#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_پنج
بابام میگفت تمام ترسم این بودبیرون ازخونه گیریه نامردنیفتی بلای سرت نیارن چه میدونستم توخونه خودم دارن بهت اسیب میزنن اینده توبخاطرمانابودشده..دستاش میلرزیدمیترسیدم دوباره حالش بدبشه گفت یه سوال دارم ازت بدون خجالت جوابم روبده توتاحالا دکترم رفتی..میخوام بدونم چه بلای سرت امده داشتم ازخجالت میمردم هرچندپدرم ترس ازابروش روداشت ونگران اینده من بودچون توفامیل مارسم بودقبل ازازدواج بایدبرگه سلامت میگرفتیم برای خانواده داماد..سرخ شده بودم سرم روانداختم پایین گفتم مامان همه چی رومیدونه ازاون بپرسید پاشدم رفتم...من ازپیش بابام بلندشدم رفتم ولی بعدازمن شنیدم مامانم روصدازدوداشتن باهم حرف میزدن
تایکی دوساعت روم نمیشدازاتاقم بیام بیرون بعدش مامانم امدپیشم گفت بابات میخواداسم پسراش روازشناسنامه اش خط بزنه میگه من پسربی ناموس پست نمیخوام که حرمت خونه خودشونم نگه نمیدارن..به مامانم گفتم اینکاراجزابروریزی چیزی برامون نداره همون که فهمیدپسراش چه ذات خرابی دارن برای من کافیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_پنج
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
وقتی رفتم درخونش متوجه شدم از اونجا رفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود..سراغش ازبنگاهی گرفتم گفت نمیدونیم کجارفته..داشتم برمیگشتم که یه پیرمردصدام کردگفت حرفات رو با بنگاهی شنیدم این خانمی که سراغش رو میگیری بادخترم دوست بودبذارازش بپرسم شایدنشونی ازش داشته باشه..خلاصه باادرسی که دختراون پیرمرد داد ثمین روپیداکردم فکرمیکردم اگر ازش بخوام راحت برمیگرده ولی وقتی بهش گفتم به شدت مخالفت کردگفت تو یه شرکت مشغول شدم وازکارم راضی هستم دوستندارم دیگه پرستاری کنم.دست از پا درازتر برگشتم چون نمیتونستم مجبورش کنم..جریان به مادرپرینازگفتم دیگه پیگیرش نشدم چندروزی که گذشت مادر پرینازبهم زنگزدگفت رفتم دنبال ثمین راضیش کردم برگرده.ولی حقوقش یه کم زیاده.گفتم مراقب بچه هاباشه مشکلی نیست،باامدن ثمین نظم به زندگیم برگشت منم باخیال راحت به کارم میرسیدم.یک سال نیم ازمرگ پریناز گذشته بودکه مادرش ثمین برام خواستگاری کردمیگفت بااینکارم میخوام خیالم ازبچه هاراحت باشه چون میدونم ثمین به خوبی ازنوه هام مراقبت میکنه اینجوری روح دخترمم درارامشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_پنج
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام گفت:حداقل یه کار پیدا کن شاید به اون بهانه از خونه بیای بیرون ..گفتم:بیرون که خیلی میرم..بازار و خرید و دکنر و بیمارستان و غیره..به هر حال مسئولیت تمام کارهای مامان بزرگ با منه…پیام گفت:کجا میری خرید؟؟؟منم بیام اونجا ببینمت..گفتم:هر جا میرم مامان بزرگ همراهمه…متعجب گفت:مگه میتونه راه بره؟؟گفتم:اررره..من بخاطر تنهایش اینجا هستم چون دوست نداره تنها باشه…پیام گفت:آهاااان..من تا به حال فکر میکردم شبها داییهات میاند پیش شما…یه لحظه یاد سیاست و سیاست بازیش افتادم و گفتم:درست فکر کردی.هر شب یکی از داییها میاد،، ولی صبح زود بخاطر کارشون میرند..پیام گفت:چطور شبها پیش داییهات با من حرف میزنی…گفتم:فکر میکنند هر بار با مامان یا زن داداش یا دوستام حرف میزنم(دروغ پشت دروغ گفتم تا فکر اینکه شبها ما تنها هستیم رو از سرش بیرون کنه…..)پیام چند روز پشت سر هم اصرار کرد که همدیگررو بیرون ببینیم اما چون قبول نکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
داشتم دورشدن ماشینش روباحسرت نگاه میکردم که عمه ام موهام روازپشت کشید وکشوندم گوشه ی حیاط،ازرفتارش هنگ بودم بادسته ی جارو شروع کردبه زدنم وفحش میداد بایه دست نمیتونستم ازخودم دفاع کنم فقط میگفتم ترخدانزن عمه مگه چکارکردم..دست پام دردمیکرد..جای کتکهای داداشم هنوزخوب نشده بودکه کبودیه کتکهای عمه ام بهش اضافه شد..عمه افاق قدبلندوچهارشونه وهیکلی بود..بعدازمرگ شوهرش خودش ازراه کشاورزی ودامپروری خرج زندگیش رودراورده بود..بچه هاش روبزرگ کرده بود.عمه افاق روبهروم نشست گفت زدمت که بفهمی اینجاخونه ی بابات نیست ومنم مادرت نیستم که نازت رو بکشم وبهت اجازه نمیدم هرغلطی دلت میخواد انجام بدی..مادرت توروخیلی لوس باراورده وانقدربهت روداده که هرغلطی دلت خواسته انجام دادی،،اینجا ازاین خبرهانیست..وای به حالت اگرازت چیزی ببینم یابه حرفم گوش ندی..ازبخوروبه خوابم خبری نیست
منم نمیتونم بپزم بدم توبخوری..شرط قبول کردن من برای نگهداریت این بوده که کمک حالم باشی وپدرت بهم اختیارتام داده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
علی گفته من همه جوره مونس رومیخوام..گفتم من ازعلی خوشم نمیادوآدم مغروریه...اون شب خوشحال بودم که علی درگیر بیماریه مادرش وکارخونه زیاد نمیاد..امین بعدازیک هفته برگشت سرکارش وگفت من باخواهرم پدرمادرم امدیم کرج واخرهفته میام خواستگاری..انقدرجفتمون خوشحال بودیم که حد نداشت..من یکروز قبل از خواستگاری رفتم تهران وبه امین ادرس رودادم..پروانه بازم بادخوشرویی ازم استقبال کرد و با کمک هم خونه رو تمیزکردیم منتظر خواستگارها بودیم
دم غروب احمد باکلی خرید امد خونه،،ولی دم گوش پروانه همش غرغر میکرد که از چشم من پنهان نموند..یکدفعه پروانه عصبانی شد گفت من کی بدحجاب بودم..احمد خودش رو جمع وجور کرد رفت حمام..پروانه گفت خستم کرده..شروع کرد درد و دل کردن ونفرین مادرم میکردکه به زور دادش به احمد.میگفت خیلی بددل شکاکه من حتی نمیتونم وقتی تنهاهستم حمام برم.میگه تو با موهای خیس میری توحیاط همسایه ها میبیننت.همیشه بدنم ازدستش کبوده...یه خریدنمیتونم تنهابرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی..
امید گفت میدونم عاشق نجمه بودی چقدرنگین ونویدرودوستداری ونمیخوای روح نجمه درعذاب باشه بچه هاش زیردست غریبه بزرگ بشه..تمام مدتی که امیدحرف میزدگوشیم دستم بودروصفحه چت فرشادبودم پیام برام میفرستادمنم فقط میخوندم..امید متوجه شد حواسم جایی دیگه است گفت گوش میدی چی میگم نمیدونم چرایدفعه ترسیدم گوشی گذاشتم کنارگفتم بایدفکرکنم...اون شب باحرفهای امیدحسابی ریختم بهم،واقعانمیدونستم بایدچکارکنم تودوراهیه بدی گیرکرده بودم..فردا صبح طبق معمول هرروزبازنگ فرشادازخواب بیدارشدم مثل همیشه بامحبت حرف میزد گفت برای شام باسانازامیرمیخوایم بریم مهمونی گفتم کجاست گفت خونه ی یکی ازدوستام تولدشه..گفتم من نمیشناسم خودت بروولی قبول نکرد..اون روتا۶بیمارستان بودم تارسیدم خونه سریع دوش گرفتم اماده شدم بافرشادرفتم مهمونی یه جشن دوستانه بودکه خیلی خوش گذشت..فرشاد خیلی باوقار وسنگین رفتار میکرد و من این اخلاقش رو خیلی دوست داشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم لیلاست...
مامان کلی غر میزد و گله میکرد..تازه ارمین هم اصلا بهم سر نمیزد، فقط ماهیانه مبلغی که کمتر از همیشه بود میریخت به حسابم..از این بابت حسابی خوشحال بودم که نمیاد مزاحمم بشه..شب و روز با شوق و هدفمند درس میخوندم و اصلا خسته نمیشدم، استادها همه ازم راضی بودن، ازمون های ازمایشیم همه خوب بودن و امیدوار کننده..زندگیم ارامش نسبی پیدا کرده بود و تو حال خودم بودم..فقط الهه میفهمید چقد سخت در حال خوندنم، مامان که باورش نمیشد میگفت تو روز خوبشم از درس و مدرسه فراری بودی، الان سنگ خورده تو سرت که میخوای درس بخونی؟؟مامان نمیدونست این هدفمه که منو به درس خوندن علاقه مند کرده و براش دارم تلاش میکنم...چند ماهی به کنکور مونده بود که یه شب زن دایی زنگ زد و گفت هووت زاییده و بچش یه دختره و انگار بچه مشکل داره، میگفت حال آرمین و زنش خیلی خرابه و بیمارستانو گذاشتن رو سرشون..از شنیدن حرفای زن دایی یکم ناراحت شدم، دلم واسشون سوخت..صبح آرمین طلبکارانه اومد خونه و فریاد زنون گفت بیا راحت شدی؟ انقد نفرین کردی که بلاخره بچمو ناقص کردی..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم مریمه ...
ده روزی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیادسرحال نیست رایان روبغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر
نگاهم کردگفت کاش این مهسامیمرداین همه دردسردرست نمیکردگفتم چی شدگفت هرچی طلا پول بودازمحسن گرفته قاچاقی ازایران رفته،باتعجب گفتم قاچاقی چرا..بس محسن چی خاله ام اشکاشوپاک کردگفت کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون روگوش میدادخودش روبدبخت نمیکرد..گفتم چی شده خاله ام گفت خونه روباحیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه مامتوجه بشیم فروخته پول طلاهام برداشته رفته گفتم بس محسن چی،گفت چندوقته بامحسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی ازهم جداشدن تازه یادحرف ارایشگرم افتادم گفتم ارین چی گفت اونم باخودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بودارین یه کم بزرگتربشه ارین بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمیدرفت درخونه مهساایناولی اونااظهاربی اطلاعی میکردن مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکردفقط نفرین مهسامیکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمتم گفت اره بریم بپرسیم منم دوسه تاحرف دارم که باید بهش بگم..سلطان به هول و بلا افتاد و گفت نه ول کن حتما صلاح ندیده..کلی تو بازار گشتیم ولی جاهایی می رفتیم که به مغازه ی آقاجون من نزدیک نباشه خیلی سخته نزدیک خونه ات باشی ولی نتونی بری..سلطان کلی وسایل خریده بود حشمت می خندید و می گفت پس دکتر بهانه بوده خودت می خواستی بیای برای خونه ات وسایل بخری خلاصه جواب آزمایش ها اومد رفتیم پیش دکتر من خیلی اضطراب داشتم که دکتر بگه مشکل از منه..ولی دکتر نگاه کرد و گفت آقا مشکل داره و به این راحتی نمیتونه شما را باردار کنه شما هیچ مشکلی نداری و میتونی به راحتی باردار بشیداشتم از خوشحالی بال در میاوردم..لااقل دیگه حشمت میدونست که من مشکلی ندارم ولی حشمت حسابی ناراحت شده بود و همش میگفت اصلا من به این دکتر اعتقاد ندارم کاملا معلوم بود که بیسواد و چیزی حالیش نمیشه ..سلطان گفت همین دکتر بود که باعث شد داداشت درست بشه.دکتر به حشمت گفت باید هر هفته آمپول بزنه و قبل از زدن آمپول باید یک معجونی بخوره.. حدود دو ماه این کار رو انجام داد و بعد از دو ماه بود که من احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی به سلطان گفتم دوباره رفتیم شهر و همون دکتر برام آزمایش نوشت آزمایش رو انجام دادیم و فهمیدم که باردارم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خونمون بزرگ بود حدود ۲۰۰ یا ۲۵۰ متر
یه حیاط بزرگ و دو تا اتاق و حال و آشپزخونه ای که هنوز تکمیل نشده بود.چون پول حسین تموم شده بود فقط تونسته بود حال و یه اتاق رو تکمیل کنه و کف آشپزخونه پر بود از سنگهای ریز و درشت..اجاق گاز و یخچال رو گذاشتیم تو آشپزخونهی نیمهکاره و ۶ تا بشقاب داشتم و ۶ تا قاشق و ۴ تا لیوان،خیلی زود همه رو چیدم..یه دونه فرشی که برام مونده بود روانداختم تو اتاق و بقیه جاهای حال و آشپزخونه رو با مقوا پوشوندم..حسین رفت و یه موکت واسه پله ها خرید که بچهها موقع پایین اومدن ازش نیوفتند و زندگی سادهی ما تو خونهی جدید شروع شد..با اینکه خونمون کموکسری زیاد داشت ولی از اینکه مستقل شده بودیم خیلی خوشحال بودم و به همینش هم راضی بودم،بچه ها هنوز به خونهی جدید عادت نکرده بودند مدام بهونه میگرفتند..یک هفته گذشت ولی خاطره شب و روز گریه میکرد و کمکم داشت مریض میشد.منو حسین مجبور شدیم که خاطره رو ببریم پیش عمهاش وباهاش شرط کردم که فقط ۲ روز میتونه بمونه و اونم با خوشحالی قبول کرد..۲ روز بعد، رفتیم دنبال خاطره، ولی بازم گریههاش شروع شد که من نمیام و من اینجا رو دوست دارم و بازم منو حسین به ناچار و بدون خاطره برگشتیم خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
جهیزیه ام روبه کمک پری خواهرم مادرم چیدیم..خانواده رسول گفتن مامیخوایم توروستابراتون جشن بگیریم بااینکه ته دلم اصلا چراضی نبودم امانتونستمم مخالفت کنم،من رسول3روزقبل ازجشن رفتیم روستاشون..خواهراش تمام کارهاروکرده بودن حتی وقت ارایشگاهم گرفته بودن ومن فقط رفتم پرولباس عروس..روزی که رفتیم لباس پروکنم یکی ازخواهرش گفت مارسم داریم شب عروسی باید دستمال بدی با این حرفش تودلم خالی شد یه جوری شدم،گفتم اخه این چه رسمیه زشته..گفت سالهاست توروستامااین رسم بوده واگرکسی دستمال نده به خانمهای که تواتاق نشستن براش حرف درمیارن..تو یه فرصت مناسب جریان به رسول گفتم خیلی عصبانی شدگفت این یه مسئله شخصیه به کسی ربطی نداره..گفتم کاش اصلا نمیومدیم اینجاعروسی بگیریم،توشهرچندتادوست اشنارودعوت میکردیم تموم میشدمیرفت..رسول گفت خواهرم بیجاکرده که این حرف زده..خواست بره سراغ خواهرش که نذاشتم گفتم اگرمخالفت کنیم ممکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستمداره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام به کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تویه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یکربع تاخیر وارد کافه شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir