eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مادرجون گفت:میگند نصف قد این فسقلیها زیر زمینه باورنمیکردم…..زیرزیرکی کار خودتو کردی آب زیر کاه!!!؟؟؟؟مثلا مریضه….باور کنید الکی خودشو به غش میزنه….فلفل نبین چه ریزه ،بشکن ببین چه تیزه…..دارو ندار پسرمو بالا میکشی؟؟؟ با خودم گفتم:جواب ابلهان خاموشیه…..وقتی از من صدایی نشنید به مجید گفت:خیلی پنهانکاری….حداقل به داداشات میگفتی …..الان که برات زن نیست….فردای روزگار هم از خونه میندازه بیرون و اواره میشی….تا ابد که نمیتونی توی خونه ی من بمونی…….مجید هم مثل من ساکت موند و حرفی نزد چون نمیخواست دوباره مشکلات و بحثها شروع بشه..،…… بعدش خبر که به گوش نیره رسید با جیغ و داد به مجید گفت:واقعا تو خجالت نمیکشی…..من بخاطر تو آبرومو کف دستم گذاشتم و باهات فرار کردم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر ازلحن حرف زدنش خوشم نیومدگفتم من بعدازحامددوستندارم کس دیگه ای واردزندگیم بشه لطفابهش بگومزاحمم نشه..احساس کردم افسانه باشنیدن اسم حامدیه جوری شدمیخواست چیزی بهم بگه اما سکوت کردفقط گفت باشه من بهش میگم امابدون نیت من خیر بود و دیگه به من ربطی نداره اگرنمیخوایش وبازمزاحمت شدخودت دست به سرش کن تابفهمه علاقه ای بهش نداری.افسانه نیماروانداخته بودبه جونم خودش راحت کنارکشیده بود.منم هرچی به نیمامیگفتم حرف خودش رومیزدوقتی دیدم هیچ جوره ول کنم نیست بلاکش کردم..امابایه خط دیگه زنگ میزد..اخرسرمجبورشدم خطم روخاموش کنم یه خط جدیدبخرم وازمادرم خواستم شماره ام روبه هیچ کس نده..فکرمیکردم بااینکارازدست نیماراحت میشم ..اماچندروزبعدکه رفته بودم مغازه زهراخانم زنگزدگفت یه اقای جوانی امده بودسراغ تورومیگرفت وقتی گفتم خونه نیستی ادرس مغازه روخواست که بهش ندادم..گفتم خوب کاری کردی الان کجاست؟ گفت رفت امافکرکنم دوباره بیاد.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور ازدیدن سودا حسابی جاخورده بودم اونم باگل شیرینی! دیدهیچی نمیگم گفت نمیخوای تعارف کنی بیام تو؟!ازجلوی در رفتم کنار گفتم بفرمایید وقتی نشست رومبل گفتم خیلی خوشحالی خبریه، گفت بله،، یدفعه یاد دیشب افتادم گفتم مبارکه خوشبخت بشی..باحرفم زد زیر خنده گفت اقای حسود من انتخابم رو قبلا کردم ولی منتظربودم خانواده ی اقای داماد راضی بشن ولی حالا که اوضاع اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره من خودم امدم خواستگاریه مرد مورد علاقه ام که سالهاست میشناسمش وسلامتی الانم رو مدیونش هستم..باحرف سودا حسابی جاخوردم اولش فکرکردم اشتباه شنیدم گفتم چی گفتی!!باخنده گفت امدم خواستگاریت مشکلیه!؟با حرفش هر دوتامون زدیم زیرخنده گفتم مشکلی که نیست ولی تاجای که من میدونم مردها میرن خواستگاری کلاقانون خواستگاری روریختی بهم...گفت وقتی داماد تنبل خودت بایددستبکاربشی..گفتم انصاف داشته باش من چندبارازت خواستگاری کردم توقبول نکردی گفتی تاخانوادت راضی نشن من جواب مثبت بهت نمیدم یادت که نرفته!؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. جملات و کلماتش بقدری شرم اور بود که حتی نمیتونم بیان کنم)با لکنت گفتم:پیام..مگه من چیکارت کردم،؟با صدای بلند غرید:مگه میتونستی کاری بکنی؟؟همه ی دخترا التماس میکنند یه لحظه با من باشند اونوقت تو پیشنهادمنو رد کردی؟غلط کردی..گفتم:تورو خدا ولم کن باشه قبول میکنم…پیام قهقهه ایی زد و گفت:نفهمیدی چی گفتم؟؟؟؟؟میگم اون پیشنهاد نقشه بود تا بهت برسم و حقتو بزارم کف دستت…گفتم:آخه چرا؟من که گناهی مرتکب نشدم.گفت:نشدی!!؟همین که همراه ما ومردم نبودی و از این رژیم طرفداری کردی باید بلایی سرت بیارم که تا دنیا دنیاست بدونید که ما میتونیم.چشمهام از حدقه زد بیرون..پیام چی میگفت؟؟یعنی در این حد مغزش شستشو داده شده بود..اون فکر میکرد خون منو و امثال من براش حلاله؟؟پیام گفت:وقتی میگم این شال لعنتی رو سر نکن نباید میکردی..میتونم همین الان بکشمت ،درست مثل اون مرتیکه ی بسیجی مثل مجسمه خشکم زده بود و توی خودم جمع شده بودم و باور نمیکردم که پیام قاتل باشه ‌‌و کسی رو کشته باشه…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان رویابایه سینی غذا امد تو،،به عمه گفت ازشام دیشب‌کلی غذااضافه امده داریم بین همسایه هاتقسیم میکنیم..اینم مامانم داده برای شمابیارم ..عمه ازش تشکرگفت صبرکن ظرفهاش روخالی کنم برات بیارم..رویاازفرصت استفاده کردگفت باپسرعموی ماچکارکردی که داره خودش رومیکشه برای چنددقیقه حرفزدن باتو!!به روی خودم نیاوردم گفتم چی میگی!من مگه پسرعموتورومیشناسم!رویایه نیشگون ازبازوم گرفت گفت خودت رونزن به اون راه..انقدربه من گفته که ازروبردم بعدظهربه یه بهانه ای میام دنبالت که باهاش حرف بزنی..گفتم نه ترخدااینکارونکن توکه میدونی عمه چقدرحساسه اگربفهمه حسابم رومیرسه،،بهش بگودست ازسرمن برداره من اهل دوست پسرواین مسخره بازی هادیگه نیستم تاوان بدی بخاطرش دارم پس میدم...رویاگفت خره چرانمیفهمی سعیدازت خوشش امده..فکرکردی توشهربه اون بزرگی دخترقعط که بیادازاین راه دور تو روستا دوست دختر بگیرهص...نمیدونستم چی بهش بگم رویاگفت نترس من بعدظهرردیفش میکنم نزدیک سه بعدظهربودکه رویاامد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران چقدر قیافه اون زن برام اشنابودولی اون لحظه هرچی فکرمیکردم ذهنم یاریم نمیکردتشخص بدم‌کیه چشماش ونگاهش خیلی برام اشنابود،برگشتم به گذشته وای خداباورم نمیشد این همون شیرین بوددخترقاسم خواهرناتنی خودم ازوقتی بامادرش رفته بودندیده بودمش خودش امدجلومن روکشیدتوبغلش گفت مونس خواهرکوچولومن چقدربزرگ وخانم شدی.. من رویادت نمیاد،بوسش کردم گفتم شیرین میدونی چندساله ندیدمت من خیلی بچه بودم که توازخونه مارفتی خندیدگفت اره تویه ذره بچه بودی، بایه ذوقی شوهرش روبهم معرفی کردگفت اینم اقامهدی همسربنده ..بهشون خوش امدگفتم بردمشون تواتاقم..بعد از مختصر پذیرایی گفتم شیرین ادرس من روازکجاپیداکردی...گفت رفتم شمال دیدن مادرت و از تو اتفاقهای که برات افتاده برام و تعریف کرد..مادرت خیلی بی قراری میکنه برای دیدنت،ازش ادرست روخواستم گفت ماآدرسش رونداریم ولی یه خانواده تورشت ازش خبردارن.. من هم بامهدی رفتیم رشت وباکلی خواهش تمناازشون ادرست روگرفتیم وازموم قول گرفتن ادرست روبه کسی ندیم..بعدازبرگشت به تهران امدیم دیدنت ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی عذاب وجدان داشت دیونم میکرد میدونستم جواب این همه محبت ودوستداشتنش این نیست..برعکس من فرشادخیلی خوشحال بودازدیشب تعریف میکردمیگفت جلوی همه سربلندم کردی وبه همه ثابت کردی برات ارزش دارم بااین حرفش سرم روانداختم پایین گفتم فرشادتوپسرخیلی خوبی هستی وآرزوی هردختریه باتوازدواج کنه تواین مدت اشنایی درحق من خیلی لطف کردی ومن همیشه شرمنده ی بزرگواری ومحبت توهستم وکادوی دیشبم درمقابل تمام کارهای که توبرای من انجام دادی خیلی ناقابل فرشادکه ازحرفهام جاخورده بودگفت حالاچرااینقدررسمی حرف میزنی کلاس میذاری وزدزیرخنده دست کردم توکیفم انگشترش دراوردم گذاشتم جلوش گفتم من نمیتونم به پیشنهادازدواج توبخاطرمشکلاتی که دارم جواب مثبت بدم فرشادگفت اگرمشکلت خانواده ام هست که تا۸۰درصدش رومن درست کردم نگران نباش گفتم نه مشکل من خانواده ات نیست واگرمخالفم باشن من بهشون حق میدم فرشادکه کلافه شده بودگفت یاسمن معلوم هست چی داری میگی چی شده که نظرت یدفعه عوض شد.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... به آرمین گفتم دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟ اینا همش آه منه که از ته دلم کشیدم، تو باید تاوان خورد کردنمو بدی، کم کاری در حقم نکردی که توقع بخشش هم داری..!! آرمین عصبی تو چشمام زل زد و گفت من طلاقت نمیدم مطمئن باش.. بعدشم از اتاقم رفت بیرون، پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت خیلی دختر سرتقی هستی چرا نمیبخشیش؟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الان که پشیمونه و فهمیده چه اشتباهی کرده توهم کوتاه بیا.. گفتم مامان تو اگه بابا بهت خیانت میکرد میبخشیدیش؟؟ مامان عصبی بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون، منم بدون خوردن صبحونه راه افتادم سمت خونم..مطمئن بودم حالا که آرمین فهمیده من تو خونم مستقرم دیگه ولم نمیکنه و هر روز میاد دم در..خداروشکر کلید یدک نداشت وگرنه مجبور بودم قفل درو عوض کنم..وقتی رسیدم خونه ام، بدون فوت وقت نشستم سر درسم..اونقد خوندم که اخر گشنگی بهم فشار اورد و نتونستم ادامه بدم..دوتا نیمرو درست کردم خوردم باز برگشتم سر درسم که گوشیم زنگ خورد.. مامان بود گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... به سلطان گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم..گفت یعنی شکستن غرورت انقدر ارزش داره که حاضری اینجا تو طویله بمونی و اگه رقیه پیدات نمیکرد بمیری..نمیدونم شاید خودم هم به این زندگی نکبتی عادت کرده بودم سلطان گفت من به مادرم سپرده بودم که اگه تو زایمان کردی بیاد و ببردت ولی هیچ کس بهش خبرنداده .سلطان بسیار بسیار ناراحت بود از اینکه من رو گذاشته و رفته..می گفت کاش قلم پام می شکست و مشهد نمی‌رفتم خلاصه از مشهد برای من و پسرم سوغاتی آورده بود سماور خانم وقتی سوغاتی ها رو دید گفت این میخواد چیکار بده به نوه ی دختری من اون لباس نداره ..سلطان گفت مگه این بچه لباس داره مگه این بچه سیسمونی داره بذار برای خودش بمونه گفت همین که گفتم این بلوز و این لباس هایی که برای بچه آوردی رو میدم به دخترم و بچه اش..سلطان عصبانی شده بود جلوش و گرفتم گفتم سلطان تو رو خدا دعوا راه ننداز من زایمان کردم حوصله ی جر و بحث و دعوای دیگر رو ندارم ..سلطان کوتاه اومد ولی همون هفته از بازاری که هر هفته تو روستامون تشکیل میشد یه دست لباس خیلی خوشگل برای پسرم خرید و دور از چشم سماور خانم بهم داد.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین با قرض و قوله تونست یه مینی‌بوس بخره، حسین خوب کار میکرد و سرویسی که میرفت و می اومد براش خوب صرف میکرد...حمید برادر حسین وقتی فهمید که حسین مینی‌بوس خریده شروع کرد به حسادت و روزگار خانوم رو سیاه میکرد که به منم پول بدید تا ماشین بخرم ولی اونا پولی نداشتند که بهش بدند میدونستم که قراره به زودی حمید آویزونه حسین بشه ولی کاری از دستم بر نمیومد و حسین به حرفم گوش نمیداد.یه روز خسته از بیمارستان برگشته بودم و تازه بچه‌ها رو آورده بودم خونه حسین هم رفته بود کارهای اداری رو انجام بده و خونه نبود‌.هر سه تا بچه هام بازیگوش بودند بجز خاطره که دختر آرام و ساکتی بودهر چی اون آروم بود سالومه آتیش بود و از دستش آسایش نداشتم اون روز بچه‌ها گرسنه بودند.گوشت رو ریختم تو زودپز و رفتم رختهارو بشورم که با صدای انفجار که از تو آشپزخونه میومد هراسون خودم رو رسوندم.چیزی رو که میدیدم باورم نمیشدزودپز ترکیده بود و یه گوشه افتاده بود سالومه هم دستش رو گذاشته بود رو صورتش و جیغ میزد تو اتاق بالا و پایین میپرید.با وحشت صورتش رو بررسی کردم وبا دیدن سوختگیه صورتش شروع کردم به جیغ و گریه و تو سرم میزدم فقط صورت سالومه سوخته بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. رامین یه کم که ازم دور شد گفت امیدوارم این آقای که عاشقش شدی لیاقتت داشته باشه..خانواده ها که از هیچی خبر نداشتن یه کم در مورد مهریه صحبت کردن و قرار شد قول قرار اصلی تو جلسه بعد گفته بشه..بعد از رفتن مهونا تازه وقت کردم یه نگاه به گوشیم بندازم،وقتی پیامش خوندم دست پام یخ کرد نوشته بود خوشبخت بشی ولی چرا دزدکی؟ نوشتم نیما بیداری سریع انلاین شد جواب بله گفتم بخدا من اصلا از خواستگاری امشب خبر نداشتم رسیدم خونه تازه فهمیدم چه خبره و هیچ کاری نمیتونستم بکنم اما خیالت راحت باشه هیچ اتفاقی نیفتاده نیما گفت بنده خداچه دسته گلی هم خریده بود چند تا استیکر خنده براش فرستادم گفتم من یه شاخه گل تورو با هزار تا از این سبد گلها عوض نمیکنم.از این موضوع یک هفته ای گذشته بود که رامین جلوی دانشگاه دیدم اون روز با لیلا میخواستیم بریم کافی نت رامین جلوا مد خیلی مودبانه سلام کرد به رسم ادب جواب سلامش دادم گفتم چیزی شده؟ گفت وقت دارید باهم صحبت کنیم دو دل بودم قبول کنم یا نه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir