#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
من بعدازمرگ حامدفهمیدم توزندگی نمیشه هیچ چیز روبه زوربه دست بیاری وخوشبخت بشی..البته شایدمثل من موفقم بشیدوبه خواستون برسیدامااون خوشبختی خوشحالی زیاددوام نمیاره وخیلی زودبه بن بست میرسید
مادرم اون روزازم خواست تویکی ازبرنامه های مجازی عکس بچه هاروبراش بفرستم میگفت یه لحظه دیدمشون عاشقشون شدم ودلم برای بغل کردنشون پرمیکشه همون لحظه عکس رزورادوین روبراش فرستادم بهش گفتم بعدازمرگ حامدرادوین لکنت زبان گرفته
مامانم خیلی ناراحت شدگفت یکی ازخاله هات بعدازفوت شوهرخاله ام بخاطردانشگاه دخترش رفتن تهران زندگی میکنن ازش میخوام پرس جوکنه یه دکترخوب برای درمان رادوین پیداکنه
اون روزبامادرم قرارگذاشتیم هرموقع خواستم بهش زنگبزنم قبلش پیام بدم که بابام خونه نباشه..خلاصه ارتباط من با مادرم شروع شد بیشتر اوقات برای هم عکس میفرستادیم باهم چت میکردیم.بعد از یکماه یه شب مادرم گفت خاله ات ادرس یه دکترخوب برای درمان رادوین پیداکرده..من به بهانه ی سرزدن میرم تهران توام بیا
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی چشمام روبازکردم روتخت اورژانس بیمارستان بودم دوتاازهمکارهام بالاسرم بودن...تادیدن چشمام روبازکردم پرستار و دکتر رو صدا زدن..اون لحظه تازه متوجه شدم برق گرفتم وبخاطرضربه ی که بهم واردشده بیهوش شدم دکترمعاینه ام کردگفت خیلی شانس اوردی که زنده موندی..دستم بخاطربرق گرفتکی درد میکردخوب نمیتونستم تکونش بدم گفت چندجلسه فیزیوتراپی لازم داری وبایداون شب روبیمارستان میموندم.. دوستام خواستن همراهم بمونن که قبول نکردم..تقریبا اخرای شب بودکه متوجه شدم یه مریض تصادفی اوردن...دکتر و پرستارها تو رفت امدبودن ازحرفهاشون متوجه شدم یه مادرپسرهستن که گویا مادرحالش خوب نبودبردنش مراقبهای ویژه وپسربچه هم که کودک بودبعدازیکساعت تلاش کردن گفتن فوت شد...خیلی دلم گرفت همش میگفتم خدابه دل پدرومادرش صبربده فرداصبحش من ترخیص شدم وتوهمون بیمارستان وقت فیزیوتراپی گرفتم قرارشدازهفته ی ایندش شروع کنم...دکتر۱۰جلسه برام فیزیوتراپی نوشته بود...یکروزدرمیون جلسات فیزیوتراپیم رومیرفتم جلسه ی ۸بودتونوبت نشسته بودم که...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_هشت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان..جوابش رو ندادم برگشتم خونه بعدازچنددقیقه زنگزدخونه گفت عروس بگوچی شده؟گفتم پسرتون خیانت کرده منم نمیتونم بامردخیانتکار زندگی کنم..مادرش که ازهمه جابیخبربودگفت چکارکرده..منم تمام اتفاقات این چندوقت روبراش تعریف کردم..مادرش گفت مقصرخودتی چقدربهت گفتم حواست به زندگیت باشه علیرضاجوان مراقبش باش..گفتم پسرتون زیرابی میره من مقصرم بچه که نیست همه جادنبالش برم ببینم چه غلطی داره میکنه..اون روز انقدردحالم بد بود که زنگ زدم یکی ازدوستام امدپیشم گفت مهسابه اون دختره کاری نداشته باش شوهرخودت مقصرمیخوای بری بینیش که چی بشه بدتراعصابت بهم میریزه..دیگه نه شب داشتم نه روزرفتم خونه خالم تهران دوروزاونجاموندم علیرضاروازهمه جا بلاک کرده بودم جوابش رو نمیدادم تا اینکه خالش زنگزدگفت بذارعلیرضا باهات حرف بزنه طردش نکن..گفتم محاله دیگه قبولش کنم.گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام گفت:من تورو با همه ی این اختلافات میخواهم..گفتم:بهتره دیگه حرفشو نزنیم ،من دلم میخواهد برای همیشه تو مثل برادر برام بمونی…پیام گفت:باشه بابااااا..بهم خبر بده تا اماده ی اومدن بشم..گفتم:باشه اجازه بده همه ی جوانب رو بسنجم بعد بهت خبر میدم…با پیام خداحافظی کردم و پیش خودم گفتم:چند بار اینجوری عقب بندازم و بهانه بیارم فراموش میکنه…با این افکار مشغول رسیدگی به غذا و خونه و مامان بزرگ شدم….همون شب بعد از شام گوشیم زنگ خورد…توی آشپزخونه ظرفهارو میشستم،که مامان بزرگ صدام کرد وگفت:سحرجان….گوشیت زنگ میخوره.زود بیا شاید مادرت باشه،.خدا کنه اون باشه تا بتونم یه کم حرف بزنم،،دلم پوسیددیگه..سریع دستمو آب کشیدم و اومدم گوشی رو برداشتم و دیدم پیام..جواب ندادم تا قطع شد و بعدش به مامان بزرگ گفتم:نه مامان نبود.یکی از دوستام بود که قطع شد..مامان بزرگ گفت:یه جورایی بی قرارم..نمیدونم چمه؟اما دلم میخواهد با یکی حرف بزنم.میشه فردا به خاله ات زنگ بزنی بیاد اینجا.!گفتم:ارررره چرا نمیشه..زنگ میزنم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه براتون نگم که ازصبح زودکه بیدارمیشدم تاغروب افتاب کارهرروزم بودوبعدازیک ماه ونیم که دستم روبازکردم وچندجلسه فیزیوترابی که باکلی منت عمه من روبرد.کارم چندبرابرشده بود..سه ماه ازرفتن من به اون روستامیگذشت وهیچ کدوم ازخانواده ام برای دیدنم نیومدن.فقط مادر وسیماگاهی بهم زنگ میزدن وحالم رومیپرسیدن..اوایلش برام خیلی سخت بودولی کم کم داشتم عادت میکردم ودیگه امیدی برای اینده نداشتم..روزها میگذشت ومن ازاون دخترحساس که به خودش وپوست دست وصورتش خیلی اهمیت میداد..تبدیل شده بودم به یه دختربی انگیزه که تمام صورتم پرلک وافتاب سوختگی شده بود...کلا انگیزه ام روازدست داده بودم وبرای اینده هیچ برنامه ای نداشتم..میگفتم شایدتقدیرمن اینکه تاآخرعمرپیش عمه بمونم،گاهی تواینه نگاه خودم میکردم متوجه پیرشدن پوست صورتم وسوختگیه گونه هام میشدم..حتی کرم ضدافتاب هم نمیزدم.شب روزمن تواون روستاتکرارکارهای هرروزم بود.گوشه گیر شده بودم،روحرف عمه حرف نمیزدم وهرکاری میگفت بدون اعتراض انجام میدادم..بعدازسه ماه عمه رفتارش باهام کم کم عوض شد..انگاردلش به حالم میسوخت ومحبتش روبیشترکرده بودوغذاهای بهتری میپخت..ولی برای من مهم نبودوبیشتراوقات توخودم بودم حرف نمیزدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
پشت سرش مادر خواهر امین توسکوت بلندشدن،اشک ازگوشه چشم امین جاری شد پشت سرمادرش رفت،من همچنان توشوک بودم...بعدازرفتن مهمونها احمدکتک مفصلی به پروانه زدوصدای پروانه که زیرمشت لگداحمدبودبه گوشم میرسید...بعدازچنددقیقه پروانه باسروصورت خونی جلوظاهرشدبهم حمله کرد..گفت توپیش خودت چی فکرکردی که توقع داشتی من بهت کمک کنم تابه عشقت برسی وخوشبخت بشی..ومن شاهد خوشبختی تو باشم..موهای من تودستش بودمیکشیدحتی احساس دردم نمیکردم..احمد امد سمت پروانه دوباره شروع کردبه زدنش تا بتونه من رو از زیردستش دربیاره...پرتش کردگوشه اتاق
صدای پروانه میومدکه میگفت گمشوازخونه من برو بیرون...احمدخسته شده بودازکتک زدن پروانه بچه ها ترسیده بودن گریه میکردن
بلندشدم دیگه تحمل اون خونه رونداشتم
من اون شب توسط خواهرخودم کشته شدم..احمدامدجلودستم روگرفت گفت حق نداری بری این موقع شب درست نیست..پروانه مثل وحشی هاپریدوسط گفت بایدهمین الان بره وگرنه من میرم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_هشت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
اون روزمن وسانازیکساعتی مرخصی گرفتیم همونجااماده شدیم، امیر امد دنبالمون رفتیم سمت دربند..توماشین امیدبهم زنگزدگفت کجای گفتم چطورگفت میخوام بیام دنبالت بریم خریدگفتم امروزسرم شلوغ کاردارم تولدیکی ازهمکارهام نمیتونم بیام یدفعه دادزدتولدکیه بااجازه کی دارمیری توهنوزعاقل نشدی توماشین امیربودم نمیتونستم جوابش روبدم رفتارش برام قابل درک نبودگوشی قطع کردم گذاشتمش روسایلنت امیدمدام زنگ میزدمن جواب نمیدادم عصبی شده بودم وقتی رسیدیم به بهانه دستشویی ازسانازامیدجداشدم به امیدزنگزدم تاوصل کردم شروع کردغرغرکردن گفت من جلوی بیمارستان منتظرتم خودم میبرمت تولدهمکارت!! گفتم این رفتارت یعنی چی
امیدفقط دادمیزدمیگفت تولدکیه منم میخوام بیام...کوتاه امدن مقابلش فایده نداشت
بااعصبانیت تمام سرش دادزدم وخیلی جدی بهش گفتم گوش کن ببین چی میگم من نه بچه ام نه تازه ازپشت کوه امدم که توبخوای همراهم بیای ومراقبم باش..اولامجلس زنونه است دوماکاری نکن ازجوابی که بهت دادم پشیمون بشم بعدگوشی روقطع کردم ازدستش اعصابم بهم ریخته بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_هشت
سلام اسمم لیلاست...
تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد،اشکامو پاک کردم و درو باز کردم،زن دایی با چشمای متورم قرمز اومد داخل و گفت با آرمین دعوا کردین؟سرمو با ناراحتی تکون دادم که بغلم کرد و گفت به دل نگیر اون الان مثه یه پدر داغداره که شاهد ناتوانی فرزندشه، نمیدونم تاوان کدوم گناهشه ولی میدونم آه تو نیست چون تو خیلی دختر مهربون و دل پاکی هستی و زورت به مورچه هم نمیرسه..گفت مامان و بابا هم حالشون خوب نیست، مامان که دوبار غش کرده..اولش از اینکه آرمین صاحب پسر شد خیلی خوشحال شدن ولی وقتی دکترا مشکلو گفتن دنیا رو سرمون خراب شد..با تعجب گفتم مگه قرار نبود بابات به زنه پول بده بره رد کارش؟!گفت با این وضعیت حتما اینکارو میکنه ولی اگه بچه سالم بود بابا هرگز اینکارو نمیکرد چون پسر دوسته و میخواد یه ریشه داشته باشه..دلگیر به زن دایی زل زدم و گفتم اما شما دیشب به من گفتین بچه دختره که؟!!!
گفت وای واقعا؟؟گفتم بله، مطمئنم..!با پوزخند بهش گفتم از بس شوق عمه شدن داشتین لابد توهم زدین..گفت به جون خودت که میخوام دنیا نباشه یه ذره هم ذوق نکردم از دیدن بچش، منم دیشب از بس ناراحت اوضاع بچه بودم لابد اشتباه کردم، تو ببخش..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس میکردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومدسراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد..داد و بیداد میکرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمیآوردکه من درچه حالیم
نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
هر روز دعا میکردم که حسین سالم برگرده
یه انگشتر طلا داشتم که روی اون عکس تاجِ شاه حک شده بود، اونو نذر امام رضا کردم و گذاشتم کنار تا به زودی نذرم مستجاب بشه..از طلاهام فقط اون یه انگشتر برام مونده بود که اونو نذر کردم که حسین سالم برگرده.حتی انگشتر عقدم رو هم بابت ساخت خونه فروخته بودم..انگاری خدا صدای نالههام رو شنیده بود..یک هفته بعد حسین سالم برگشت خونه،با دیدنش انگاری دنیا رو به من دادند..محمد زمان سربازیش فرا رسیده بود و باید میرفت خدمت و با رفتن دوبارهی حسین بازم ما تنهامیموندیم.حسین داشت با بچهها بازی میکرد که کنارش نشستم و گفتم؛ خبر داری که محمد قراره بره سربازی،حسین گفت؛ آره ترلان، باور کن وقتی میرم تمام فکر و ذکرم پیش شماست،واسه همین به یکی از دوستام که اهل تبریزه و دنبال خونه میگرده،پیشنهاد دادم که بیاد و زیرزمین خونهی ما رو ببینه..چون پولش کمه و نمیتونه اجاره بده، اگه قبول کنه، با پول پیشی که میده میتونم یه اتاق و آشپزخونه درست کنم تا اینجا زندگی کنند و اینطوری وقتی ما پادگان و ماموریت هستیم تنها نمیمونید و خیالم راحته...فرداش دوست حسین و زن بچهاش اومدند و خونه رو پسندیدند و قرار شد که خیلی زود زیرزمین رو درست کنیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_هشت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
زندگی ارومی دارم هرچندمشکلات همیشه بوده هست امامن یادگرفتم قوی باشم
حاج خانم یکسال بعدازعروسی مابه رحمت خدارفت ومطبخشم بعداز۶ماه جمع شد..بااینکه پیشمون نیست امایادخاطرش برای همیشه باماست ومن هرپنج شنبه براش خیرات میدم..پری۲سال بعدازفوت حاج خانم بایکی تویه رستوران اشناشدازدواج کرد،واماخانواده خودم بعداززایمان اولم رابطه بابام باهام بهترشد..وبعدازگذشت یکسال من روکاملاپذیرفت وبرای اینکه گوشه کنایه مردم محل رونشنوه خونه روفروخت ازاون محل رفتیم،هرچندهنوزم چیزی راجب به گذشته من نمیدونه..ولی برادرم همچنان چشم دیدنم رونداره هرمجلسی که من باشم نمیادحتی برای عروسیشم دعوتم نکردمامانم بنده خداخیلی تلاش کردرابطمون رودرست کنه ولی نتونست،منم اصراری ندارم بابرادرم رابطه داشته باشم چون نمیخوام وجودم باعث بشه ارامشش بهم بخوره..بعدازعروسیم تایه مدت توجمع فامیل که میرفتم پچ پچاشون خیلی اذیتم میکردامااونم یه مقطع کوتاه بودکم کم همه چی به روال قبل برگشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفتاد_هشت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
با کلی ذوق راهی روستا شدم وقتی رسیدم بابام خونه نبود رفتم تو اتاقم که افسانه بدون در زدن وارد اتاقم شد گفت چه عجب خانم شهری افتخار دادن دیگه رفتی شهر یادت رفته کجا برزگ شدی به تیکه های افسانه عادت کرده بودم گفتم والله تو که تو روستا زندگی میکنی وضعت از من شهری خیلی بهتره و نذاشتم جوابم رو بده سریع پرسیدم بابام کجاست،گفت شب مهمون داریم رفته یه کم میوه بخره توام لباست عوض كن بياكمكم بعدش برودوش بگیریه لباس درست حسابی بپوش با تعجب گفتم مهمون داریم گفتم کیه؟ گفت یکی از دوستای بابات بابام عادت داشت هر موقع مهمون داشتیم زنگ میزد که منم برم خونه بخاطر همین خیلی پیگیر نشدم..گفت اره چه مهمونیم
کمک افسانه کارها رو کردم بعد دوش گرفتم ولو شدم رومبل و انقدر خسته بودم که تا چشمام رو بستم خوابم برد..اما خوابم زیاد طولانی نشده بود که صدای بابام شنیدم داشت با افسانه حرف میزد....کنجکاو شدم که بفهمم مهمونمون کیه رفتم پشت در فال گوش وایستادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir