eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران ازمطب که امدیم بیرون به پریناز گفتم خداروشکر که چیزیت نیست بایدنذرم رو ادا کنم..وهمون روزیه گوسفند قربونی کردم دادم به بهزیستی،پرینازیه مدت داروهاش مصرف کردبهترشدولی  بازم از سردرد مینالید..پیش دکترچشم پزشکم که بردمش گفت چشمش مشکلی نداره..ازتمام این اتفاقات۲ماه گذشته بود که باز حال پرینازبدشدوایندفعه علاوه بر سردردحالت تهوع هم داشت..یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه دیدم ثمین تواشپرخونه گریه میکنه،گفتم چی شده؟گفت ازظهرمیخوام بهت زنگ بزنم ولی پرینازنمیذاره حتی اجازه نمیده به مادرش خبربدم..استرس گرفتم گفتم بچه هاخوبن نصف عمرشدم حرف بزن چی شده؟گفت پرینازاصلاحالش خوب نیست امروزدوبارتعادلش روازدست داده خورده زمین،دیگه منتظرنموندم ثمین ادامه بده دویدم سمت اتاق خواب،وقتی واردشدم دیدم پریناز بی حال روتخت درازکشیده من روکه دیدخواست بلندشه اماجون نداشت...رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام گفت:چرا برای خودت یه کاری دست و پا نمیکنی؟گفتم:میدونی که بابا اجازه نمیده…پیام گفت:حالا تلاشتو بکن شاید تونستی راضیش کنی..از اون روز به بعد فکرم درگیر حرفهای پیام شد..مدام فکر میکردم و همش به خودم میگفتم:اگه بتونم کار کنم،، هم همیشه پول خواهم داشت و هم شاید توی محل کار با یکی از همکارام ازدواج کردم بقدری این افکار فکرمو درگیر کرده بود که بالاخره پیش مامان به زبون اوردم و گفتم:مامان...تا کی میخواهی از مردم حرف بشنوی؟مامان متعجب گفت:چه حرفی؟گفتم:همین که همش میپرسند دخترت ازدواج کرد؟؟چند سالشه؟دیر نشده؟؟و غیره…مامان گفت:میگی چیکار کنم؟مقصر خودتی که اون آرش به اون خوبی رو از دست دادی..اگه دیوونه بازی در نمیاوردی الان ۳-۴تا بچه هم داشتی…خونه و زندگی خوب هم داشتی..خاک بر سرت کنم..عصبی گفتم:اون تموم شد و رفت،…حالا رو بچسب و فکر کن،مامان گفت:چه فکری؟توقع داری دختری که یه بار عقد کرده رو بیاند بگیرند؟دخترای کم سن و سال و مجرد،، همه موندن…گفتم:نه….من میگم یه کار پیدا کنم و برم توی اجتماع شاید یکی ازم خواستگاری کرد…. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان هوا که تاریک شدذبی من رو صداکرد..باترس رفتم روبه روش وایسادم..گفت چندتابسته ی کوچیک هست که باید قورت بدی!ازحرفش چشمام گردشد..گفتم چکاربایدانجام بدم..یه نایلون که بسته های کوچیک توش بود رو بهم نشون دادگفت بایدایناروبخوری..گفتم ایناچیه..بلندخندیدگفت توفکرکن نمک یدداره!!فهمیدهروئین و من باید با خوردنش براش موادحمل کنم..گفتم من اینکاررونمیکنم..ذبی که باحرفم عصبانی شده بود..گفت چی گفتی یه باردیگه بگونشنیدم..حرفم روتکرارکردم که جوابش روبایه سیلی محکم داد..گفت انگارنفهمیدی من هرچی میگم بایدبگی چشم...احساس میکردم ازجای دستش توصورتم حرارت بلندمیشه..اشک توچشمام جمع شده بود‌..نمیتونستم کاری انجام بدم به زورذبی ۱۵تاازاون بسته های کوچیک روقورت دادم ..ولی حالت تهوع داشتم احساس میکردم معدم سنگین شده ونمیتونم خوب نفس بکشم..ماهووپدرشم ازاون بسته هاخوردن باذبی واون راه بلدبلوچ ازخونه‌امدیم بیرون..بایدتمام مسیرروپباده برمیگشتیم..ذبی خیلی تاکیدمیکردبی سروصداواروم راه بریم تاازروستاخارج بشیم هواتاریک بودومسیرپرازسنگ ریزه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران تا سرم روبلندکردم دادزدمعلوم هست داری چه غلطی میکنی..هاج واج نگاهش کردم آمدسمتم ودستش روبه حالت تهدید نزدیک صورتم کردگفت نذاراون پسره یه لاقباروازاینجابیرون کنم..دلیل این همه عصبانیتش رونمیدونستم اخه توسالن اکثردختروپسرهاباهم دوست بودن..چرا این گیرداده بودبه من بعدش اصلابه علی چه ربطی داشت..یه کم به خودم جسارت دادم گفتم دلیلی نمیبینم شما اینقدربخواید عصبانی بشید من وامین همکارهستیم وکارخلافی هم نمیکنیم...الان تمام بچه های توی سالن باهم صمیمی هستن واگرشما ازبودن من اینجاناراحت هستیدمن میرم تااین روگفتم علی یه کم ارومترشدگفت مونس خانم شماغریبه نیستی وابروی شما و عباس مثل ابرویه منه دوستندارم..فردا پشت سرتون حرف باشه..انوقت نمیتونم جواب لیلاخانم روبدم..خودم رونباختم گفتم من کاراشتباهی نمیکنم که ابروی کسی به خطربیفته وازاتاقش امدم بیرون انقدراعصابم خورد بودکه برنگشتم توسالن وازامین هم خداحافظی نکردم..رفتم سمت خونه تمام مسیربرگشت روازناراحتی گریه کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست... تصمیم داشتم قبل ازاینکه تاریخ عقدعروسی رومشخص کنیم به ابراهیم بگم من نمیتونم بچه داربشم اماازشانس من روزی که میخواستم باابراهیم حرفبزنم فروشگاه خیلی شلوغ بودمنم تایم خالی پیدانکردم وانقدرخسته بودم که رفتم خونه،ابراهیم عادت داشت شبهابهم پیام میداد..اما اون شب هرچی منتظرموندم پیامی نداد..گفتم لابداونم مثل من خسته است خوابیده..منم فقط براش نوشتم شب خوش..صبح زودکه بیدارشدم سریع گوشیم رونگاه کردم،ولی بازم پیامی نداشتم محال بودابراهیم بی دلیل جوابم رونده نگرانش شدم گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده سریع اماده شدم رفتم فروشگاه..وقتی رسیدم رفتم دفترمدیریت اما هنوزنیومده بود،لباس عوض کردم خواستم شروع به کارکنم که گوشیم زنگ خوردابراهیم بود..بعد از سلام علیک گفت بیاد و تا خیابون پایینترازفروشگاه منتظرت هستم..گفتم اماکسی جام نیست گفت اشکال نداره بیا،ازرفتارش سر در نمیاوردم ناخوداگاه دلشوره گرفتم..ابراهیم توماشین منتظرم بودوقتی سوارشدم سلام کردم برعکس همیشه خیلی سردباهام برخوردکرد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی بعد از مدتها اون شب کنارشون ازته دل میخندیدم وبهم خیلی خوش گذشت..طوری که گذشت زمان ازدست دررفته بود..نزدیک ساعت دوازه شب برگشتم خونه..پیش خودم میگفتم زندگی یعنی این وبایدخوش باشی،و از اینکه مستقل بودم کسی کاری به رفت وامدم نداشت بدون استرس تاهروقتی که میخواستم میتونستم بیرون بمونم..خوشحال بودم،چندروزی ازاین ماجرا گذشت یه روزکه تعطیل بودم خونه استراحت میکردم سانازبهم زنگ زدگفت میخوام ببینمت راجع به موضوعی باهات صحبت کنم..نزدیک ظهر ساناز بادوپرس غذا امد پیشم کنارهم‌ ناهارخوردیم و شروع کردیم گپ زدن..سانازبعدازیه کم مقدمه چینی گفت یاسمن چندروزه فرشادسیریش شده که شماره ات روبهش بدم میخواد باهات بیشتر اشنا بشه ازت خیلی خوشش امده‌..باتعجب گفتم بایه باردیدن ازمن خوشش امده..ساناز خندید‌ گفت اون چشمای ابیت کارخودش روکرده.. فرشاد پسری نیست که ازهرکسی خوشش بیادولی چند روز انقدربه من پیام میده که کلافه ام کرده خلاصه اون روز ساناز انقدر از فرشاد گفت و اصرار کرد که قبول کردم گفتم باشه شماره ام روبهش بده.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... الهه منو که دید دستمو کشید و گفت بیا عمه جون لباسارو ببین..با خنده و شوخی کلی لباس و کریر و کیف خریدیم، وقتی خرید تموم شد رفتیم خونه، مامان گفت از اون نامرد از خدا بی خبر چه خبر؟ خرجیتو که میده؟گفتم آره مامان از اون لحاظ تامینم..نمیخواستم فعلا خانوادم از هدیه آرمین با خبر بشن چون دلشون خوش میشد و باز نظرشون راجع به آرمین عوض میشد و باز براشون عزیز میشد، چون خانوادم عقلشون به پول طرف بود...من و الهه لباسای نوزادو تو کمد که تازه براش خریده بودیم چیدیم، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد دیدم آرمینه..با اکراه جوابشو دادم که گفت امشب یه غذای توپی براش آماده کنم که میخواد بیاد خونه بی حوصله باشه ای گفتم و قطع کردم. بعد از اینکه وسایلا رو چیدیم گفتم من باید برم خونه کار دارم و هرچی مامان اصرار کرد نموندم پیششون. تو فکر این بودم که شام چی براش درست کنم، بعد کلی فکر کردن به ذهنم رسید ماکارونی درست کنم، بعد از اینکه شامو درست کردم، خونه رو مرتب کردم و خودمم یه آرایش نیمه غلیظی کردم و منتظرش شدم بیاد ساعت از ده گذشته بود اما آرمین هنوز نیومده بود، منم حسابی گشنم بود، وقتی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود. اصلا نگرانش نبودم فقط میخواستم بدونم میخواد بیاد یا نه که زودتر شاممو بخورم، دو ساعت دیگم منتظرش موندم و نیومد، ساعت دوازده بود که شاممو خوردم و صورتمو شستم و رفتم خوابیدم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... دوروزگذشت من وقت نکردم به سمیرا زنگ بزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیر با سمیرا حرف بزن..از این عجولی داداشم خندم میگرفت ومتوجه شدم بد دلش گیره فرداصبح به سمیرااس دادم ودعوتش کردم خونمون..ساعت سه سمیراامدمثل همیشه یه تیپ باوقار خانومانه زده بود بحث ازدواج رو انداختم و گفتم سمیرا گریه کیس خوب برات بیاد ازدواج میکنی..گفت فعلابه هیچ مردی فکرنمیکنم گفتم بخاطرمحسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزوخوشبختی میکنم..گفتم بس به فکرزندگی خودت باش من برات یه خواستگارخوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده چندروزبه من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان،،گفتم عباس برادرم سرش روانداخت پایین هیچی نگفت چندتاعکش توی گوشیم ازعباس داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که..گفت بله توجشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظرمن تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو،،فکراتو بکن بهم خبربده،سمیرا نیم ساعتی موندرفت ازرفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یانه.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... چند وقت بود که گوسفندا رو به چرا می بردم  یکروز زیر درخت نشسته بودم و به این فکر میکردم که چرا پدرم وسایلمونمیفرسته.. یهو دیدم از پشت یک درخت یک نفر صدای گربه در میاره به شدت ترسیدم و ایستادم من اهالی روستا رو نمیشناختم..برای همین نمیدونستم کیه با اینکه می ترسیدم ولی خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم تا بزاره بره.. یکم صدای گربه و مسخره بازی در آوردمنم ازترس میلرزیدم ..بعد از ده دقیقه از کنار درخت اومد بیرون اصغر بود پسری که تو روستا دیوانه صداش میکردن و همه می گفتند که یه تختش کمه و همش می خندید و ادا بازی در می آورد من ازش می ترسیدم چون حالت تعادل نداشت یهو دیدم بهم نزدیک شد چوبی که کنار دستم بود رو برداشتم و گفتم اگه بیای جلو کتکت میزنم ولی آنقدر ترسیده بودم که فکر می کنم اونم با دیدن ترسم می دونست که هیچ کاری نمیتونم بکنم با خنده اومد جلو و گفت چته چرا از من میترسی چرا اصلا همه از من میترسن مگه من چیکار کردم؟ گفتم هیچی من از تو نمیترسم ولی دوست ندارم نزدیکم بشی گفت ببین من باهات کاری ندارم فقط غذایی که امروز آوردی برای ناهارت بده من بخورم فکر کنم این عاقلانه ترین کار بود ،برای همین ظرف ناهار و دادم دستش ولی بهش گفتم وقتی  غذای توش و خوردی قابلمه رو پس بیار.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم به خاطر جنگ روزهای پر استرسی رو سپری میکردیم..به خاطره دلهره و کار زیاد شیری نداشتم که به اسماعیل بدم و مجبور بودم که براش شیرخشک تهیه کنم..مدام خبرهای بدی از جبهه و از محلی که حسین اونجا بود بهمون میرسید و شب و روزم یکی شده بود و خواب و خوراک نداشتم، ولی چاره ای نبود و باید تحمل میکردم..۵ ماهی از رفتن حسین میگذشت و ازش خبری نداشتم،همش از رادیو بمباران شدن پیرانشهر رو می‌شنیدیم و..هر روز نگرانیم بیشتر میشد و خوابهای آشفته میدیدم..یه روز خانوم با نگرانی به آقا گفت؛ پاشو برو از دوستهای حسین بپرس ببین خبری ازش دارند یا نه؟ولی آقا هم بی‌نتیجه برگشت..دیگه نمیدونستم باید کجا برم و از کی سراغش رو بگیرم..۶ ماه از رفتنش گذشته بود که یه روز با صدای سعیده که با هیجان میگفت؛ بیا آنا حسین اومده..از خواب بیدار شدم..بی‌مهابا از رختخواب پاشدم و دویدم سمت حیاط..خدایا چی می دیدم،حسین اینقدر لاغر شده بود که حد نداشت ریش‌های بلند کل صورتش رو گرفته بود،با دیدنش زانوهام سست شد و نشستم رو نیمکت توی حیاط..خانوم خودش رو رسوند و حسین رو بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. تقریبایک هفته ای ازاین ماجراگذشته بودکه حاج خانم بارسول برای کاری رفتن بیرون،خیلی کم پیش میومدحاج خانم ازخونه بره بیرون اخه پاش درد میکرد نمیتونست خیلی راه بره..وقتی برگشت من روصداکردگفت فرداناهار مهمون دارم به سراشپزبگوچندپرس غذابرام کناربذاره خودتم بیاکمکم،صبح زود رفتم کمک حاج خانم همه جارودسته گل کردم بعدرفتم دوش گرفتم منتظرموندم تاحاج خانم صدام کنه..نزدیک ظهرگفت بیاچای میوه شیرینی اماده کن..تو اشپزخونه بودم که صدای درامد..خواستم برم دربازکنم اماحاج خانم گفت خودم میرم توام تابهت نگفتم ازاشپزخونه نیابیرون، یه لحظه فکرکردم داره برام خواستگارمیادخندم گرفته بود..تواشپزخوپه مشغول بودم که صدای حاج خانم شنیدم داشت به یکی تعارف میکردبیادتو..گوشام روتیزکردم تابفهمم مهمونش کیه،یهوصدای مامانم روشنیدم گفت ببخشیدمزاحمتون شدیم،قلبم داشت وایمیستاد..دست پام شروع کردبه لرزیدن نشستم روصندلی تایه کم حالم جابیادهرجوری فکرمیکردم نمیتونستم بامامانم روبه رو بشم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. صبر کن بخداهمه چی درست میشه بعد زیر لب گفت خدا لعنت کنه مرتضی رواگر اون عاشقت نبود این اتفاقات نمی افتاد با این حرف لیلا فکرم رفت سمت مرتضی راست میگفت من چرا نیمار و مقصر میدونستم!!! مقصر اصلی مرتضی بود کسی که باید تاوان کارش پس میداد مرتضی بودنه من..یکی دوروزی که گذشت دوباره به نیما زنگزدم میخواستم همه چی براش توضیح بدم ولی رد تماس داد دوباره زنگزدم دیدم بلاکم کرده دیگه تحمل این همه تحقیر نداشتم به فکر انتقام از مرتضی افتادم رفتم بازار دو تا چاقو ضامن دار خریدم یکیش گذاشتم تو کیفم یکیشم توجیبم برگشتم خوابگاه باگریه وصیت نامه ام رونوشتم گذاشتم تو وسایلم که راحت پیداش کنن،بعد از دانشگاه به لیلا گفتم من جای کاردارم میرم زود میام لیلا خیلی اصرار کرد همراهم بیاد ولی قبول نکردم به زور فرستادمش خوابگاه میدونستم مرتضی تا ساعت ۸ مغازه است بعد تعطیل میکنه برای همین یکساعتی تو پارک نشستم تا نزدیک ساعت ۸ شد وقتی میخواستم برم لیلا بهم زنگ زد جوابش ندادم و یه پیام براش فرستادم منو حلال کن این مدت خیلی اذیتت کردم بعدم گوشیم خاموش کردم... ادامه در پارت بعدی👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir