eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور پدرنگین گفت سالهاتواون خونه جون کندم شایددخترم عاقبت بخیربشه امابرعکس شدهم آبروم رفت هم دخترم روازدست دادم..وقتی خوب فکرمیکردم میدیدم پدرنگینم هم یه جورای تاوان کارهاش روپس داده وبعدازاون شب دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم مثل دوتاهمسایه معمولی کنارهم زندگی میکردیم هرموقع ام من رومیدیدتشویقم میکردمیگفت زن بگیروبه زندگیم سرسامون بده...روزها میگذشت هرچی مادرم اصرارمیکردبرم روستایکی ازدخترهای اونجایافامیل روبگیرم بهانه میاوردم نمیرفتم...یه روزکه تازه رسیده بودم داروخونه داشتم لباسم روعوض میکردم دیدم لامپ سرویس بهداشتی خودبه خود خاموش روشن میشه اتصالی کرده بود..پریز برق روبازکردم مشغول درست کردنش شدم یه لامپ دیگه ام وصل کردم..خواستم امتحانش کنم همین که دستم روگذاشتم روی پریز برق تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن بعدمحکم خوردم به قفسه های روی دیوارکه پشت سرم بود...دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم، روتخت اورژانس بیمارستان بودم دوتاازهمکارهام بالاسرم بودن... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. تا صبح نخوابیدم فردا صبحش زنگ زدم به دختره گفتم تو میدونستی علیرضا زن داره چرا وارد زندگیه مردزن دارشدی..دختره افتاده بود به من من گفت بخدا من نمیدونستم زن داره..گفتم دروغ تحویلم نده فکر کردی شهر هرته هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی کوروخوندی ازت شکایت میکنم..اولش زیربارنمیرفت..میگفت:بروجلوشوهرت روبگیربه من چه..عرضه داشتی برای خودت نگهش میداشتی..گفتم بهت عرضه رونشون میدم تابفهمی باکی طرفی..دید خیلی جدی دارم حرف میزنم افتادبه التماس کردن که من دیگه کاری به شوهرت ندارم ولم کن..گفتم بایدبیای ازنزدیک ببینمت چندتاسوال ازت دارم..ازترسش قبول نمیکرد..گفتم 24ساعت بهت فرصت میدم اگرنیای ازت شکایت میکنم لال شده بودحرفی نمیزد..بعد از اینکه تلفن روقطع کردم لباسهای علیرضاروجمع کردم بردم درخونه ی باباش زنگزدم گفتم بیایدوسایل پسرتون روتحویل بگیرید..مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم… پیام اینقدر بهانه اورد و توجیه کرد و گفت و گفت تا دلم به رحم اومد و گفتم:حالا بزار ببینم چیکار میکنم..پیام با خوشحالی گفت:ایول دختر خانم!!..میدونستم که بعد از این همه سال حرف منو زمین نمیندازی…هر وقتی که تو در نظر بگیری من تمام و کمال در خدمتم…گفتم:مرسی…گفت:راستی سحر..میشه اون روز که اومدم پیشت یه غذای خوشمزه هم بپزی؟میخواهم دستپخت تورو خورده باشم..متعجب گفتم:دست پخت من زیاد خوشمزه نیست…..چرا میخواهی حتما از غذاهای من بخوری؟گفت:برای اینکه وقتی ازدواج کردی،حسرت به دل نمونم و اون یارو که کوفتش بشه همش از غذاهای تو لذت ببره…گفتم:چی شده که تو فکر میکنی قراره من ازدواج کنم؟گفت:از اونجایی که هیچ عیب و ایراد و نقضی نداری قطعا یه روز که مورد مناسب برات پیدا بشه نه نمیگی..فقط موندم که عیب و ایراد من چی بوده که قبول نکردی؟؟با من من گفتم:خدایی ایرادی نداری فقط من تورو مثل برادرم میدونم..توی تمام این پنج سال کنارم بودی و به درد و دل‌هام گوش کردی..شرایط مالی و ظاهری تو به من نمیخوره... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان عمه ام چند تا گاو داشت ،و حدودا ۲۰ تا گوسفند..اول شیر گاوها رو دوشید ومنم کمکش سطل شیررویه‌دسته جابجامیکردم بعدیه جاروبهم دادگفت زیرپاشون روتمیزکن..خودش رفت بیرون ازبوی پهن حالم داشت بدمیشدولی چاره نداشتم باهمون یه دست شروع کردم جاروکردن..تمام پهن هاروبایدتویه فروغون میریختم..تاخودعمه ببره کناررودخونه خالی کنه..بعد از تموم شدن کارم چوپان امدگوسفنداهاروبردو دانه ی مرغ خروسهاوغازهارودادم..فکرمیکردم کارم تموم‌شده..عمه گفت میخوام برم شیرروتحویل مش قربان بدم تامیام حیاط روجاروکن که بایدبریم صحرابرای اوردن علوفه برای گاوها(مش قربان یکی ازاهالی روستابودکه مسئول جمع کردن شبراهالی روستابرای کارخونه بود)به ناچارشروع کردم جاروکردن تمام لباسهام خاکی شده بودواحساس میکردم بوی پهن گا‌وگرفتم.بعد از امدن عمه رفتیم صحرا..شمافکرش روبکنیدمجبوربودم به اجبارعمه چادررنگی سرکنم وداس دست بگیرم چون تو روستاکسی بامانتونمیگشت وبدمیدونستن!!!تابریم صحراوعلوفه جمع کنیم بیاریم شدنزدیک ظهر برای ناهاریه غذای ساده نونی خوردیم داشتم ازخستگی غش میکردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران پروانه ادامه دادخواهرمن ازخونه فرارکرده ویکسالی میشه ماازش بی خبربودیم ودقیقا نمیدونیم کجابوده وچه اتفاقهای براش افتاده،تا چند روز پیش سروکله اش پیدا شده وازماخواست که میزبان شماباشیم برای خواستگاری..ومن ازدختربودن یانبودنش خبرندارم گردن خودشه فردا عروستون نشه بگیدسرماروکلاه گذاشتیدخواهرتون دخترنبوده من الان دارم حقیقت روبهتون میگم...نگاه مات ومبهوت امین به من بود،دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش داشتم خفه میشدم..مادر امین گفت استغفرالله،،پدرش گفت پس چرااین همه راه ماروکشوندید اینجا پروانه گفت خواستم بهتون بگم..این وصلت به صلاحتون نیست.. و بلند شد رفت سمت اشپزحونه..احمد از عصبانیت قرمزشده بود..امین انقدرحالش بدشده بودکه تندتندسرفه میکرد مثل مجسمه شده بودم ..قدرت هیچ حرکتی رونداشتم... پدر امین روکردبه من گفت دخترمن ادم باآبرویی هستم امین تک فرزندمنه وسالهاست منتظرم قدبکشه ودامادش کنم..من نمیتونم دختری باشرایط توروکه حتی خواهرشم قبولش نداره روعروس خودم کنم،،وبلندشد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی خلاصه چندروزی طول کشیدتانویدیه کم حالش خوب بشه وتواین مدت هرموقع میرفتم دیدنش مادرامیدحرف زن گرفتن امیدرومیکشیدوسط ومیگفت تاچندوقت دیگه دستش روبندمیکنم یه دخترخوب براش میگیرم..منم بخاطرتصمیمم سعی میکردم بافرشادزیاددرتماس نباشم دیربه دیرجواب پیامهاش رومیدادم یاوقتی زنگ میزدیه بهانه میاوردم زودقطع میکردم میخواستم ازم دلسردبشه بره دنبال زندگیش..یه شب امیدبهم پیام دادگفت یاسمن فکرات روکردی به من جواب بده..نوشتم بله من حرفی ندارم امیدسریع پیام دادخیلی دوستدارم قول میدم خوشبختت کنم..فرداش که رفتم سرکارسانازگفت فرداشب تولدفرشادبراش جشن گرفتیم یک ساعت زودتر مرخصی بگیرامیرمیاددنبالمون..نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم هیچ کس ازتصمیمی که گرفته بودم خبرنداشت..پیش خودم گفتم بذاربعدازتولدبه فرشادمیگم تولدش روخراب نکنم..به ساناز گفتم من چیزی براش نخریدم ونمیدونم چی بخرم..سانازخندیدگفت توخودت بهترین کادوهستی براش زیادسخت نگیرخودتم میدونی چقدردوست داره..بازم سکوت کردم...بهترین گزینه خریدن سکه بوداون روزبعدازتمام شدن کارهام رفتم براش یه سکه طلاخریدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با تعجب بهش زل زدم و گفتم من چیکار به تو و زندگیت دارم که بخوام نفرین به یه بچه ی بی گناه کنم؟ چرا دلت میخواد اینو بندازی گردن من؟! شاید اثرات گناه تو و مامانش باشه که خدا اینجوری کرده وگرنه با دعای گربه سیاه که بارون نمیاد.عصبی داد زد از نحسی توعه که بچم اینجور شده..بهش پوزخندی زدمو گفتم میخوای برو ازم شکایت کن شاید دل تو و زنت خنک شد..عصبی اومد سمتم و یقمو گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت انقد حرف مفت نزن تا خفت نکردم، میدونم الان تو دلت عروسیه که من و زنم تو این شرایطیم و بچم ناقصه ولی کور خوندی..تمام مال و اموالمو میفروشم میبرمش خارج خرجش میکنم تا خوب شه..گفتم مگه جلوتو گرفتم خب ببرش، من دل به مال و اموال تو خوش نکردم که الان داری با اون تهدیدم میکنی که همشو میفروشی.. خب بفروش... به من چه، من زندگی خودمو دارم کاری به کار تو و زنت و بچت ندارم..یقمو ول کرد و رفت بیرون، به دیوار تکیه زدم و اشکام ریختن..با خودم گفتم دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرده که اومده خره منو گرفته؟!تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... پرواز رامین ساعت دو بعد ظهر بود وقتی رسیدن مادر شوهرم ارین روبغل کرد میبوسیدش.. خداروشکر میکرد مادر شوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم رامین تعریف کن چی شده گفت مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.. تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به المان داده به قاچاق چی هاکه اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلا گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جای نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش میگه هربلایی سرمن امد تو پسرم روبرسون ایران وشماره من رومیده به دوستش وهمون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه..بااینکه درحق خودم وپسرم خیلی بدی کردبودولی ازخبرمرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تواین مدت خیلی لاغرشده بودوازهرچیزی میترسید معلوم بودسفرراحتی رو با مهساتجربه نکرده،مادرشوهرم گفت ارین روخودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بودمنم کم بیش هواش روداشتم اوایل بارایان سازگاری نداشت ولی کم کم باهم کنارامدن ومثل وتابرادربودن که طاقت دوری هم رونداشتن.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... با اون شکمم سر زمین کار می کردم خیلی سخت بود گرمای هوا از یک طرف و کارکردن از یک طرف دیگه اذیتم می کرد بچه طوری  داخل شکمم می ایستاد که نمی تونستم زیاد خم بشم ولی باز هم مجبور بودم که کار کنم گاهی از شدت درد گریه میکردم..یکی دو هفته به اومدن بچه مونده بود برادر شوهر بزرگم اومد به سلطان گفت از طرف مسجد یک اتوبوس میبرن مشهد اگه دلت میخواد بیا ما هم بریم ..سلطان‌ گفت نه من زن پابه ماه توخونه دارم نمیتونم بذارم برم..ولی من که میدونستم عاشق مشهدهست گفتم خواهش می کنم برو اگه تو بری من خیالم راحت تره انقدر اصرار کردم که سلطان باروبندیلشو بست با بچه ها رفتن ..موقع رفتن می گفت دلم پیش تو مونده ولی خودت خواستی که برم،گفتم تو نگران نباش تا تو برگردی من زایمان نمیکنم گفت باشه انشالله که من میام بعد زایمان می کنی ولی اگه یه موقع دردت گرفت حشمت رو بفرست بره پیش اقدس بعد با هم روبوسی کردیم و سلطان به راه افتاد ولی ای کاش هیچ وقت نمیزاشتم سلطان بره..سلطان رفت نمیدونم چرا با رفتن سلطان انقدر ناراحت شده بودم خلاصه دیگه سماور خانم دستش کاملاً باز شده بود و هر طوری که دوست داشت منو اذیت میکرد..هنوز دو هفته مونده بود که بچه به دنیا بیاد ولی هیچ وقت یادم نمیره وقتی سلطان رفت سماور منو برد سر زمینها ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین خیلی زود رفت و باز ما تنها موندیم،هر روز کارم شده بود گوش دادن به اخبار رادیو، که ببینم کجا رو زدند و چه اتفاقی افتاده..همش دلشوره داشتم،همسایه‌ی روبرویی ما هم ارتشی بود و یه روز صبح با صدای شیون زن و بچه از خواب بیدار شدم و با عجله چادر سر کردم و رفتم دم در و دیدم که همه جلوی در خونشون تجمع کردند و فهمیدم که شوهرش توی یه عملیات اطراف مرز پیرانشهر شهید شده..با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید،همسایه‌ی ما دقیقا جایی شهید شده بود که حسین هم اونجا بود..وقتی چشمم رو چرخوندم دیدم چند نفر نظامی سر کوچه وایستادند،چادرم رو سرم جابجا کردم و تصمیم گرفتم که برم و ازشون در مورد حسین سوال بپرسم ولی خجالت کشیدم و از وسط کوچه برگشتم،محمد تو خونه‌ی ما خواب بود..سریع بیدارش کردم و بهش گفتم تا بره و از اون نظامی‌ها در مورد حسین خبر بگیره ولی اونم رفت و به نتیجه‌ای نرسید..دو ماه میگذشت و همچنان از حسین خبری نبود..همه‌ی اقلام مورد نیاز مارو ماشین ارتش می آورد و دم در تحویل میداد و هر بار که از اونا در مورد حسین سوال میکردم، به جایی نمیرسیدم،دیگه خواب و خوراک نداشتم و هر روز دعا میکردم که حسین سالم برگرده.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. وقتی بارسول تواتاقی که برامون اماده کرده بودن تنهاشدم گفتم من چکارکنم بروببین چندنفرتواتاق بغلی باشیرینی منتظرنشستن رسول خندیدگفت نگران نباش بعدبازوش یه کم خراش دادازخونش ریخت رودستمال گفت اینوبهشون بده...میتونم بگم رسول اون شب ابرومن وخانوادم روخریدانقدرشرمندش شده بودم که روم نمیشدتوصورتش نگاه کنم..رسول پیشونیم روبوسیدگفت من گذشته توروبرای همیشه فراموش کردم توام ازامشب فراموش کن..۳روزبعدازعروسی مابرگشتیم تهران رفتیم سرخونه زندگیمون..حاج خانم کادوعروسی بهمون بلیط قطاردادمابرای ماه عسل رفتیم ‌‌مشهد،وقتی واردحرم شدم بغضم ترکیدباتمام وجودم توبه کردم ازخداخواستم ببخشم..هرچند وجود خدا رو من وقتی توزندگیم احساس کردم که حاج خانم روسرراهم قرارداد..البته بزرگترین معجزه زندگیم اشنایی بارسول بودکه اونم بازکارخدابود چون اگر من همراه پری کرمانشاه میموندم خدا فقط میدونست که چه سرنوشتی برام رقم می خورد و غلام چه خواب های شومی برام دیده بود .... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نیما گفت دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم اما دارم رو خودم کار میکنم که گذشته روفراموش کنم من عاشق پاکی صداقتت شده بودم با شرمندگی گفتم معذرت میخوام حق باتو،نیما صورتش بهم نزدیک کرد گفت تو چشمام نگاه کن بگوهنوزم دوستمداری؟گفتم دیونه من عاشقتم گفت حالا که عاشقمی توام مثل من گذشته رو فراموش کن از امروز بشو همون گلابی که من دوستش داشتم اون روز بهترین روز عمرم بودم چون عشقم دوباره برگشته بود. رابطه ی منونیما بازم مثل قبل شد با این تفاوت که بهم نزدیکتر شده بودیم نیماگاهی میومد خونم و باهم ساعتها حرف میزدیم با اینکه جفتمون موقعیت خلاف کردن رو داشتیم ولی هیچ کدوممون حد مرزها رو زیر پا نمیذاشتیم،از رابطه ی دوباره ی ما ۵ ماه گذشته بود که بابام بهم زنگزد گفت اخر هفته بیا روستا خواستم بهانه بیارم نرم ولی انقدر جدی حرفش زدو تاکید کرد که نتونستم مخالفت کنم..قبل از رفتن به نیما زنگ زدم گفتم دارم میرم روستا گفت اتفاقا ماهم تصمیم داریم بیایم ویلا تو برومنم میام و بهت خبر میدم،با کلی ذوق راهی روستا شدم .... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir