#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
ساکت همسایه رونگاهش کردم که همسایه دیگه گفت:راست میگه….تو که شوهرتو دو دستی تقدیم اون خانمه کردی چرا ازش جدا نمیشی؟؟؟؟جوابشونو ندادم و حرف رو عوض کردم اما ته دلم به خودم گفتم:طلاق بگیرم کجا برم؟؟؟
طلاق بگیرم که مادرجون صاحب این خونه و بچه هام بشه و مثل مجید بارشون بیاره؟؟؟خودم بودم که تونستم سارای عزیزمو نجات بدم اگه نبودم معلوم نبود چه اتفاقی براش میفتاد؟؟؟؟طلاق بگیرم و برم چشم تو چشم عمو فرشاد بشم و زنعمو هم کلی حرف بارم کنه؟؟؟؟
اصلا طلاق بگیرم از کجا درامد داشته باشم؟؟؟؟؟مخصوصا که بیمارم و توانایی کار توی اجتماع رو ندارم…….طلاق بگیرم که بهانه ی سوء استفاده برای محمود و امثال اون بشم؟؟؟؟امیر و سارا به من نیاز داشتند و من به اونا…..
پس موندم و با مشکلات ساختم…..آپارتمانی که زمان تولد بچه ها ثبت نام کرده بودیم و قسمتی از درامد مجید به اونجا هزینه میشد رو بهمون تحویل دادند و در کمال تعجب مجید بنام من کرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسانه مادرم یک هفته پیشم موندن و تو این مدت حرفی ازگذشته نزدیم فقط افسانه چندبارازنیماپرسیدکه گفتم ازش خبر ندارم گفت اون عاشقت بوداگرازدواج نکرده باشه مطمئنم بازم میخوادت،منم به مسخره بچه هارونشون میدادم میگفتم اره بااین دوتابچه حتماقبولم میکنه وتوحرفهام ادرس مغازه ی نیماروازم گرفت..موقع رفتن مامانم گفت حالاکه افسانه بخشیدت باباتم میبخشت من باهاش حرف میزنم انشالله که بازم دورهم جمع میشیم..ازاینکه همه چی داشت به خوبی خوشی تموم میشدخیلی خوشحال بودم خداروشکرمیکردم..اماسه روزبعدازرفتن مامانم وافسانه زنگزدن یه شماره ای بهم شروع شدتاجواب میدادم قطع میکرد.چندباری بهش زنگزدم شایدبفهمم کیه اماردتماس میزد..گذشت یه شب همون شماره پیام دادگفت خوبی عشقم..نوشتم شما؟درجوابم گفت ای بی معرفت چطورعاشقت روفراموش کردی
شک نیماروکردم امابازم گفتم نکنه اشتباه گرفته...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ازکارکردن سوداچهارماه میگذشت یه شب که شیفت بودم..یه شب که شیفت بودم یکی ازهمکارهام گفت عباس چنددقیقه ای میخوام باهات حرفبزنم گفتم جانم بگوگفت سوداخانم روشمامعرفی کردیدگفتم بله چطور؟؟گفت راستش روبخوای میخوام راجع بهش یه کم پرس وجوکنم..ازحرفش حسابی جاخوردم گفتم برای چی؟گفت حقیقتش ازش خوشم امده میخوام برم خواستگاریش..باحرفش یه حال بدی بهم دست دادکه دوستداشتم بزنم توگوشش ناخوداگاه تن صدام یه کم بالارفت بایه لحن بدی گفتم اینجامحیط کارجای عشق عاشقی نیست
رضابنده خداکه ازبرخوردم ناراحت شده بودگفت عباس جان من که نمیخوام خلاف شرع کنم میخوام برم خواستگاریش توچراناراحت میشی اصلاولش کن فرداباخودش صحبت میکنم..
داشتم منفجرمیشدم خدامیدونه اون شب روچه جوری به صبح رسوندم..نزدیک ساعت۷به سوداپیام دادم امروزنمیخوادبیای سرکار..چون خودم نبودم نمیخواستم بارضاهم تنهاباشه!(رضا اون شب جای یکی ازبچه هاوایستاده بودفرداهم روزکاریه خودش بود)انقدرخسته عصبی بودم که قبل ساعت۸ازداروخونه زدم بیرون...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
درد دستم امانم روبریده بود..هرلحظه ورم دستم بیشترمیشدهرچی یخ میذاشتم فایده نداشت..رفتم خونه ی بابام ولی اخرشب برگشتم خونه که قرص بردارم دیدم علیرضابیخیال رومبل لم داده گفت چیه میخوای طلاق بگیری بروبگیر..گفتم حتمامنتظربودم توبهم بگی زدی دستم روناقص کردی پروهم هستی..گفت بدتراین بایدبه سرت میاوردم..از لج علیرضافرداصبحش رفتم پزشک قانونی نامه گرفتم ازش شکایت کردم..بابام هرچی گفت مهساکوتاه بیاگفتم نه بایدبراش پرونده تشکیل بدم این پرو..انگشتم رونمیتونستم خم کنم وقتی ازش عکس گرفتم دکترگفت این انگشتت ازکارافتاده وتااخرعمرت همینجوره دیگه نمیتونی خمش کنی..چقدر گریه کردم..شب وروز علیرضارونفرین میکردم ده روزبود خونه ی بابام بودم ولی یه بارهم مادرعلیرضانگ نزدحالم روبپرسه..گذشت تایه شب علیرضابایه جعبه شیرینی امددنبالم گفت میبرمت..دکتر هرکاری لازم باشه برات انجام میدم وبازمن روخرکردبرگشتیم سرخونه زندگیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
از ترس اینکه نخواهد بیاد خونمون ،گفتم:تنهایی رفته بودم دکتر..مامان بزرگ خونه است…پیام عصبی گفت:کمتر دروغ بگو سحر..تو که میگفتی مادربزرگت اصلا نمیتونه تنها بمونه…زود گفتم:تنها نیست….خاله پیششه تا من برگردم…پیام گفت:باشه..وقتی رسیدی برام یه لوکیشن دیگه بفرست تا مطمئن بشم که خونه ایی..باشه؟نفس راحتی کشیدم و گفتم باشه غافل از اینکه با این کلک داشت آدرس خونه رو ازم میگرفت…از اسنپ تا پیاده شدم باهاش تصویری تماس گرفتم و گفتم:رسیدم..ببین اینم در حیاط..گفت:من از کجا بدونم در حیاط خونه ی مامان بزرگته؟لوکیشن بفرست…گفتم:با اون متوجه میشی؟گفت:اره..اگه موقعیت همیشگی باشه متوجه میشم که خونه ایی…نادونی کردم و فرستادم چون فکر نمیکردم قصد بدی داشته باشه..همیشه ی خدا مودب و با کلاس و مهربون بود.تماس رو قطع کردم و رفتم داخل خونه و مشغول سرکشی به غذا شدم..حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
گاهی متوجه نگاهای ادمهای که من رونمیشناختن میشدم که درگوشی ازبغل دستیه خودشون میپرسیدن این دخترکیه
یه جورای اگرغریبه واردجمعشون میشدمشخص بود.خیلی زودهمه فهمیدن من برادرزاده ی عمه افاق هستم..اون چندروزختم هم گذشت وزندگی به روال عادیه خودش برگشته بودو منم کلاسعید روفراموش کرده بودم..بیشتر اوقاتم رو با رویا میگذروندم..گذشت تانزدیک چهلم پدررویا شدوبازفامیلهای درجه یکشون امدن..مراسم سرخاک برگزارمیشدوبعدش خونه شام میدادن باعمه افاق رفتیم سرخاک،نمیدونم چرا ناخوداگاه چشم چرخوندم،شایدسعیدروببینم..وهمینجورکه نگاه میکردم عمه اروم زدبه پهلوم گفت سرت رو بنداز پایین دخترزشته،ازترس عمه سرم انداختم پایین بیخیال شدم..بعدازتموم شدن مراسم برای فاتحه رفتم نزدیک قبرپدررویا نشستم شروع کردم فاتحه خوندن که یکی روبه روم نشست دستش گذاشت روقبر،،سرم روکه بلندکردم دیدم سعید..سرش پایین بود.میدونستم تواون جمعیت اگرم بخوادنمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلندشدم..همزمان بامن اونم ازسرمزاربلندشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
بیخبری ازامین برام دردبزرگی بودوروزبه روزافسرده ترمیشدم..یک هفته ازاین ماجرا گذشت جای زخمهای من بهترشده بودویه کم روبه راه شده بودم،لیلامثل به مادرمهربون کنارم بود..یه شب که عباس ازسرکارامدبایاالله وارداتاق شد علی همراهش بود..لیلا به استقبال علی رفت بهش خوش امدگفت..علی یه نگاه به من کرداروم سلام کردم،جوابم رودادگفت بهتری،عباس گفت مونس علی امده دیدنت..علی گفت خداروشکرمونس بداخلاق حالش خوبه لیلاخندیدگفت وا مادر دخترم به این خانمی کجاش بداخلاقه..علی گفت چندباربهش تذکردادم اون بچه قرتی به دردت نمیخوره باهاش دمخورنشوگوش نداد..ازکوره دررفتم گفتم نمیدونستم بایدازشمابرای زندگیم اجازه بگیرم..علی اخمهاش روتوهم کردگفت اون بچه ترسو دمش روگذاشته روکولش فعلا فرارکرده کارخونه ام نمیاد..اگرم بیادمن دیگه راش نمیدم،باحرفهای علی انگار تودلم رخت میشستن همش میگفتم بس امین کجاست تکلیف من چیه یعنی رفته پشت سرشم نمیخوادنگاه کنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
کلافه شده بودم انگارباهام لج کرده بودبهش اس دادم امیدکجای بچه هاخوبن چراردتماس میزنی..بازم جواب نداد..دوبارپیام دادم جون نویدجواب بده نوشت شمابه تولدبازیت برس واجبترازبچه های خواهرت خانواده ات هستن خوش باشی..نوشتم ببین من ازتوکله خرترم کاری نکن بی خبرول کنم برم که هرچی دنبالم بگردی پیدام نکنی پس جواب بده نوشت شماغلط میکنی دوسه دقیقه بعدش خودش زنگ زد..خیلی توپش پربودمجبوربودم کوتاه بیام گفتم کجای بیاببینمت گفت ازخونه امدم بیرون دنبال جاهستم..میخوام مستقل بشم گفتم باشه بیاببینمت باهم حرف میزنیم قبول نمیکرد..خلاصه انقدرسریش شدم تااخرسرآدرس جای که بودروبهم دادسمت لواسون بودرفته بودویلای یکی ازدوستاش سریع اماده شدم آژانس گرفتم رفتم بچه هاتامن رودیدن دویدن سمتم بغلشون کردم بوسیدمشون ازدیدنم خیلی خوشحال بودن..ولی امیدتحویلم نمیگرفت اخمش توهم بودبچه هاروسرگرم کردم رفتم پیش امیدگفتم رفتارت خیلی بچگانه است مثلاتوتحصیل کرده هستی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم لیلاست...
مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی؟! با خنده گفتم لابد فکر کرده خیلی بی دست و پام، نمیدونه خونه رو مبله هم کردم..مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم.. گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام..مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد..بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم..تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه..بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم..وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم...شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم..وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده
از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته..قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام..خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین..مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادر یکی از جاری هام بهم گفت تو ندونسته اومدی خودتو اینجا بدبخت کردی ولی من می دونستم که سماور چه جور آدمیه..ولی باز دخترم رو بدبخت کردم ،میگفت از دست سماور خیلی ناراحته خیلی بدی ها در حق دخترش کرده ولی چون طلاق و بد میدونستن راضی نمیشد دخترش طلاق بگیره،بعد از سه روز سماور شروع کرد به داد و بیداد کردن گفت چقدر میخوای بخوابی مگه اینجا مریض خونه ست ،کارا رو زمین مونده ماشالله به غیرتت که میبینی کار رو زمین مونده ولی خوب خوابیدی سماور خانم خودش جوان بود و بدنش کاملاً سالم و تندرست بود ولی دست به سیاه و سفید نمی زد ،حتی چایی رو که می خورد استکانشم از جلوش برنمیداشت..من یا جاریها استکانشو برمی داشتیم،حاضرمیشد من که تازه زایمان کردم و زایمان سختی هم داشتم وجون ندارم بلند شم از جام، کار بکنم ولی خودش هیچ کاری انجام نده..مادر یکی از جاری هام به سماور خانم گفت من اینو می برم خونمون پنج روز بمونه خونمون استراحت کنه بعد برمیگرده..سماور خانم شروع به داد و بیداد کرد گفت مگه تو کی هستی... پدر مادر خودش کجا هستند که تو ببری!!نخیر لازم نکرده بعد از یک هفته حشمت اومد از دیدن پسرم خیلی خوشحال شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سیامک کمکم داشت دو ساله میشد و مثل اون یکی بچه ها میخواستم از پوشک بگیرمش که نشد و شب و روز ادرار غیر ارادی داشت.وقتی با دکترش مشورت کردم، ناامیدم کرد و گفت؛ خانوم، این بچه، مثل بچه های عادی نیست..شب و روز شلوارش خیس میشد و بی اختیاری داشت..از بعد از اولین عمل جراحی سیامک، روزهای سخت من تازه شروع شده بود،هر سال تابستون مجبور بودم که برم تبریز برای عمل جراحی..بچههام آواره شده بودند یا پیش آنا یا پیش خانوم میموندند و منم اسیر بیمارستانهای تبریز..تو این اوضاع آشفتهی من، آنا خبر آورد که واسه گلبهار خواستگار اومده..خواستگار از فامیل های دور آنا بود که تهران زندگی میکردند و به تایید آقام قرار شده بود که هر چه زودتر عقد کنند.خیلی زود کارهای عقد رو انجام دادند و عبداله شد عضو جدید خانوادهی ما و..حسین جبهه بود و منم با چهار تا بچهی قد و نیم قد رفتم عروسی گلبهار و اونو راهیه خونهی بخت کردیم و برگشتم..روزها میگذشت و من درگیر بچه ها و بیمارستان بودم و حسین درگیر جنگ..سیامک دو بار عمل جراحی روش انجام شده بود و دکترها از نتایج عمل راضی بودند....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
رامین به بیوگرافی کامل از خودش و علایقش گفت بعد یه سری شرط شروط گذاشت و در اخر حرفش گفت قول میدم خوشبختت کنم،خدایشم همه حرفهاش منطقی بود و خواسته نابجای نداشت میتونم بگم اگر نیما تو زندگیم نبود اون مشکل رو نداشتم حتمازنش میشدم..انقدر صادقانه حرفاش زد که منم جراتم باز شد بهش گفتم،شما مرد ایده ال هر دختری هستیدولی من یکی دیگه رو دوستدارم نمیتونم به هیچ کس به غیر از اون فکر کنم..رامین که حسابی جاخورده بود گفت پدرت میدونه..گفتم نه من تا چند ساعت پیش از خواستگاری شما خبر نداشتم الانم صادقانه حرفم بهتون زدم که نه شمار و سر کار بذارم نه خودم رو و میخوام این موضوع همین جا تموم بشه،رامین واقعا پسر منطقی بود شاید هر کس دیگه جای رامین بود برخورد نسنجیده ای میکرد اما هیچ بحثی نکرد گفت امیدوارم هرچی به صلاحتونه همون بشه،گفتم میشه این موضوع بین خودمون بمونه و شمایه چیزی سرهم کنید به خانوادتون بگید که پدرمم شک نکنه رامین گفت نگران نباشید من درستش میکنم واقعا شرمندش شده بودم حرفی برای گفتن نداشتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir