eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. نوید از جیبش یه برگه چک در اورد و یه سند و گفت:این چک بخشی از مهریه ات ، و این سند هم سندی خونه ایی هست که بابا بنامت زده بود و بهت کادو داده بود……نمیخواستم قبول کنم اما اصرار کرد و گفت:اگه قبول کنی یه کن از عذاب وجدانم کم میشه….میخواهم برم آلمان و زیر نظر بهترین دکتر درمان بشم ،،،امیدوارم وقتی خوب شدم دوباره تورو کنارم ببینم……خداحافظی کردیم و نشستم داخل ماشین و یهو شروع به گریه کردم…..عمو گفت:نکنه پشیمونی و زود تصمیم گرفتی؟؟؟؟گفتم:نه عمو….این گریه ،گریه ی پشیمونی نبست….گریه ی تنهایی و خوشحالی و نمیدونم گریه ی چیه اما مطمئنم پشیمونی نیست……چند روز بعد میخواستم با پول مهریه ام یه خونه اجاره کنم که مامانی اجازه نداد و گفت :من که تنهام ،بیا پیش خودم….با پولهات هم مغازه رو به کمک عموت راه بنداز…..رفتم پیش مامانی و به کمک عمو مغازه ایی که بابا به من داده بود رو فروختیم و پول مهریه رو هم گذاشتیم روش و یه مغازه ی بزرگتر اطراف میدان انقلاب بنام خودم خریدیم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران از خانواده ام و آرامش خونمون گذشتم………قبول کردم فقط با پنج‌تا سکه زن صیغه ات بشم اون وقت تو تمام دارو ندارتو بنام اون زن مریض و علیلت زدی؟؟؟مجید دیگه نتونست ساکت بشه و گفت:میدونی چرا؟؟؟چون کاملا بهش اعتماد دارم..،،چون با حیا و وفاداره….. اما تو چی؟؟؟تو حاضر شدی از خانواده ات بگذری و حتی بدون اینکه زنم بشی خودتو در اختیارم گذاشتی…..شک ندارم همین الان هم مورد بهتر از من پیدا بشه از من هم میگذری…….اون روز کلی بحث و دعوا شد چون نیره دست بردار نبود اما دیگه دستش بجایی نرسید…..با بچه ها رفتیم آپارتمان خودمون و دور از دغدغه زندگی جدیدی رو شروع کردیم….. همچنان مجید بهمون سر میزد و خرج زندگیمونو میداد…… امیر یه مغازه اجاره کرد و شروع به کار کرد……سوپرمارکت بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خلاصه خیلی زودکارهام روکردم برگشتم خونه،وقتی رسیدم کلیدانداختم که درحیاط روبازکنم یهویکی ازپشت سرزدروشونه ام گفت خسته نباشی خانم خانما..باورم نمیشد نیما اینجا چکار میکرد..برگشتم سمتش گفتم ادرس اینجاروکی بهت داده؟برای چی امدی؟گفت جوینده یابندس هرچندمیتونستم حدس بزنم کارکیه اماچیزی نگفتم خیلی جدی بهش توپیدم گفتم ازاینجابرومن ابرودارم..خندیدگفت من که نمیخوام خلاف شرع کنم امدم خواستگاریت اینم دسته گل شیرینیم..بااین حرفش تازه متوجه گل شیرینی تودستش شدم..گفتم جواب من نه لطفابرو..نیماسمجترازاین حرفهابودهرچی من میگفتم ازرونمیرفت وبرای اینکه کسی نبینه برام حرف درنیاره..گفتم توبروفلان کافی شاپ منم میام که ای کاش هیچ وقت نمیرفتم..ادرس کافی شاپ روبه نیمادادم گفتم توبرومنم میام اون لحظه فقط میخواستم ازاونجادورش کنم که کسی مارونبینه ازحرف مردم‌ میترسیدم نمیخواستم الکی برای خودم حرف حدیث درست کنم..... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سواد گفت باکاری که نگین خدا بیامرز کرد من به مادرت حق میدم و برای شناخت من بایدبهش فرصت میدادیم ولی از اونجای که شماخیلی حسود تشریف داری ممکنه کاردستمون بدی بامردم گلاویزبشی (منظورش رضابوده چون همکاربودن)مجبورشدم خودم پیش قدم بشم بیام بهت بگم مردزندگی من فقط توهستی..باحرفهای سوداداشتم بال درمیاوردم انقدرخوشحال بودم که میخواستم پرواز کنم...خلاصه اون روزباسوداسرمهریه وخیلی چیزهای دیگه به توافق رسیدیم وقرارشدفعلاباهم عقدکنیم وزندگیمون روکنارهم شروع کنیم تاببینیم دراینده چی پیش میاد قول قرارمون روبرای دوروزبعدگذاشتیم فرداش من رفتم نوبت محضرگرفتم وسوداروبردم خرید اولین چیزی که خریدیم دوتارینگ ساده بودکه اول اسممون روداخلش حک کردیم...اون دوروزم گذشت امامن بازم چندباربه مادرم زنگ زدم وهردفعه اسم سودارومیاوردم شدیدامخالفت میکردخیلی تلاش کردم یه جوری راضیش کنم شایدکوتاه بیادتومراسم عقدم باشن امامرغ مادرم یه پاداشت..ساعت۵عصررفتم دنبال سوداوهمراه خاله اش که درجریان بودرفتیم محضرباهم عقدکردیم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان رویابایه سینی غذا امد تو،،به عمه گفت ازشام دیشب‌کلی غذااضافه امده داریم بین همسایه هاتقسیم میکنیم..اینم مامانم داده برای شمابیارم ..عمه ازش تشکرگفت صبرکن ظرفهاش روخالی کنم برات بیارم..رویاازفرصت استفاده کردگفت باپسرعموی ماچکارکردی که داره خودش رومیکشه برای چنددقیقه حرفزدن باتو!!به روی خودم نیاوردم گفتم چی میگی!من مگه پسرعموتورومیشناسم!رویایه نیشگون ازبازوم گرفت گفت خودت رونزن به اون راه..انقدربه من گفته که ازروبردم بعدظهربه یه بهانه ای میام دنبالت که باهاش حرف بزنی..گفتم نه ترخدااینکارونکن توکه میدونی عمه چقدرحساسه اگربفهمه حسابم رومیرسه،،بهش بگودست ازسرمن برداره من اهل دوست پسرواین مسخره بازی هادیگه نیستم تاوان بدی بخاطرش دارم پس میدم...رویاگفت خره چرانمیفهمی سعیدازت خوشش امده..فکرکردی توشهربه اون بزرگی دخترقعط که بیادازاین راه دور تو روستا دوست دختر بگیرهص...نمیدونستم چی بهش بگم رویاگفت نترس من بعدظهرردیفش میکنم نزدیک سه بعدظهربودکه رویاامد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران شیرین گفت سرکوچه اقاعباس رودیدیم شانسی ازش ادرس روپرسیدیم گفت این ادرس خونه ماست باکی گارداریداسمت روکه گفتم عباس گفت اون خواهرخونده خودمه وما رو اورد پیشت...خلاصه اون شب مهدی وشیرین پیش من موندن وتاصبح من برای شیرین درددل کردم ازتمام سختیهای که کشیدم گفتم واتفاقی که توخواستگاری توسط پروانه برام افتاده...شیرین گفت دیگه تنها نیستی از این به بعدمن ومهدی کنارتیم وای کاش زودترمیومدم دیدنت تاجلوی اون اتفاق رومیگرفتیم..شیرین ازخودش گفت که دوتابچه داره وکنارمهدی خیلی خوشبخته وادرس خونش روبهم دادازم خواست برم دیدنش،ته دلم به هیچ کس دیگه اعتمادنداشتم وفهمیده بودم بخاطرشرایطم حق انتخاب ندارم..موقع خداحافظی شیرین ازم خواست مادرم روببخشم وبرم دیدنش..میگفت حال روزخوبی نداره مادرت ..نزدیک عروسی عباس بودخونه لیلا پرازرفت امد..سرخریدعباس لیلابرام به پیراهن سبزبلندبااستینهای حریرخریده بود وشب عروسی عباس من اون روپوشیدم موهام روازپشت بسته بودم یه کوچولوارایش کردم وبعدازمدتهاشادبودم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی نمیتونستم بهش دروغ بگم وکل ماجرای امیدروبراش تعریف کردم وازش خواستم دیگه به من فکرنکنه فرشادفقط نگاهم میکردحرفی نمیزد..منم خیلی اروم ازش خداحافظی کردم برگشتم خونه حالم خیلی بدبودبلندبلندگریه میکردم شایداروم بشم اون شب باامیدبرای اخرهفته قرارگذاشتیم که بریم بی سر و صدا عقدکنیم..سانازکه ازطریق فرشادهمه چی رو فهمیده بود اصرار میکرد بیشتر فکرکنم ولی من تصمیمم روگرفته بود..اخرهفته همراه امیدوبچه هاو دوتاازهمکارهاش رفتیم محضرعقدکردیم وامیدیه جفت حلقه ی ازدواج خریده بودکه اون روزدستم کردم..فرداش که رفتم سرکارنزدیک ظهربودسانازگفت فرشادتوحیاط بیمارستانه وکارت داره..گفتم مگه خبرنداره من عقدکردم..گفت میدونه امیردیشب بهش گفته بروببین چکارت داره..یه جورای ازش خجالت میکشیدم ولی نرفتم بدتربود..فرشادروصندلی نشسته بودنزدیکش که شدم سلام کردم سرش پایین بودحتی نگاهمم نمیکردجواب سلام رواروم دادگفت امدم بهت تبریک بگم وکادوعروسیت روبدم ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... مامان گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا..باشه ای گفتم و قطع کردم، تو دلم گفتم اخه الان وقت زاییدن بود؟!! تند تند آماده شدم رفتم سمت بیمارستان، وقتی رسیدم مامان خوشحال اومد سمتم و گفت بچه متولد شده.. بعد نیم ساعت گذاشتن ببینیمش، یه بچه نازی بود مامان میگفت ته چهره اش به تو رفته سعید مثل پروانه دور الهه میچرخید و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، یه دستبند و یه دسته گل خیلی زیبا هم به الهه داد..که تو دلم یکم حسرت خوردم که کاش منم انقد خوشبخت بودم..مامان قرار شد شب رو پیش الهه بمونه، منم برگشتم خونه که دیدم ماشین آرمین دم ساختمونه! خیلی عصبی دور زدم و رفتم تو یکی از کوچه ها پارک کردم، در ماشینو قفل کردم و صندلی رو خوابوندم، دستمو گذاشتم رو چشمام که یکم بخوابم..تقریبا دو ساعتی به اون حالت بودم که برگشتم خونه.. خداروشکر آرمین نبود و با خیال راحت رفتم داخل..خیلی خسته بودم، یکم درس خوندم و زود خوابیدم.صبح مامان مدام زنگ میزد که بیا چند روزی خونمون، بچه داداشت تازه دنیا اومده همه میان سر میزنن زشته تو نباشی.. هرچی مامان اصرار کرد من نرفتم چون درسم واجب تر بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... وقتی از سلطان پرسیدم سلطان طفره می رفت می‌گفت به توچه که من از کجا پول آوردم قسطی خریدم.گفتم باشه پس بزار قسطاشو من بدم چون واقعاپسرم لباس نداشت..گفت لازم نکرده من دوست داشتم و خریدم لباس هایی که سلطان خریده بود شاید بیشتر از بیست دست لباس بود و بهم گفته بود که قائم شون کنم نمیدونستم کجا قائم شون کنم چون ماکمدنداشتیم .یک دست لحاف تشک اضافه تواتاقمون داشتیم سلطان اومد تشک رو شکافت لباسها رو گذاشت توش بعد دوباره دوخت.پسرم روز به روز بزرگتر میشد سماور خانم حتی به نوه های خودش هم رحم نمی کرد..سیلی های به پسرم می زد که گاهی دلم می خواست بگیرم و تیکه تیکه اش کنم.. پسرم یک سالش بود که سلطان گفت پروین من دیگه باید برم خونه ی خودمون این چند وقت هم به خاطر تو صبر کردم ولی انگار تو این خونه رو دوست داری ولی من می خوام برم خونه ی خودمون..شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه تو بری من دیگه اینجا کسی رو ندارم گفت ببین من خیلی قبل تر از اومدن تو میخواستم برم ولی به خاطر تو ویه شرایطی که پیش اومد مجبور شدم اینجا بمونم،ولی دیگه نمیتونم باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم بچه ها هم اونجا بودند و خدا خیلی رحم کرده بود که طوریشون نشده بودسریع رسوندمش درمانگاه سرکوچه صورتش رو شستشو دادند و باندپیچی کردندگریه میکردم به دکتر میگفتم، خوب میشه دکتر.دکتر با آرامش رو کرد به منو گفت، شانس آوردی صورت بچه زیاد نسوخته و چون سنش کمه زود خوب میشه.چند روز بعد حسین برگشت و با صورت باندپیچی شده‌ی سالومه مواجه شدوحشت کرده بود با ناراحتی بهم گفت؛ترلان، چه بلائی سر این بچه اومده؟گفتم؛ زودپز، ترکید و بچه صورتش سوخت، دوباره گریه‌ام گرفته بود با بغض و آه گفتم، هر روز مجبورم جای سوختگی رو بشورم.سالومه یه دختر لاغر و سیاه بود و حسین اونو قره‌بالام صداش میزدنگران صورت دخترم بودم و حسین دلداریم میداد از طریق یکی از دوستهای حسین، از یه دکتر خوب وقت گرفتیم و دکتر راهنماییم کرد که چه کارهایی رو صورتش انجام بدم..بعد از چند ماه صورت بچه مثل روز اولش شد.تازگی‌ها به گوشمون می رسید که حمید ناسازگار شده و مدام آقا و خانوم رو اذیت میکنه.یه روز خانوم اومد خونمون و شروع کرد به گریه کردن و به حسین گفت؛ حمید، منو باباتو کتک زده میگه پول بدین ماشین بخرم کار کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. دو دل بودم قبول کنم یا نه که لیلا مثل همیشه حاضر جوابی کرد گفت...ليلا حاضر جوابی کرد گفت در مورد چه موضوعی میخواید مزاحم ما بشید؟!رامین گفت ببخشید من الان شمار و دعوت کردم یا از شما سوال کردم؟لیلاکه کلا آدم حاضر جوابی بود گفت بخشیدم!! شما فكر كن من زبونشم نه نمیاد مزاحمم نشید بفرمایید بعد دست منو گرفت گفت بیا بریم تا کسی مارو ندیده حوصله ی داستان جدید ندارم رامین گفت گلاب خانم چه زبون درازبی ادبی دارید من که تا اون لحظه خندم رو به زور کنترل کرده بودم گفتم من معذرت میخوام لیلایه کم شوخه..رامین گفت ||| پس لیلا خانم معروف ایشونن،منولیلا که از این حرفش جا خوردیم با هم گفتیم یعنی چی؟گفت اخه سراغ شما رو از چند تا از دانشجوها گرفتم گفتن بیشتر اوقات بالیلاست و اگر گلاب پیداش نکردید برید فلان جا محل کار لیلا رو گفته بودن حتما پیداش میکنید...لیلا گفت چقدر معروفم خودم نمیدونستم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir