eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مجید خودشو به من نزدیک کرد و گفت:عروسک من…..هنوز تو برام همون مهناز ۱۶ساله هستی خدایی….بیا بغلم به یاد اون روزا…..سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:لطفا به من دست نزن…..مجید گفت:تو که اینقدر به شرع و قانون و حجاب و حلال و حروم معتقدی پس به این هم معتقد باش که وظیفه داری نیاز منو رفع کنی…..نگاه غضبناکی بهش انداختم و گفتم:تو طبق شرع و قانون برای رفع نیازت یکی رو صیغه کردی پس من در قبال تو وظیفه ایی ندارم …. خواهش میکنم از راه دین وارد نشو که من دین خدارو از حفظم……اون روز مجید ناراحت و شرمنده بلند شد و برگشت پیش نیره…..رفته رفته زندگی ارامی رو تجربه میکردم و سعی میکردم وقت بیکاریمو با همسایه ها سر کنم… یه روز که چند تا همسایه خونه ی ما بودند یکی از اون خانمها پرسید:مهناز…. تو چرا طلاق نمیگیری و یه زندگی جدیدی رو شروع نمیکنی؟؟؟….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خلاصه نزدیک ظهرمامانم خودش زنگزدگفت افسانه تورومقصرمیدونه میگه حامدگناهی نداشته وهرچقدرمن باهاش صحبت کردم گفتم گذشته هاگذشته جفتشون تاوان کارشون روپس دادن قبول نکرد..توبایدبه افسانه وپدرت زمان بدی تابااین موضوع کناربیان..ازاین اتفاق تقریبادوهفته ای گذشته بودکه مامانم یه روز زنگ زدگفت افسانه میخوادبیاددیدنت!خیلی جاخوردم گفتم تادیروزچشم دیدنم رونداشت چطورشده الان دل تنگم شده..مامانم گفت والله منم نمیدونم امامیگه به حرفهات خیلی فکرکردم گذشته هاگذشته حالاکه حامدمرده دیگه دلیلی نداره ازافسون ناراحت باشم..هرچندبه این تغییر۱۸۰درجه ای افسانه شک کرده بودم اماگفتم بذاربه جفتمون یه فرصت بدم شایداین کینه قهروازهمه مهمتردوری ازبین بره..دقیقا۱۰روزبعدش افسانه به همراه مادرم امدن دیدنم به گرمی ازش استقبال کردم اونم متقابلارفتارش خیلی خوب وصمیمی بودطوری که کسی نمیدونست فکرمیکردم مادوتاهیچ گذشته ی تلخی نداشتیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور بعدازده دقیقه برگشت گفت من به سوداگفتم یکی ازدوستاش امده دیدنش به زورقبول کردامیدوارم بادیدن شماازمن شاکی نشه..خلاصه من واردخونه شدم تاچشم سودا به من افتاداخمهاش رفت توهم به خاله اش گفت این چه کاریه گفتم خاله ات بی تقصیره من ازش خواهش کردم میخوام چنددقیقه ای باهات حرفبزنم سوادبه زورقبول کردخاله اش رفت تواشپزخونه تنهامون گذاشت..اون روزحرفهای زیادی بین من وسودا رد وبدل شد از گذشته، اتفاقات زندگیمون گفتیم وازش خواستم به اینده فکرکنه..هرچندسودا انقدر مرگ پسرش براش سخت بود که باحرفهای من قانع نمیشد.اما ازش خواستم اجازه بده بیشتربرم دیدنش واز اون روز هفته ای دوباربه بهانه های مختلف میرفتم دیدنش وخیلی ازخریدهاش روانجام میدادم...چند هفته ای گذشت سوداکم کم من رو قبول کردوبازم تماسمون باهم شروع شد و با کمک من همت خودش بعدازسه ماه تونست به زندگی عادی برگرده وبرای اینکه کمترفکر کنه اورومش تو داروخونه کنارخودم کار کنه..از کار کردن سودا چهار ماه میگذشت یه شب که شیفت بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزن نشستم پای دارقالی که طرح روبزنم تایادم نرفته همون موقع علیرضا امد دید مادرش داره جارومیکشه من پای دارقالی هستم ناراحت شدبه مامانش گفت بریم تامن به خودم بجنبم رفتن!!سرم روازپنجره دراوردم گفتم کجامن ناهاردرست کردم ولی جوابم روندادمنم گفتم چقدربیشعوری همین یه کلمه حرف من باعث شدعلیرضابیادبالاکارمون به بزن بزن بکشه..باضربه ای که علیرضابه دستم زدانگشتم ضربه خوردطوری که ازدردش اشکم درامد.مامانشم امدمن روهول دادخوردم به دیوارهرچی ازدهنش درامدبهم گفت زنگزدم به بابام گفتم ببایدکه علیرضا مادرش آبروبرام جلوی درهمسایه نذاشتن..بابام سه تاداداشام امدن دیدن سرصورت من زخمیه خواستن علیرضاروبزنن که مادرش جلوشون وایسادگفت بایداول من روبزنید..خلاصه بابام کلی باهاش حرفزدگفت حیف نیست الکی الکی داری زندگیت روخراب میکنی من مهسارومیبرم خونمون اماشب بیادنبالش..درد دستم امانم روبریده بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام گفت:میتونی صحبت کنی؟یه موضوعی رو میخواهم باهات در میون بزارم.با شنیدن موضوع مهم متعجب و با اشتیاق گفتم:ارررره.اتفاقا توی ماشینم و دارم برمیگردم خونه.(یهو از دهنم در رفت…)پیام گفت:مگه کجا بودی؟؟زود به خودم اومدم و گفتم:مامان بزرگ رو برده بودم دکتر.نیم ساعت دیگه خونه ام..انگار پیام متوجه شد که دارم دروغ میگم و مامان بزرگ با من نیست،.اولش بهم شک کرد و به تصور اینکه دارم بهش خیانت میکنم گفت:فکر نمیکردم تو هم اهل این کارا باشی؟!با تعجب گفتم:چه کارایی؟گفت:همین دیگه.منو بپیچونی و با یکی دیگه میپری…با اخم گفتم:مراقب حرف زدنت باش…دکتر بودیم و الان هم داخل اسنپ هستم…پیام گفت:اگه راست میگی یه لوکیشن بفرست ببینم گفتم:داخل ماشینم…گفت:تو بفرست کاریت نباشه..واقعا ازش میترسیدم ،،،،…مثل این بود که توی گلوم گیر کرده و نه میتونستم قورتش بدم و نه بالا بیارم…براش لوکیشن فرستادم…تا دید گفت:اره توی خیابونی..اما فکر نکنم مامان بزرگت پیشت باشه…..راستش بگو….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان اون پسره که فهمیدم اسمش سعیدچشم ازم برنمیداشت...ومتوجه میشدم تمام مدت کارهای من روزیرنظرداره..ولی من اصلابه روی خودم نمیاوردم..بعد از اون همه بلای که به سرم امده بودنمیخواستم برای خودم بازدردسردرست کنم..یاد نصیحتهای عمه می افتادم که همیشه میگفت اینجاروستاست محیط کوچیکیه همدیگررومیشناسن وحرف زودمیپیچه عمه تازه باهام خوب شده بودوداشت بهم اعتماد میکردنمیخواستم خرابش کنم..خلاصه سعید به هربهانه ای میومدتوجمع خانمهاکه چیزی ببره یابیاره ومن خوب میدونستم دلیل اصلیش دیدن منه..اون چند روز تومراسم بابای رویامتوجه شدم سعید پسرعموکوچیکه رویاست وکلا دوتابرادرهستن یه خواهربرادریزرگش بازنش کانادازندگی میکردن وخواهرشم ازدواج کرده بود سعیدهم داروسازی خوانده بود و با چند تا ازدوستاش داروخونه شبانه روزی زده بودن باهم کارمیکردن..توجمع فامیل همه بهش میگفتن دکتر..روستای پدریم بخاطرجمعیت کمی که داشت مسجد نداشتن وبرای ختم گرفتن میرفتم مسجدروستای بالای که بزرگتربود جمعیت خیلی زیادی تومسجد بودومنم کمک بقیه خانمها پذیرایی میکردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران احمد گفت زن من بدکینه خانوادش روبه دل گرفته وقتی مونس روباروی خوش پذیرفت،فکرمیکردم دوری وغربت دلش روبه رحم اورده ومیخواد درحق این دخترمادری کنه،چه میدونستم میخوادانتقام بگیره،احمدگفت به جان دوتابچه هام پروانه روزنده نمیذارم ازخونه ام بیرونش میکنم...لیلا گفت احمداقابرادری شمادرحق مونس به ماثابت شدقسمت میدم به جون همون دوتابچه ات کاری به پروانه نداشته باش خدای این دخترم بزرگه بروسرخونه زندگیت شایدپروانه ام مقصرنیست اونم زخم خورده است خواسته اشتباه مادرش روباخواهرش تسویه کنه احمدرفت ولیلابادوا گلی زخمهای من روشست من همچنان ساکت بودم حرف نمیزنم عباس گفت ننه چراحرف نمیزنه،،لیلا یکدفعه سیلی محکمی زدتوگوشم بغضم ترکیدشروع کردم گریه کردن..مثل کسی که عزیزی ازدست داشته باشم شیون میکردم..لیلا هم پابه پای من گریه میکرد..چند روز حال روزخوبی نداشتم وهمش خواب بودم ونمیتونستم برم کارخونه..از عباس سراغ امین رومیگرفتم میگفت کارخونه نمیادکسی ازش خبرنداره..هرکسی هم سراغ تورومیگیره میگم مریضی نمیتونی بیای کارخونه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی ازحرفهای مادر امید هنگ بودم ازعصبانیت صورتش سرخ شده بود و منتظر بودم من کوچکترین حرفی بزنم که بهانه دستش بیاد بهم حمله کنه بزنیم..با تمام نفرتی که ازش داشتم ولی خونسردی خودم روحفظ کردم رفتم یه لیوان اب براش اوردم گفتم یه کم اروم باشید.. باور کنید من خبرندارم چه اتفاقی افتاده..وجریان چیه نمیدونم امیدکجاست وتمام حرفهای شمابرام تازگی داره میشه توضیح بدیدچی شده..مادرامیدگفت یعنی توخبرنداری گفتم نه من دیشب تولدبودم واخرشب که امدم گوشیم روچک کردم دیدم امیدچندتاپیام دادونوشته بودکارت دارم..چون دیروقت بودمنم بهش زنگ نزدم خبرازهیچی ندارم..مادر امیدکه حرفهام‌ رو باور نمیکرد گفت حال حوصله ی اراجیفت روندارم خودت روهم نزن موش مردگی من بمیرمم نمیذارم امید تو رو بگیره بهش زنگ بزن بگو برگرده وبدون خداحافظی رفت..انقدراعصابم بهم ریخته بودکه نمیتونستم برم بیمارستان زنگزدم به سانازگفتم نمیتونم بیام..بعدشماره ی امیدرپگرفتم ولی دوتابوق که میخورد رد تماس میداد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده ..همین که گوشیمو روشن کردم سیل عظیمی از تماس های از دست رفته پیام برام اومد بیشتر پیام ها از آرمین بود تو اکثرش نوشته بود کجای؟؟ بی صبرانه به مامان زنگ زدم، به محض اینکه جواب داد گفتم سلام مامان عزیزم..گفت سلام و زهرمار دختره ی بی عقل.. دو هفته اس کجا غیبت زده؟؟ فکر مادر فلک زده ات نیستی که نصف عمر شده؟ اخه بچه ام انقد بی فکر؟؟با گریه ادامه داد خیلی از دستت دلگیرم دختر..اون شوهر بدبختت همه جارو گشته که تو رو پیدات کنه، فکر میکنه ما تورو فراری دادیم، بعضی روزا میاد اینجا کشیک میده تا شب، به نظرم اگه ببینتت هم زنده ات نمیزاره خیلی از دستت شاکیه..گفتم مامان دیگه حرفشو نزن، میخوام طلاق بگیرم..مامان عصبی گفت اخه تو چرا عقل تو سرت نیست الان که دختره ترکش کرده و میدون برای تو بازه داری جا میزنی؟برگرد سر خونه زندگیت بخدا خوبیت نداره شوهرتو ول کردی..پدرت و سعید هم خیلی از دستت عصبی ان، تصمیم درستو بگیر و برگرد سر خونه زندگیت، اصلا تو کجا رو داشتی که رفتی؟؟گفتم من خونه دارم مامان، آرمین قبلا برام خریده..مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... جاریم رو صورتم آب ریخت و بیدار شدم قابله گفت خدا رو شکر ترسیدم فکر کردم که مردی،من اونقدرتو عالم رویا فرو رفته بودم که دوست نداشتم بیدار بشم ولی وقتی جاریم بچه رو آورد و گذاشت بغلم انگار تمام غم و غصه های دنیا رو فراموش کردم..بچه رو گرفتم بغلم و اونقدر گریه کردم که جاریمم به گریه افتاد گفت پروین چته چرا داری گریه می کنی خوب بچه سالم سلامت تو بغلته باید خدا رو شکر کنی گفتم من نباید اینطوری زایمان می کردم گفت خودت انتخاب کردی..پسرم رو بغل کردم و تا جایی که می تونستم گریه کردم برای خانواده ام برای ازدواج اشتباهی که کرده بودم حشمت کنار من نبود..در بهترین لحظه ی عمرم در سخت‌ترین لحظه عمر حشمت کنار من نبود مادرم کنار من نبود..پدرم کنار من نبود خواهرم کنارم نبود و این سخت ترین و دردناک ترین لحظه ی عمرم بود من فقط سه روز خوابیدم ..سه روز که خیلی بهم خوش گذشت یعنی دوتا جاری هام برام سنگ تموم گذاشتن مادراشون هم خیلی برام زحمت کشیدن..مادر جاری کوچیکم می گفت فکر می کنم که تو هم دختر خود منی آخه تقریباً جاریم هم سن خودم بود این وسط کسی که اصلا فرقی به حال و روزش نکرده بود سماور خانم بود انگارنه انگارکه من زایمان کردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم سیامک تازه یک سالش شده بود که احساس کردم یه مشکلی داره فوری به حسین خبر دادم و با نگرانی بردیمش پیش دکتر،تشخیصی که دکتر داد این بود که سیامک مشکل مثانه داره و این یه نارسایی مادرزادی هستش..انگاری زندگی راحت به من نیومده بود و این بار هم باید به یه شکل دیگه عذاب میکشیدم..پیش چندین دکتر بردیمش و به چند دکتر تو تهران هم زنگ زدیم و مشکلش رو گفتیم ولی همشون گفتن که این مریضی چاره‌ای جز عمل جراحی نداره..بعد از پرس و جوی زیاد یه دکتر خوب معرفی کردند و قرار شد که خیلی زود عمل جراحی انجام بشه،شب و روزم شده بود گریه..بچه‌ای که تازه یک سالش شده بود چطوری میتونست تحمل کنه..با هر سختی که بود روز عمل فرا رسید و بعد از عمل تازه متوجه شدیم که سیامک چندین مشکل رو باهم داره و دنیا روی سرم خراب شد،دکتر داشت درباره‌ی مریضی سیامک حرف میزد و من مات و مبهوت به حرفهاش گوش میدادم شوکه شده بودم..بچه ها پیش آنا بودند و بعد از چند روز سیامک مرخص شد و رفتیم خونه،دل منو حسین خون بود آخه دکتر گفته بود هر سال باید یک عمل جراحی روش انجام بشه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. مامان رامین که زن جا افتاده ای بود گفت قبل از هر صحبتی اجازه بدید این دو تا باهم حرف بزنن..من که منتظر این لحظه بودم واقعا خوشحال شدم ولی یه جوری رفتار کردم که مثلا خجالت میکشم،افسانه گفت اگر بابای گلاب اجازه بده برن تو حیاط،بابام به نگاهی به من کرد به رامین گفت میتونید برید..من زودتر از رامین از اتاق آمدم بیرون رفتم زیر درخت روصندلی نشستم چند دقیقه بعدش رامین آمد،وقتی نزدیکم شد از جام بلند شدم تعارف کردم بشینه،رامین یه پسر ۳۲ ساله خجالتی بود یا حداقل از رفتارش من این برداشت داشتم..وقتی روصندلی نشست یه نفس عمیق کشید گفت هوای روستا روحآدم زنده میکنه گفتم البته هوای روستای ما با بقبه روستاها فرق داره چون نزدیک رودخونست،خندید گفت بله دیگه ادمهاشم با روستاهای دیگه فرق داره تیکه اش نشنیده گرفتم سکوت کردم...رامین گفت الان وقتمون تموم میشه شما شروع میکنید یا من؟ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir