#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه…..
با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی…..
با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه روزعصرکه تازه امده بودم خونه مامانم زنگزدکلی حرف زدم..اما یکساعت بعدش دوباره گوشیم زنگ خوردشماره ای مامانم بودتاوصل کردم گفتم جانم اما کسی جواب ندادقطع کرد..گفتم لابدمامانم دستش خورده زنگ زده وخبرنداشتم افسانه توسط دخترخاله ام موضوع روفهمیده برای اینکه مطمئن بشه باگوشی مامانم بهم زنگ زده تازه شروع بدبختیهامه...اون روزنمیدونستم کسی که بهم زنگزده مامانم نیست بخاطرهمین پیگیرم نشدم..اخرشب داشتم بچه هارومیخوابندم که برام پیام امدمامانم بودنوشته بودامشب افسانه همه چی روفهمیدومنم واقعیت روبهش گفتم..خیلی ناراحت شدباقهررفت خونش اگربهت پیام یازنگ زدجواب نده و در اخر پیامش شب بخیرگفته بودشماره ی افسانه روبرام فرستاده بود..باپیام مامانم خیلی بهم ریختم جرات پیام دادنم نداشتم چون میدونستم وقتی شب بخیرمیگه بابام هست نمیتونه پیام بده..اون شب تاصبح چشم روهم نذاشتم فکرم مشغول بوددعامیکردم زودترهواروشن بشه بابام بره که بتونم بامامانم صحبت کنم بفهمم افسانه چیاگفته..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
این خانم هم چند روزی بیهوش بودوقتی به هوش امدفهمیدپسرش روازدست داده افسرده شدوالانم به اصرارخاله اش داره کارهای درمانش انجام میده..واون شبی که من بستری بودم اون مریض تصادفی سودا وپسرش بودن..جلسات فیزیوتراپی من تموم شددیگه سوداروندیدم امایه لحظه ام فکرش ازسرم بیرون نمیرفت واخرسرطاقت نیاوردم رفتم به ادرسی که ازش داشتم اماجرات زنگزدن نداشتم شایدباورتون نشه چندروزی تادرخونش میرفتم چنددقیقه ای وایمیستادم وبرمیگشتم تایه روزوقتی جلوی خونش بودم خاله اش رودیدم به خودم دل جرات دادم رفتم جلوتامن رودیدشناخت نمیدونم شایدم سودابراش ازمن گفته بودکه خیلی گرم باهام برخوردکرداز سوداپرسیدم گفت حال جسمیش خوبه مشکلی نداره امابامرگ پسرش کنارنیومده انگیزه اش روازدست داده وتمام مدت منتظر مردنه...ازخاله ی سوداخواستم اجازه بده برم دیدنش گفت میترسم سوداازدستم ناراحت بشه ازعلاقه ام براش گفتم قانعش کردم وباهم رفتیم بالا..جلوی دراپارتمان که رسیدیم خاله ی سودا گفت: چنددقیقه منتظربمونید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم اوضاع زندگیمون بهترشد..علی درجه ی کاریش بالارفته بودحقوق خوبی میگرفت شرکت بهش ماشین داده بود..بعد از یه مدت ماشین خودمون رو فروخت گفت مهسایه دستی به خونه بکشیم..آشپزخونه روبازسازی کردیم یه تغییراتی توخونه دادیم..همین زمان علیرضاگفت یه چک سفیدامضابهم بده لازم دارم..گفتم دلیلی نداره بهت چک سفیدامضابدم مبلغش روبگوبرات مینویسم قبول نکرد سرهمین موضوع دعوامون شد..گذاشت ازخونه رفت بااوضاع بهم ریخته ی خونه دست تنهابودم مجبورشدم دوتاکارگربگیرم تاخونه روتمیزکنم بعدازدوروزخودش برگشت سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم..میرفتم کلاسهای قالی بافی یه روز که سرکلاس بودم علیرضا زنگ زدگفت مامانم بابام برای ناهاردارن میان خونمون گفتم باشه سریع رفتم خونه.. لوبیا پلو درست کردم میخواستم جاروبرقی بکشم که مادرش باباش امدن جاروبرقی وسط خونه بودمادرش گفت توبروکارات روبکن من جارومیکشم..رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان بزرگ که روحیه گرفته بود گفت:برم برای فردا از کمد یه دست لباس در بیارم…خندیدم و گفتم:باشه..انشالله همیشه به گردش…موقع خواب پیام داخل تلگرام یه پست فرستاد و بعدش مشغول چت شدیم…راستش در طول چت پیام،چند بار سوال کرد که برای اون پیشنهاد هنوز فکری نکردی(دیدار حضوری)..با این حال که میدونستم مامان بزرگ فردا خونه نیست گفتم:نه..حالا هر وقت موقعیتش پیش اومد خبر میکنم…تمام سعیم این بود که این قرار رو کلا فراموش کنه اما پیام محکم و قاطع همش تاکید میکرد که زودتر این قرار رو ردیف کنم…خلاصه شب خوابیدیم و صبح بعد از صبحونه یه اسنپ گرفتم و با مامان بزرگ بسمت خونه ی زن دایی اینا رفتیم..زن دایی وقتی دید منم هستم خیلی تعارف کرد که حتما برم داخل و بمونم ولی چون غذا روی اجاق گاز گذاشته بودم مجبور شدم برگردم که ای کاش برنمیگشتم..بین مسیر برگشت ،پیام زنگ زد..از اونجایی که داخل ماشین بودم و راحت میتونستم صحبت کنم تماس رو برقرار کردم و گفتم:جانم پیام…!!!
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد
اسمم رعناست ازاستان همدان
به دستورعمه من برای کمک کردن به خانواده رویاباهاش رفتم.. برای شام میخواستن قیمه درست کنن..ومن بازنهای دیگه توحیاط داشتم سیب زمینی پوست میگرفتم وهواسوزبدی داشت..موقع خوردکردن سیب زمینی من دستم روبردیم سریع رفتم پای شیراب که خون دستم روبشورم..شلنگ اب دست یه پسرقدبلندبود..که تیپ مشکی زده بود و موهای جلوسرشم یه کم ریخته بود..داشت برنج میشست..تاخون دست من رودیدگفت چی شده،گفتم ببخشیدشلنگ اب رومیدیدمن دستم روبشورم..سریع شلنگ روداددستم..منم مشغول شستن خون دستم شدم..متوجه نگاهای سنگینش روخودم میشدم..پسره گفت میخوادبرم چسب بیارم..اروم گفتم نه مرسی..همش فکرمیکردم الان عمه سرمیرسه وحالم روجامیاره..ازترسم سریع شلنگ اب روبهش دادم برگشتم پیش خانمها..بادستمال کاغذی دستم روبستم تاخونش بندامد ودوباره مشغول کمک شدن شدم..ولی اون پسره که فهمیدم اسمش سعیدچشم ازم برنمیداشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد
اسمم مونسه دختری از ایران
خلاصه احمد من رورسوندخونه لیلا مثل یه مرده متحرک بودم که بااحمدواردحیاط شدم..عباس تامن روبااون سروضع دیدحمله کردسمت احمدازسرصدای عباس لیلاامدبیرون...اونم تامن روبااون صورت زخمی وموهای اشفته دید دو دستی زد تو سرش دویدسمتم..حتی نمیتونستم حرفبزنم که عباس احمدبدبخت رونزنه
دوتاازهمسایه هاامدن جداشون کردن،احمد داد میزد بابا من شوهر خواهرشم بذاریدحرفبزنم عباس امدسمتم گفت مونس حرفبزن چه بلای سرت امده کاراین مرتیکه است...باسرم گفتم نه،احمد امد کنارم نشست زیرچشمش کبود بود و گوشه لبش خونی،گفت مونس ترو خداحرف بزن وبراشون تعریف کن،لیلا بلندم کردبه زور من روبردخونه یه لیوان ابگرم باگریه بهم داد..عباس واحمدم اروم شده بودن امدن تواتاق..عباس میزد روپاش میگفت به جان مادرم بفهمم کی این بلا رو سرش اورده زندش نمیذارم...لیلا داد زد سرعباس گفت زبون به جیگر بگیر ببینم چی شده...بعدبه احمدگفت تعریف کن پسرم بگوچی شده احمدکل ماجراروبراشون تعریف کردو گفت من شرمندش شدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
اون شب انقدرحالم بدبودکه دوستداشتم برم سرخاک نجمه گریه کنم بگم چرارفتی منواینجوری تودوراهی زندگی گذاشتی
وقتی رسیدم خونه تازه نگاه گوشیم کردم شاید۳۰تاپیام ازامیدداشتم که نوشته بودبامن تماس بگیرکارت دارم واجبه..ولی من گوشیم روچک نکرده بودم..گفتم لابد میخواد باز راجع به تولد و رفت امدم سین جین کنه..بیخیالش شدم دوتامسکن خورم خوابیدم..صبح بازنگ ایفون بیدارشدم..ترسیدم امیدباشه در رو باز نکردم..ولی ازپنجره وقتی نگاه کردم دیدم مادرامید..نگران شدم نکنه برای بچه هااتفاقی افتاده باشه سریع در رو باز کردم...جلوی دراپارتمان منتظرموندم..تاامدبهش سلام کردم ولی جوابم روندادباکفش واردخونه شد همه جاروگشت..ازرفتارش تعجب کردم گفتم چیزی شده بچه ها خوبن گفت ببین عفریته پاتواززندگی پسرمن بکش بیرون فکرنکن من خرم وچیزی حالیم نیست..بانقشه امدی لونه کردی کنارخونه ی ماکه مخ امیدروبزنی..تواگرخوب بودی که طلاقت نمیدادن...اگربلدبودی مادری کنی مراقب بچه ی خودت بودی که نمیره...همین الان زنگ بزن به امیدبگودست بچه هاروبگیره برگرده خونه وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد
سلام اسمم لیلاست...
وسایلای ضروریمو جمع کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و برگشتم بالا،یه نگاهی به خونه انداختم و با حسرت به جای جای خونه نگاه کردم و چند قطره اشک ریختم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم سمت ماشین که یهو یادم اومد یادداشتی برای آرمین نذاشتم.. باز برگشتم بالا و یه یادداشت با این مضمون نوشتم: من هیچوقت نبخشیدمت فقط خواستم نابود شدن زندگیتو به چشمم ببینم خداحافظ. راهی خونه خودم شدم، تا دیر وقت مشغول چیدن کتابام تو قفسه شدم.
از نظر امنیت یکم کمتر از خونه آرمین امنیت داشت ولی من دیگه دختر ترسو گذشته نبودم و حسابی تجربه دیده بودم و شب ها زیادی تنها خوابیده بودم..میدونستم از فردا همه پی من میگردن، واسه همین گوشیمو خاموش کردم و میخواستم چند مدت فقط درس بخونم و فکرمو به هیچی مشغول نکنم...هر روز میرفتم موسسه و وقتایی که کلاسمون تموم میشد هم با بچه ها مینشستیم تمرین حل میکردیم و هرجا مشکل داشتیم استادها کمکمون میکردن حتی استاد صالحی دلسوزانه و بی چشم داشت تو تایم اضافه باهامون کار میکرد و اصلا به روی خودش نمیاورد که یه زمانی چه پیشنهادی به من داده. دو هفته ای از شبی که از خونه آرمین رفته بودم میگذشت، تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه...جاریم گفت میبرم اتاق خودمون منو برد تو اتاق خودشون قابله اومد دیگه حتی نای درد کشیدن هم نداشتم قابله به شدت عصبانی بود می گفت این دختر از کی داره درد میکشه که به این روز افتاده ؟؟سماور خانم برای اینکه آبروش در روستا نره گفت نه بابا این الان دو سه ساعت نیست که به این روز افتاده قابله دادزد دروغ نگو سماور این حداقل دو سه روزه که درد داره..سماور گفت حالا ببین چی کار می تونی بکنی قابله به من گفت زور بزن ..گفتم نمیتونم واقعاً هیچ نایی ندارم ..به جاریم گفت زود برو یه دونه چای نبات آماده کن جاریم زود چای نبات رو آورد خوردم فکر کنم که چهار لیوان چای نبات خوردم تا یکم به خودم اومدم و تونستم که زور بزنم با هر زوری که می زدم احساس می کردم که دارم میمیرم فکر کنم نیم ساعت بعد بچه به دنیا آمد..صدایی از بچه نمیومد قابله گفت نمی دونم بچه خفه شده یا زنده است دوسه تازد پشتش همین که زد به پشت بچه شروع کرد به گریه کردن...من فقط یادم موند بچه گریه کرد بعد از اون کاملا بیهوش شدم مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و میگه نترس من کنارتم خیلی رویای شیرینی بود..نمیدونستم که خوابم یا بیدار ولی رفته بودم به عالم بچگی حیاط خونمون رو می دیدم که داشتم توش بازی میکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
معصومه زودتر از من زمان زایمانش فرا رسید و چون دوست داشت پیش خانوادهی خودش باشه، رفتند تبریز تا اونجا زایمان کنه و چند ماهی پیش مادرش باشه..منم که با رفتن معصومه تنها شده بودم رفتم خونهی خانوم که تازه با هم آشتی کرده بودیم،اونجا بودم و منتظر بودم که درد زایمانم شروع بشه که قبل از من وحیده زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورددو هفته بعد از بدنیا اومدن دختر وحیده، پسر من بدنیا اومد که حسین بعد از اومدنش اسمش رو گذاشت سیامک..سیامک یه پسر تپل و سفید و بامزه بود..هم سالومه و هم سیامک شیر خشکی بودند و شیر هم به آسونی گیر نمی اومد..اسم دختر وحیده رو مهوش گذاشتند و خانوم با هزار نذر و نیاز و گرفتن دعا نگهش داشت و اونا هم بعد از چله رفتند ارومیه..منم دیگه برگشتم خونمون چون معصومه هم از تبریز برگشته بود و دیگه تنها نبودم،حسین و حسنآقا هر دو با هم نمیاومدند واسه مرخصی که ما تنها نباشیم.یکیشون که مرخصیش تموم میشد، اون یکی میاومد.،روزها و ماهها به همین منوال میگذشت..سیامک تازه یک سالش شده بود که احساس کردم یه مشکلی داره فوری به حسین خبر دادم و با نگرانی بردیمش پیش دکتر...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتاد
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
بابام بالحن بدی گفت تو خیلی غلط کردی همه ی دخترا منتظر همچین خواستگاری هستن انوقت تو طاقچه بالا میذاری گفتم بابا؟؟ گفتم همین که گفتم امشب مثل یه دختر خوب رسم رسومات به جامیاری تو عقلت نمیرسه بعدا بابت این انتخابت ازم تشکر میکنی..میدونستم با پدرم نمیتونم کل کل کنم چون محال بود نظرش عوض بشه،گفتم باشه بزار بیان شاید اصلا از من خوششون نیومد..اینم بگم منورامین تا اون شب همدیگه رو ندیده بودیم و من انتخاب پدر رامین بودم برای پسرش،شام زود خوردیم منم سریع آماده شدم..انقدر سرم شلوغ کار بود که وقت نکردم گوشیم چک کنم وقتی هم مهمونا آمدن کلاگوشی دستم نگرفتم،رامین به همراه پدر مادرش یکی از خواهرش آمدن،از حق نگذریم هم خودش خوب بودهم خانوادش حتی اگر بخوام از نظر قیافه با نیما مقایسشم کنم باید بگم خوشگلتر از نیما بود ولی خب من دوستش نداشتم،خانواده رامین به دسته خیلی گل بزرگ به همراه دو تا جعبه شیرینی آورده بودن..بزرگترهایه کم با هم حرف زدن بعد رفتن سراصل مطلب...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir