eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرم روعمل کردن دوهفته ای طول کشیدتابیاریمش خونه تواون مدت که مجتبی بیمارستان بودعموم پیشش بودولی گفت وقتی بهوش امده ازبیمارستان فرارکرده وخبری ازش نداشتیم ...میدونستم سعید هم گرفتارزنشه وبعدها فهمیدیم وقتی سعیدمست بودنگین تمام دارندارش روبرداشته فرارکرده رفته ترکیه سعیدهم دنبالش رفته که پیداش کنه..تومدت بیمارستان فامیلهااکثرا میومدن عیادت پدرم ولی پایه ثابت عیادت کننده های بابام فراز بودکه هررزویه بهانه ای پیدا میکردمیومدومتوجه علاقه اش به خودم شده بود..من بعدازگفتن حقیقت خیلی اروم شده بودم وبودن فرازاین ارامش رابرام بیشترکرده بود..بابام یه کم بهترشده بودکه یه شب صدام کردرفتم کنارش نشستم میدونستم یه چیزی مثل خوره تووجودش افتاده که نمیذاره اروم باشه.. بابام گفت یکتا میدونم درحقت ظلم کردیم ولی بخداقسم عمدی نبودمن فکرمیکردم اون بیشرفابرادرت هستن تورومثل خواهرخودشون میدونن ومراقبت هستن.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران با این حرف پرستار فهمیدم داره دروغ میگه چون مادرپرینازگفت ازصبح چند بار زنگ زدم هردفعه یه بهانه ای اورده،رفتم تو اتاق دیدم بچه روتخت خوابیدن به پرستار مشکوک شدم تویه فرصت مناسب کیفش گشتم دیدم بله چندبسته قرص خواب اور تو کیفشه دیگه شک نکردم به بچه هادارومیده،رهاورسا خوابشون خیلی سبک بودمحال بود چند ساعت بخوابن و جالبه چندباری هم تکونشون دادم ولی گیج منگ چشماشون بازمیکردن بازمیخوابیدن،خلاصه همون روز عذر پرستار خواستم رفت،سرتون دردنیارم ظرف چندماه سه چهار تا پرستار اوردم ولی هیچ کدومشون اونی که میخواستم نبودن وازهمه مهمتر بچه ها بهانه ثمین میگرفتن..هرپرستاری که میاوردم یک ماه بیشتردوام نمیاورد یاخودم ازش راضی نبودیابچه ها،بارها امید و مادرش زنگ میزذن میگفتن دست ازلجبازی بردارمگه ثمین چکارکرده؟برودنبالش،هیچ کس بهترازاون نیست برای بچه هات،ولی هردفعه یه بهانه ای میاوردم قبول نمیکردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام گفت:دارم ازت خواستگاری میکنم.بنظرت کار زشته؟؟(تو دلم خالی شد.از وقتی پیام وارد بحث سیاسی شده بود یک درصد هم دلم نمیخواست رابطمو باهاش ادامه بدم و اگه هنوز رابطه داشتیم فقط و فقط بخاطر ترس و دلهره ام بود و مجبور بودم جواب تماسهاشو بدم..با این حساب اصلا نمیتونستم باهاش ازدواج کنم……) گفتم:نه…نمیشه که پیام…گفت:چرا نمیشه؟پنج ساله دوست فابریک و صمیمی هستیم و زیر و بم همدیکر رو میدونیم ،چرا نمیشه؟؟گفتم:آخه ما همیشه مثل خواهر و برادر بودیم ،فکر نکنم بدرد ازدواج بخوریم….من بچه ی شهرستانم و تو تهران….موقعیتهای مالی و اجتماعی‌مون فرق میکنه….پیام گفت:چرا بهانه میاری؟؟من دارم ازت خواستگاری میکنم(یه جورایی همیشه خودشو خیلی از من سر میدونست)…گفتم:بهتره باهم دوست بمونیم…پیام عصبی گفت:داری پیشنهاد منو رد میکنی؟؟هیچ میدونی من کیم؟خونسرد گفتم:اقا پیام هستی دیگه…گفت:تمام دخترای محله و فامیل و گروه دنبال من هستند …این منم که بهشون رو نمیدم.،حالا تو دست رد میزنی به سینه ام..؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان اخرشب مامانم امدپیشم گفت رعنا مجبوری یه مدت بری پیش عمه ات روستاتاپدرت یه کم اروم بشه وحالش بهترشه..بااینکه ازبچگی دلخوشی ازعمه افاق نداشتم ومیدونیستم خیلی بداخلاقه ولی قبول کردم گفتم باشه میرم..فردا صبح زودباکمک مامانم وسایلم روجمع کردم وقرارشدعموم من روببره روستا،،موقع خداحافظی رفتم پیش پدرم ولی اصلامحلم ندادوگفت ازجلوی چشمام دورشو..من دختری به نام رعنادیگه ندارم..مامانم روتوبغض وگریه بوس کردم ازخونه پدریم خداحافظی کردم.نمیدونستم دست تقدیر تواون روستاچه سرنوشتی روبرام رقم زده..بعدازنپذیرفتن پدرم مجبورشدم برم پیش عمه ام،عموم امددنبالم ومن باگریه ازمادرم خداحافظی کردم..تو راه عموم خیلی دلداریم میداد..میگفت به پدرت حق بده درعرض چندماه هم دخترش روازدست داده هم سلامتیش وگم شدن توام که داغونش کرد..مطمئن هستم یه مدت که بگذره خودش پشیمون میشه ومیاددنبالت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران پروانه خودش روازبغلم کشیدبیرون گفت وقاحتم خوب چیزیه خجالتم نمیکشه دوست پسرداشتن هنرنیست...ولی چون داره میادخواستگاریت من قبول کردم.همین موقع احمدبایالله وارداتاق شد...خودم روجمع جورکردم بهش سلام کردم..باخوشرویی جوابم رودادگفت ماشالله برای خودت خانمی شدی مونس خوش امدی...پروانه پریدتوحرف احمدگفت مونس بایدبرگرده احمدگفت نیومده کجا...پروانه گفت امده براش بزرگتری کنیم براش خواستگارامده،ومیخواداجازه بدیم اینجاازش خواستگاری کنن..احمدگفت خیره انشالله مبارکه حالااین باجناق ماکیه ازخجالت سرم انداختم پایین پروانه گفت توحالا بگوقبول میکنی...احمدگفت چراکه نه...احمدقبول کردکه خانواده امین برای خواستگاری بیان تهران وپروانه دست پاشکسته ماجراروبرای احمدتعریف کرد..ولی ازدوستی من امین چیزی نگفت وبهم گفت بهتره احمد چیزی ندونه،اون روز به خوبی خوشی من ازپروانه احمد خداحافظی کردم برگشتم کرج،،ولی توی راه تصمیم گرفتم ماجرای خواستگاری امین روبرای لیلاوعباس تعریف کنم...... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی تواین چندوقتی که همسایشون بودم این اولین باری بودکه همچین کاری روازم خواسته بودن..اماده شدم رفتم دنبال بچه ها،مادر امید ایفون رو زد رفتم بالا..در اپارتمان باز بودخواهرامیدگفت بیاتو..سلام کردم صدای بچه هاازتواتاق میمومد..چشمم افتاد سمت اشپزخونه دیدم یه دسته گل خیلی شیک همراه یه جعبه شیرینی رواپن!!یه کم مشکوک بود مادرامیدباسروضع مرتبی امدمثل همیشه خیلی بی ادبانه گفت میتونی دوساعت ازبچه هامثل چشمات نگهداری کنی مابرای یه امرخیرداریم میریم جای وزودبرمیگردیم..گفتم بله ونویدنگین روازشون گرفتم رفتم خونه فکرم مشغول امرخیرمادرامیدبود..شام بچه هارودادم فرشادبهم زنگزدکلاادم شوخی بود..باحرفهاش خیلی میخندیدم،فرشاد ازم خواهش کرد انگشترش رودستم کنم وبقیه کارهاروبسپارم به خودش..انقدربااطمینان حرف میزدکه مجبورشدم قبول کنم چون منم فرشادرودوستداشتم..نزدیک ساعت۱۰شب بودکه زنگ اپارتمان روزدن‌فکرکردم مادریاپدرامیده که امده دنبال بچه ها...ولی وقتی درروبازکردم امیدبودبایه سروضع آشفته وخیلی عصبی،بدون تعارف امدتورومبل نشست.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... آرمین بعد از ده روز قهر بلاخره اومد خونه و گفت پس فردا روز جشنه..بعدشم یه دسته پول تا نخورده گذاشت رو میز و رفت بیرون. پول و که شمردم مبلغ قابل توجهی بود،زنگ زدم به مامان که اگه وقت داره عصر باهم بریم خرید، گفت آره الهه هم رفته خونه مادرش کار خاصی ندارم بیا.‌.تو مرکز خرید مامان مدام سوال میکرد که جشن به خاطر چیه؟ چرا ما دعوت نیستیم پس؟ هرچی میگفتم فقط همکاراش هستن تو گوشش نمیرفت که نمیرفت، میگفت آرمین مارو آدم حساب نمیکنه..احساس میکردم مامان ناراحته،هرچیم بهش میگفتم هر لباسی میخوای انتخاب کن تا برات بخرم اما روی خوش نشون نمیداد .بالاخره یه لباس نیلی که روی سینه اش سنگ کاری شده بود و یه جورایی برق میزد انتخاب کردم، هرچند که میدونستم آرمین اصلا براش مهم نیست و مشکلی با لباس های باز نداره.. یجورایی از اول زندگیمون احساس میکردم چیزی به عنوان غیرت تو وجودش نیست! بعد خرید لباس مامان که اوقاتش خیلی تلخ بود رسوندمش خونه، بی خداحافظی پیاده شد و حتی تعارف نکرد برم داخل..!واقعا از مامان انتظار این رفتارها رو نداشتم، اون اصلا شرایط منو درک نمیکرد و فکر میکرد همه چی عادی شده مثل قبل.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... نمیدونم چرااون لحظه یادضامن اهوافتادم روبه قبله شدم والتماس میکردم که منوازچشم انتظاری دربیاره ورایان چشماشوبازکنه دوروزازبی هوشیه رایان میگذشت که چشماشوبازکرداون روزانگارمن رامین دوباره متولدشدیم خیلی خوشحال بودیم کلی نذرنیازبراش کرده بودیم خداروشکربعدازچندروزموندن توی بخش ومراقبت های ویژه ای که ازش میشدحالش بهترشد..وبعدازده روزترخیصش کردن ولی یه مدت بایدتحت نظردکترمیموند..اکثرفامیل امدن بهش سرزدن واین وسط هروقت ستاره دخترخواهرشوهرم میومدباتمام انکارهای مهساحرفش تکرارمیکردهمه ما از مهسا بدمون میومد و دوست نداشتیم دیگه ببینیمش..چندماهی گذشت ومن اون ترم بخاطرشرایط بدروحیم نتونستم خوب واحدهای درسیم روپاس کنم برای ترم جدیدثبت نام کردم ومامانم بازنشسته شدمن باخیال راحتتری رایان رومیسپاردم به مادرم..کم بیش ازخاله ام میشنیدم که محسن باخاله ام درگیره ومیگه اپارتمان روبایدبه نامم بزنیدمااینجاحکم مستاجر رو داریم خاله ام همه روازچشم مهسا میدید و هردفعه ام به محسن میگفته زیربارنمیرفت..میگفته به اون ربطی نداره خلاصه محسن باپافشاری و داد بیداد شوهرخاله ام رومجبورمیکنه اپارتمان روبه نامش بزنه.... ادامه درپارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان گفت چی  شده گفتم سماور خانم میخواد برای حشمت زن بگیره سلطان زد روی دستش و گفت غلط کرده چی شده که این حرف رو میزنه گفتم میگه تو بچه دار نمیشی گفت تو نگران نباش من درستش می کنم...بعد هم اونجا منتظر موند تا حشمت بیاد بعدش ما رو برد تو اتاق خودشون سلطان به حشمت گفت یادته وقتی ما ازدواج کرده بودیم دو سال اول بچه دار نمی شدیم یادته همین مادرت می خواست برای شوهر منم زن بگیره ..حشمت گفت آره یادمه ولی چی شد که بچه دار شدی ؟؟سلطان گفت ما رفتیم دکتر شما ذاتاً مشکل دارین تمام مرداتون مشکل دارن و این مشکل و دکتر حل میکنه،تو  شش ماه به من فرصت بده و با من بیا بریم دکتری که من خودم رفته بودم اگه سر شش ماه پروین حامله نشد تو هر کاری دلت می خواد بکن..حشمت یکم فکر کرد و گفت باشه حرفی ندارم ولی جواب ننه رو کی میخواد بده ؟؟سلطان گفت میدونی که سماور خانم نمیتونه رو حرف من حرف بزنه من باهاش صحبت می کنم فرداش قرار شد که من و سلطان و حشمت باهم بریم شهر ولی به سماورخانم چیزی نگیم وقتی گفت کجامیرین، سلطان گفت یک مشکلی پیش اومده پدر پروین مریضه باید بریم به دیدنش سماور  داد زد آره خیلی پدری کرده الان هم برین به دیدنش دوست داشتم برگردم جوابشو بدم ولی باید می رفتم دکتر و جواب می گرفتم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم خانوم که فهمیده بود احتمال رفتنش به خونه‌ی جدید داره کم‌رنگ میشه جنگ و دعوا رو شروع کرد و چون منو مقصر میدید روزگار من سیاه‌تر از قبل شد..روزی میشد که به اجبار خانوم، از ۸ صبح تا شب سرپا بودم و کار میکردم و خانوم مثل کارفرما بالا سرم بود و مهلت استراحت بهم نمیداد..ولی همه‌ی این سختی‌ها رو به جون خریدم و رو حرفم موندم..زن‌عموی حسین که اسمش سِودا بود زن خیلی مهربونی بود و از این طایفه به شدت کینه به دل داشت،واسه همین خیلی بهم محبت میکرد و از اینکه مورد ظلم اینا بودم برام ناراحت بود..سودا خیلی باسلیقه بود و خیاطی هم بلد بود..یه روز که تو خونه تنها بودم سودا اومد و برام یه پیراهن آورد و گفت؛ ترلان، اینو خودم برات دوختم، ببین دو تا جیب بزرگ هم براش گذاشتم، چون میدونم همش سر پایی و نمی تونی چیزی بخوری، میوه یا هر چیزی که میخوای رو بذار توی جیبهات و وقتی کار میکنی، ریز ریز بخور از اینکه دلسوز من بود خیلی خوشحال بودم و بغلش کردم و حسابی ازش تشکر کردم..۴ ماه دیگه از روزهای سخته من تو اون خونه گذشت و سالومه ۷ ماهه بود که خونه آماده شد و حسین که اومد واسه مرخصی کم‌کم وسایل‌ها رو جمع کردیم تا ببریم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. روزعقدبه اصرارپری رفتم ارایشگاه یه کم به خودم رسیدم البته انقدراسترس دادشتم که دنبال قرفرنبودم ولی پری حواسش به همه چی بودبرام سنگ تموم گذاشت..قرار محضر خونه ساعت۳ بعد از ظهر بود..خانواده رسول زودتر از ما رسیده بودن..منم به همراه ‌رسول پری حاج خانم رفتم،وقتی رسیدیم خواهربزرگه رسول گفت چراتنهاامدی پدرومادرت کجاهستن..یه لحظه نزدیک بود غش کنم، زبونم تو دهنم نمیچرخیدجوابش روبدم...حاج خانم گفت براشون کاری پیش امدمازودترامدیم،هاج واج حاج خانم نگاه میکردم تودلم گفتم این چه حرفی بودزدمگه نمیدونه بابام گفته نمیام،حاج خانم باچشمش اشاره کردبشینم..ازاسترس دستام یخ کرده بود..پری کنارم نشست گفت به خودمسلط باش حاج خانم که میشناسی هیچ حرفی روبی دلیل نمیزنه..همون موقع خواهرم بایه دسته گل بزرگ امدتو پشت سرشم بابام مامانم امدن،باورم نمیشد فکرمیکردم خواب میبینم..میدونستم اینم کارحاج خانم..رسول رفت استقبال بابام بهش دست داد..به خانوادش معرفیشون کرد،بابام یه نگاهی بهم کردسرش انداخت پایین... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. وقتی بعد از چند ماه کسی که دوستش داشتم رو میبینم زبونم بند بیاد البته از پرویش بیشتر شگفت زده شدم،انقدر اعتماد به نفست زیاده که با رفتارت خودت رو مظلوم ومنوظالم نشون دادی آفرین پیشرفتت عالی بوده راستی ماشینت مبارکه خونت مبارکه..وای خدااا نیما بود شوکه شده بودم ایندفعه من سکوت کرده بودم نیما گفت چرا حرف نمیزنی نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم گفتم من با ادم نامرد حرفی ندارم و قطع کردم!!ديديد يه وقتهای آدم یه کاری میکنه بعد پشیمون میشه دقیقا این حال من بعد از قطع کردن تلفن داشتم،به خودم فحش میدادم اخه این چه کاری بود من کردم این همه منتظر بودم زنگبزنه حالا که اون زنگزده بود من چرا مثل بچه ها رفتار کردم..داشتم با خودم کلنجار میرفتم که لیلا زنگزد گفت کجای ۳ ساعت منو کاشتی گفتم الان میام رفتم دنبالش،لیلا وقتی سوار شد شروع کرد به مسخره بازی ولی من اصلا حوصله اش رو نداشتم هیچ واکنشی نشون نمیدادم..یه کم که رفتیم لیلا گفت تو که با خودتم قهری چرا آمدی دنبال من؟ بی مقدمه گفتم امروز نیما رو دیدم نیم ساعت پیشم بهم زنگزد ليلا يهو جیغ زد گفت راست میگی بگوجون لیلا!! گفتم اره ولی چه فایده مثل همیشه خرابکاری کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir