#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
بعدها اعظم برام تعریف کرد که بعداز فرارم همه جارو دنبال من گشتند و حتی سراغ پدر و مادر رضا هم رفته بودند ولی نشانی از من پیدا نکردندو بخاطر آبروشون به همسایه و اقوام گفته بودند من رفتم خونه ی یکی از اقوام توی شهرستان…چند وقت گذشت و دوباره بابا با محمود اقا صحبت کرد تا نجف برای خواستگاری بیاد…جف و مادرش برای خواستگاری اومدند….همون روز اعظم با نجف در مورد باکره نبودن من صحبت کرد و براش توضیح داد که توسط قاچاقچیها دزدیده شده بودم و الان دختر نیستم.نجف قبول کرد و ما طی یه مراسم ساده ایی عقد کردیم و رفتم روستا.،مادر نجف از همون روز اول بنای ناسازگاری رو با من گذاشت و همه جوره اذیتم کرد….محکوم به تحمل شرایط بودم و باید کنار میومدم….شرایط خیلی سختی داشتم چون دختری بودم که توی شهر بزرگ شده بودم و با محیط و کارهای روستا آشنا نبودم…با هر سختی بود با بچه های نجف کنار اومدم تا منو دوست داشته باشند……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا چند روز با آرش درگیر شد و بالاخره تصمیم گرفت و با ارائه ی مدرک خیلی سریع طلاقشو گرفتیم…..بعداز این طلاق سارا ضربه ی روحی بدی خورد اما کنارش بودم قدم به قدم….سایه به سایه تا این بحران رو پشت سر گذاشت…..بعداز این موضوع سارا چسبید به درس و محکم و قاطع درسشو ادامه داد…..
یه روز که سر صحبت باز شد،، سارا ازم پرسید:مامان!!تو که میدونستی من با آرش آخر و عاقبتی ندارم ،چرا مانعم نشدی؟؟؟چرا اجازه دادی عقد کنیم؟؟؟؟گفتم:درسته!!من نتونستم مانعت بشم چون آرش دین و ایمانت شده بود….آرش دنیات شده بود و کور و کر بودی……..چون تو عاشقانه های بابات ونیره رو دیده و شنیده بودی ،،،حس میکردم به بوسه و حرفهای عاشقونه نیاز داری……
یه بوسه ی جنس مخالف برات مثل سراب شده بود…..خواستم عقد کنی و قانونی و شرعی به اون سراب برسی و سیراب که شدی چشمات به واقعیت باز بشه…..سارا سرشو انداخت پایین و گفت:مامان منو ببخش…..سرشو با دستم بلند کردم و گفتم:تو نباید به ازدواج ناموفق و طلاقت بعنوان شکست نگاه کنی ،،،اون طلاق برای تو باید پله ی ترقی باشه نه شکست...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
چهارشنبه صبح من راهیه تهران شدم وقتی رسیدم مادرم خاله ام امدن فرودگاه استقبالم وبعدازچندسال اون روزبلاخره تونستم مادرم روبغل کنم یه کم احساس ارامش کنم..خاله ام زن مهربونی بودومن مامانم ده روزی مهمانش بودیم..رادوین روبامادرم بردیم دکتر،،دکتربعدازمعاینه گفت بخاطرشوک عصبی لکنت زبان گرفته وبراش جلسات گفتاردرمانی نوشت..چندجلسه ای پیش همون دکتربردم باهاش کارکردوبعدیکی ازهمکارهاش روتومشهدبهم معرفی کرد گفت درمانش رو اونجا ادامه بده.قرار شد فعلا کسی خبردارنشه من بامامانم وخاله ام درارتباطم تاکم کم موضوع روبگن.خلاصه بعدازبرگشت ازتهران بااینکه درگیررسیدگی به کارهای دوتامغازه بودم امادرمان رادوین روسفت سخت انجام میدادم وازاینکه میدیدم روزبه روز بهتر میشه واقعاخوشحال بودم خداروشکرمیکردم وبعداز۳ماه رادوین خیلی بهترازروزاولش شدبود..دکترش میگفت اگراینجوری پیش بره زودترازاون چیزی که فکرش رومیکنی نتیجه میگیری..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
جلسه ی ۸فیزیتراپیم بودکه تونوبت نشسته بودم که دراتاق بازشدیه زن میانسال یه خانم جوان که روویلچرنشسته بود رو از اتاق اورد بیرون..تونگاه اول نشناختمش اماخوب که دقت کردم دیدم سودا ست... چقدر لاغرشده بود ناخوداگاه رفتم جلو به اسم صداش کردم نگاهم کرد هیچی نگفت اون خانم که همراهش بود گفت ببخشید شما؟؟نمیدونستم چه جوری بایدخودم رومعرفی کنم گفتم سودا دوست همسرسابقم بوده وبعدحالش روپرسیدم...سودا نذاشت خانم حرف بزنه گفت بریم...با دکتری که کارهای فیزیوتراپیم روانجام میداد میونه ی خوبی داشتم وقتی وارد اتاق شدم سربحث بازکردم راجع به سودا ازش پرسیدم گفت...دکترگفت این بنده خداایه شب که میرن عروسی موقع برگشتن دنبال کاروان عروس بودن که راننده بخاطرسرعت زیادنمیتونه ماشین روکنترل کنه وچپ میکنه متاسفانه راننده درجافوت میکنه واین خانم پسرش که جلوبودن اسیب جدی میبینن تواون تصادف پسرش روازدست میده سرنشینهای پشتم زخمی میشن وازناحیه ی کمروپااسیب دیدن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله علیرضا گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه..دیدم زشته بی احترامی کنم گفتم باشه تاازبلاکی درش اوردم شروع کردپیام دادن عذرخواهی کردن میگفت غلط کردم..دقیقاسه روتمام پیام دادمن فقط میخوندم جوابش رونمیدادم..چندنفر رو واسطه کردکه من ببخشمش..دراخرگفتم...به شرطی قبول کردم علی برگرده که حق طلاق بهم بده..قرار شدبریم خونه ی خاله علیرضاباهم صحبت کنیم..این مدت تمام زحمات ماگردن خاله اش بودیه جورای ازشون خجالت میکشیدم خلاصه بعدازکلی صحبت کردن من ازعلیرضاتعهدگرفتم درصورتی که بازخیانت کنه بایدحق طلاق بهم بده ولی محضریش نکردیم..بعدازتمام این ماجراهامادوباره برگشتیم سرزندگیمون ولی من دیگه اون آدم سابق نبودم افسرده شدم..دوباره کارم به دکتروقرص کشیدبود7ماه زمان بردتاتونستم بااین موضوع کناربیام واقعاسهم من اززندگی این همه عذاب نبود..علیرضابرای اینکه حال وهوام عوض بشه جورکردرفتیم شمال سفرخوبی بودولی من قلبم شکسته بودبه این راحتی هاخوب نمیشدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان بزرگ گفت:خب الان زنگ بزن تا هم یه کم حرف بزنم و هم بگم که فردا بیاد اینجا…گفتم:باشه الان زنگ میزنم..قبل از اینکه شماره ی خاله رو بگیرم به پیام ،،پیامک زدم و نوشتم:مامان بزرگ و دایی بیداره..اخر وقت توی تلگرام بهت پیام میدم…نوشت:باشه..منتظرم..بعد از ارسال پیامک، به خاله زنگ زدم و از دلتنگیهای مامان بزرگ گفتم و در نهایت گوشی رو دادم به مادرش تا حرف بزنه..از حرفهاشون متوج شدم که فردا خاله با زن دایی قرار داره و میخواهد بره خونشون،،مامان بزرگ گفت:خب دو تایی بیایید..خاله گفت:نه آش نذری میخواهد بپزه ،میخواهم برم کمکش….مامان بزرگ گفت:چطوره منو سحر هم بیاییم اونجا….خیلی حوصله ام سر رفته…خاله گفت:باشه یه اسنپ بگیرید و بیایید…مامان بزرگ خوشحال گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت:بالاخره با هزار ترفند خودمو انداختم توی جمعشون…گفتم:من بدون دعوت نمیتونم جایی برم ،خجالت میکشم اما تورو با اسنپ میبرم و با همون ماشین برمیگردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
عمه افاق متوجه گوشه گیرشدنم شده بودوسعی میکردمن روتورفت امدهاش بااهالی روستاباخودش ببره ولی من هیچ جانمیرفتم.. تااینکه یه روزخودش دخترهمسایه که اسمش رویا بود و تقریبا هم سن سال من بودرودعوت کردخونه که بامن اشناش کنه..رویا دخترخون گرم ومهربونی بودکه توهمون جلسه اول دیدارمون به دلم نشست وباحرفهاش من رومجذوب خودش کرد..دوستیه من ورویاازاون روزشروع شدوباهم کم کم صمیمی شدیم..عمه اجازه نمیدادمن برم خونشون میگفت برادرمجرد داره واینجازودحرف درمیارن..بیشتر اوقات رویامیمومدپیشم وباهم دردل میکردیم ومن ازسرگذشت تلخم براش میگفتم،از دوستیه من ورویادوماه میگذشت،یادمه اول دی ماه بود.پدررویابخاطرسم پاشی مزرعه چندسال بودمشکل ریه داشت واین ماه های اخرخیلی نفس تنگی میگرفت وهرچی دکترمیبردنش فایده نداشت.تا یه شب که ماخواب بودیم باجیغ ودادخانواده رویاازخواب بیدارشدیم ومتوجه شدیم پدررویافوت شده..مراسم ختم توروستاچندروزطول میکشیدتافامیل هاهمه ازشهرهای اطراف بیان،عموی رویاوضع مالیش خیلی خوب بودوتهران زندگی میکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
باورم نمیشداین همون امیدسابق باشه که میشناختم اخلاقش عوض شده بودانگاربهم اعتمادنداشت چنددقیقه ای معطل کردم تابه خودم مسلط بشم فرشادبهم زنگزدگفت یاسمن کجای مشکلی پیش امده گفتم نه الان میام
اون شب حدودا۲۵نفربودیم ودوستای فرشادبراش سنگ تمام گذاشته بودن
بعدازخوردن شام وکیک نوبت دادن کادوهاشد
همه کادوهاشون رودادن من نفراخربودم که یه جعبه کوچیک گذاشتم جلوی فرشادگفتم انشالله تولد۱۲۰ سالگیت...چشماش برق میزدوقتی کادوروبازکردهمه جیغ زدن فرشادخیلی ازم تشکرکردوگفت بچه هاامشب میخوام یه خبرخیلی خوب بهتون بدم..بعدیه ست حلقه ازجیبش دراوردگفت امشب جلوی همتون نامزدی خودم ویاسمن رواعلام میکنم توافقات اولیه اش باخانواده ام انجام شده وبه زودی همتون به جشن عقدمون دعوتید..شاید باورتون نشه انگار لال شده بودم..ساناز سریع صورتم رو بوسید گفت مبارکه عزیزم مطمئن هستم کنارفرشادخوشبخت میشی..دوست داشتم دادبزنم بگم عاشقتم امانمیتونم زنت بشم...ولی بازم سکوت کردم نمیخواستم شبش روخراب کنم..فرشاد خواست حلقه رودستم کنه ولی قبول نکردم گفتم بذار وقتی همه چی رسمی شد دست میکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم لیلاست...
زن دایی که رفت تو فکر رفتم و با خودم گفتم حالا دیگه کم کم وقت اجرا کردن نقش امه..شب ها تا دیر وقت درس میخوندم و صبح میرفتم واسه تکمیل خونه ای که آرمین برام خریده بود..هربار مقداری ظرف و ظروف از خونه آرمین میبردم خونه جدیدم میچیدم..تقریبا نصف جهازمو برده بودم اونور، حتی جاروبرقی و اتو و تلوزیون اتاق خودمم برده بودم آرمین نمیومد خونه و نمیفهمید من دارم چیکار میکنم..روزها مشغول چیدن وسایل بودم و شب ها هم تا نزدیکی صبح درس میخوندم و خیلی کم میخوابیدم، به زور قرص خودمو نگهداشته بودم وگرنه اگه قرص نمیخوردم از سردرد میپوکیدم..دو هفته ای از به دنیا اومدن پسر آرمین میگذشت که زن دایی یه روز اومد و گفت فردا هووت راهی فرانسه میشه، پدرم مهریه اش و سهم الارث پسرشم بهش داده و تا آخرعمرش میتونه تو رفاه و آسایش زندگیشو بکنه، فردا که آرمین بره سرکار اونم میره فرودگاه، توام سعی کن بیشتر بچسبی به زندگیت و آرمینو برگردونی برای خودت،سرسری بهش باشه ای گفتم...اون شب دو تا چمدون و سه تا کارتن کتابام و وسایلای ضروریمو جمع کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و برگشتم بالا....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله، باورم نمیشد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه..شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن میرفت بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد میزدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه..برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم..نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمیآورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی...زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
زیر زمین تو کمتر از یک ماه آماده شد و معصومه با یه دونه پسرش شدند همدم منو بچههام،معصومه یه دختر شوخ و با لهجه شیرین تبریزی بود که مثل خواهر دوستش داشتم.روزها دوتایی باهم دردو دل میکردیم و کارهای خونه رو انجام میدادیم و شبها هم با پسرش میاومد بالا و با ما میخوابید..معصومه تو شهر ما غریب بود و کسی رو نداشت و شوهرش هم مثل حسین همیشه جبهه بود.موقعی که من جایی دعوت بودم یا خونهی آنا و خانوم میرفتم معصومه و پسرش رو هم میبردم و همهی فامیل به اونا عادت کرده بودند.روزها میگذشت و با اینکه من قرص ضدبارداری میخوردم فهمیدم که چند وقتیه حاملهام و خبر ندارم..وقتی به معصومه گفتم، اونم با ناراحتی گفت، وای ترلان منم حاملهام.هر دوتامون ناخواسته باردار بودیم و دوتایی تصمیم گرفتیم که سقط کنیم ولی نه بچهی من افتاد و نه مال معصومه،خیلی زود خبر رسید که وحیده هم حامله است.در کنار معصومه و بچهها زندگیمون میگذشت و حسین و شوهر معصومه که اسمش حسن بود ماهی یکبار میومدند و یک هفته میموندند و دوباره میرفتند جبهه دیگه با هم صمیمی شده بودیم طوریکه حسنآقا منو آبجی صدا میزد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
من روباوجودرسول پذیرفتن،البته رفتاررسولم بی تاثیرنبودانقدرباشخصیت مودب بودکه خیلی زودجای خودش توفامیل بازکردهمه بااحترام باهاش برخوردمیکردن..واما ایسان رضا.. ایسان یک ماه بعدازعروسیم امددیدنم البته میخواست همون هفته اول بیادولی من هی بهانه میاوردم شایدپشیمون بشهچون نمیخواستم دیگه باهاش رابطه داشته باشم ولی انقدرسماجت کردکه یه روزدعوتش کردم خونم،هرچندایسان گناهی نداشت ولی من..بخاطررضادوستنداشتم باهاش رابطه ای داشته باشم همون یکبارم شددفعه اول اخری که ایسان رودیدم گفتم رسول خیلی دوستنداره من بادوستای دوران مجردیم رابطه داشته باشم..گذشت یه روزکه دخترمروبرده بودم بهداشت برای واکنسش پروین روبایه پسرکوچیک دیدم خودش پیش قدم شدامدسمتم احوالپرسی کرد..استرس روبه روشدن بارضاروداشتم جوابش روخیلی رسمی دادم جاخوردگفت الهام عوض شدی یادت رفته چقدرباایسان میومدی خونمون تودلم گفتم کاش قلم پام میشکست نمیومد..بی قراری دخترم روبهانه کردم ازش خداحافظی کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
ادامه دارد کانال رو دنبال کنید
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir