنج اونجا باشم.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم مریمه ...
مادرسمیراگفت اخه شنیدیم اقاعباس مریضی بدی دارن..باتعجب گفتم عباس چه مریضی داره که ماخودمون خبرنداریم مادرسمیراهیچی نگفت..گفتم خب بگیدماهم بدونیم گفت ایدز
چشمام واقعاگردشدگفتم ایدز اونم داداش من کی همچین چرندیاتی گفته به شما..مادر سمیراگفت مهم نیست من اولش گفتم ناراحت نشیدیه ازمایشه دیگه،گفتم این حرف کمی نیست یه توهین به من وخانواده ام من بایدبدونم کی این حرف رو زده..مادر سمیراگفت والله عروس جاریم گفته،فهمیدم کارمهسایعنی چاقوبهم میزدن خونم نمیومدگفتم مشکلی نیست هروقت اقای فرخی تشریف داشتن بگیدمن به داداشم بگم برای اطمینان خاطرشمابیان برن ازمایش بدن..ولی بدونیدمهسااین حرف روازروی دشمنی زده وگرنه برادرمن هیچ مشکلی نداره،البته بهشون حق میدادم هرکس دیگه ام شایدبودشک میکردیامیترسید..ازشون خداحافظی کردم امدم بیرون خیلی ازدست مهساکشیده بودم ولی اینکارش دیگه زیادروی بوداونم شایعه دروغ..رفتم جلوی سالنش زنگزدم گوشیش گفتم بیابیرون کارت دارم..وقتی امدگفت چکارداری نگاهش کردم دیدم این چندسال خیلی تحملش کردم الان دیگه دلیلی نداشت مراعاتش روکنم گفتم تاکی میخوای توهرکاری دخالت کنی چراپشت داداشم چرت پرت گفتی،خجالت نمیکشی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
اصلا به عواقبش فکرنمی کردم که اگر یکی بیاد و ببینه چه فکری در موردم می کنه و اصلا به فکرمم نمی رسید که به سلطان جریان رو بگم..خلاصه حدود یک ماه این طوری گذشت مواقعی که من میرفتم چرا گرسنه برمیگشتم خونه..دیگه نمی تونستم زود برم خونه از ترس اینکه سماور خانم بهم شک بکنه تا ساعت هفت میموندم تو چراگاه ولی وقتی می رسیدم به خونه به سلطان التماس میکردم که یه تیکه نون و پنیر بده چون به شدت از گرسنگی میمردم..یکبارکه غذامو داده بودم اون پسر می خورد و خودمم نشسته بودم زیردرخت بعد از چند دقیقه اون پسرآورد ظرف غذا رو بهم داد و گفت دستت درد نکنه خوب داری خودتو نجات میدی یهو سماور خانم از پشت درختا اومد بیرون و گفت خوشم باشه خوشم باشه رفتیم عروس از شهر آوردیم تا بیاد آبرومونو ببره بیا حشمت ببین ناموست داره چیکار میکنه..من آنقدر ترسیده بودم که داشتم از ترس سکته میکردم هیچ راه توضیحی نداشتم سماور خانم به شدت عصبی شده بود و داد میزد دختره ی بی آبرو میخوای با آبروی ما بازی کنی... یهو دیدم که اون پسر غیبش زده وسماور خانم گفت گم شو بریم سمت خونه میدونم باهات چیکار کنم خدا میدونه اون مسیر و چطوری رفتم فقط گریه می کردم اونقدر پاهام می لرزید که احساس می کردم هر لحظه ممکنه بیفتم زمین..وقتی رسیدیم سلطان از اون طرف خونه دوید و اومد گفت خانم چی شده چه اتفاقی افتاده سماور خانم هم داد میزد هیچی من تو عروس هام بی آبرو نداشتم که به لطف حشمت اونم به خانوادمون اضافه شد..
ادامه در پارت بعدی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین وقتش تموم شد و رفت و من دوباره تنها شدم..تو بقیهی کار بنایی منم مثل یه کارگر پا به پای همه کار میکردم..اونقدر مشغول کار کردن بودم که شبها از فرط خستگی بیهوش میشدم،خیلی زود از حالتهام فهمیدم که دوباره حاملهام..خدایا اسماعیل فقط ۱/۵ سالش بود چطوری میتونستم به بچهی سوم فکر کنم..دیگه تصمیم گرفتم بدون اینکه کسی چیزی بفهمه یه کاری کنم که بچه سقط شه واسه همین هر چی لگن سنگین بود و یا خاک اضافی که از کار ساختمون در میومد بار میزدم و میبردم بیرون خونه و خالی میکردم تا شاید با این فشارها سقط کنم ولی هر کاری کردم نشد که نشد و بعد از دو هفته عذاب وجدان گرفتم که نکنه بچه سقط نشه و ناقص به دنیا بیاد واسه همین به همه گفتم که باردارم..دیگه از موقعی که فهمیدند حاملهام بار نمیدادند که من ببرم و خاکها رو بقیه میبردند ولی کارهای خونه رو همچنان من انجام میدادم..روزها میگذشت و حالم بدتر میشد ولی سعی میکردم سرپا باشم و به بچههام و خونه برسم..حال خوشی نداشتم از بس سرفه میکردم که نزدیک بود بالا بیارم و هر روز بدتر و بدتر میشدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
انقدرشرمنده بودم که دوستداشتم بمیرم
حاج خانم بنده خداخیلی میانجی گری کردولی مامانم میگفت باباش ازهیچی خبرنداره منم تاشمانگفتیدنمیدونستم جریان چیه،فرارالهام برای مایه علامت سوال بزرگ بود..اونجابودکه تازه فهمیدم رضاازچاقوخوردنش رابطه مابه کسی حرفی نزده..حاج خانم گفت دیگه اتفاقیه که افتاده بایدیه جوری جمعش کنیم
مامانم گفت من جواب پدر برادر دوست اشنا روچی بدم بگم برای چی بی خبرول کرده رفته..حاج خانم گفت بگیدیه پسرگولش زده اینم نادونی کرده..مامانم انقدرازدستم عصبانی بودکه حتی نگامم نمیکردوموقع رفتن به حاج خانم گفت فعلاپیش شمابمونه تاببینم چکارمیتونم بکنم..پدربرادرش حال روحی خوبی ندارن ممکنه بادیدنش یه بلای سرش بیارن..موقع خداحافظی خواهرم شمارم گرفت..حالم خیلی بدبودبلندبلندگریه میکردم،حاج خانم گفت بایدیه کم صبورباشی امیدوارم گذشت زمان همه چی رودرست کنه..همون شب خواهرم به عکس ازبابام برام فرستاد..انقدرلاغرشده بودکه اولش باورم نمیشدبابام باشه،دوهفته ای ازامدن مامانم گذشته بودکه خواهرم بهم زنگزدگفت مامان جریان برگشتنت روبه بابا گفته اونم حالش بدشده بردنش بیمارستان....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
منم از پله های اهنی رفتم بالا..راست میگفت طبقه بالای مغازه اش مثل یه سوئیت کوچیک بود تا مرتضی بیادیه نگاهی به همه جا انداختم تو کمدش چند دست لباس کفش نو بود معلوم بودگاهی از اونجا میره مهمونی این بشر چقدر مارموز بود که مهسا به اون زرنگی رومیپیچوند..یهو یاد گوشیم افتادم روشنش کردم چند تا پیام تماس از دست رفته از لیلا داشتم اهمیت ندادم گوشی گذاشتم تو کیفم،۱۰ دقیقه ای طول کشید تا مرتضی بیاد کلی خرید کرده بود گفت میخوام امشب کنار هم خوش باشیم،گفتم پس زنت چی؟ گفت اون مثل تو وحشی نیست بهش بگم کاردارم دیر میام گیر نمیده..گفتم از مهسا این همه رام بودن بعیده نکنه اونم مثل تو جای دیگه سرش گرمه!؟با این حرفم یهو عصبانی شد گفت مراقب به حرف زدنت باش اون اهل خیانت نیست..گفتم چیه غیرتی شدی روزی که من دست درازی کردی چرا غیرت نداشتی تو که میخوای طلاقش بدی چه فرقی میکنه چکار میکنه البته من عمدا این حرفها رو میزدم که عصبانیش کنم،مرتضی که کلافه شده بود گفت منظورت چیه نکنه چیزی میدونی؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir