#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
توفکربودم که چه خاکی توسرم کنم وچه جوری خودم رونجات بدم وبه خانواده ام خبربدم که ذبی وارداتاق شد..ذبی یه مردقدبلندباصورتی خشن بودکه اصلا ازنگاه کردنش خوشم نمیومد..به ماهوگفت بروبیرون بابات کارت داره
امدروبه روی من نشست..گفت اسمت ازاین لحظه گل هزاروهرچی بهت میگم بدون کم کاست انجام میدی،اگر دخترحرف گوش کنی باشی کسی کاری بهت نداره..نوریه وملیحه ام هم سن توبودن که امدن پیش من..وخودم شوهرشون دادم..باشوهراشون دارن برای من کارمیکنن..ذبی تمام دندونهاش زردبودوبوی گندسیگارش اذیتم میکرد..سبیلی بلند داشت که تاچونه اش امده بود..بعدازکلی خط ونشون کشیدن رفت وگفت بعدظهرراه میفتیم..تابعدازظهرچندنفری امدن وذبی بسته های روبهشون میدادومیبردن..حدس زدن اینکه توبسته چی هست خیلی سخت نبود..نوریه نزدیک ظهرچندتاتخم مرغ درست کردباماست ودوغ محلی برامون اورد..اصلا میلی به خوردن نداشتم..ولی نوریه گفت بخور،چون تابرگردی خبری ازغذا نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
فردا صبح طبق معمول هرروزباعباس راهی کارخونه شدم توسالن چشمم به چندنفرتازه واردخوردکه توشون یه پسربانمک وسبزه روبودکه اسمش امین بود...نمیدونم چراتوهمون نگاه اول به دلم نشست وازش خوشم امد...خدیجه داشت تندتندوظایف هرکدوم روبهشون میگفت باکاراشناشون میکرد..امین یه لهجه فوق العاده شیرین بامزه داشت ومن نمیدونستم برای کدوم شهره،،ازیکی از بچه ها که پرسیدم گفت امین یزدیه جای که تااون روزمن اسمش روشایدزیادنشنیده بودم به هرحال کارامین کنارمن شروع شد...وبیشترمواقع توزمان استراحت باهم حرف میزدیم وهمین باب اشنایی من باامین شدکه رفته رفته تبدیل شدبه دوستی
بیشتربچه هامتوجه این رابطه شده بودن میگفتن مونس عاشق شده دستم براشون روشده بودوخیلی خجالت میکشیدم
میگفتم نه من ازلهجه امین خوشم امده ومیخوام بیشتر شهرش روبشناسم ولی باور نمیکردن..کم کم به گوش علی رسیدوچندبازی به من تذکر داد که دوست ندارم تومحل کار از اینجور رابطه ها وجود داشته باشه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسم هوراست
رضا گفت جواب دادربطش بهت نشون میدم جوابش ندادم گوشیم روخاموش کردم صبح که روشن کردم چهارپنج تاپیام تهدیدامیزازطرف رضاداشتم خیلی جدیش نگرفتم گفتم ولش کن خودش خسته میشه نزدیک ظهرابراهیم پیام داداگرمیشه بریم بیرون چون کارخاصی نداشتم قبول کردم برای ساعت۲باهاش قرارگذاشتم..اما ابراهیم گفت ناهاربریم وقتی دیدم اصرارمیکنه قبول کردم به مامانم جریان گفتم سریع اماده شدم یکساعت بعدابراهیم سرکوچه منتظرم بود
دوتافرشته ی کوچلونازهم باهاش بودن انقدرازدیدن بچه هاش ذوق زده شدم که یادم رفت اصلابه ابراهیم سلام کنم بعدازچنددقیقه تازه گفتم سلام که ابراهیم خندیدگفت میذاشتی یه نیم ساعت دیگه سلام میکردی،،اسم بچه ها ایدا ادرین بودانقدرشیرین زبون بودن که همون اول مهرشون به دلم نشست..عاشقشون شدم بابچه هارفتیم پیتزاخوردیم بعدهم شهربازی حسابی خوش گذشت ابراهیم گفت من با پدرومادرم صحبت کردم اخرهفته میایم خواستگاری،ابراهیم همیشه توحرفهاش میگفت قصداینکه صاحب یه بچه دیگه بشه رونداره مگراینکه من بخوام....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_نه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
عیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش...عمه ام ازبیماری آرزو خبر نداشت یه کمم الزایمر گرفته بود..یکبارم که اوردیمش خونه ارزو ازلای دردزدکی مادرش رومیدید..به عمه گفتیم ارزوخونه نیست..خلاصه خیلی سختی کشیدیم تاحال ارزوبهترشده..بانو میدید ما خواهروبرادرها پشت هم هستیم ازبی عاطفگیه بچه هاش غصه میخورد..اسد شیشه ای شده بودزن بچه هاش ازخونه بیرونش کرده بودن..پدرم چندباری بردترکش دادولی دوبارشروع میکرد..خیلی باهاش صحبت میکردیم ولی فایده نداشت تنها کمکی که ازدستمون برمیومد رسیدگی به زن بچه اش بود که مشکلی نداشته باشن...امید برادر ناتنیمم بیشتر سمت ما بود با مارفت امد میکرد...برخلاف تمام برنامه های بانو بچه هاش دوستداشتن بامارفت امد داشته باشن..چهارماه ازپیوندمغزاستخوان آرزومیگذشت وخداروشکرحالش خیلی خوب شده بود
مثل معجزه بودودکترهامیگفتن خیلی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردیم جواب داده توهمونروزهابودکه عمه نازنینم روکه حق مادری به گردنم داشت بخاطرکهولت سن ازدست دادیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
نزدیک ساعت۱۱شب بودکه امید امد بیمارستان میخواست مطمئن بشه ببینه بیمارستانم..خودش میدونست بخاطرچی نرفتم خونه ولی چیزی نمیگفت،خلاصه من دقیقاشروع کارم با۴۸ساعت موندم توبیمارستان شروع شد...داداشم وسایلم روفرستادتمام وسایلم روخودم تنهاچیدم وشب اولی که تواپارتمانم خوابیدم..خدا رو بابتش شکرکردم..بااینکه خانواده ی امید نزدیکم بودن ولی میدونستم نباید ازشون انتظاری داشته باشم وهمیشه با خودم میگفتم من تو این شهر تنهام و هر وقت دلم برای بچه ها تنگ میشد از امید میخواستم بیارشون پارک محل تا ببینمشون..دوماه ازامدن من به تهران گذشته بود و تو این مدت برادرم یکی دوبار بهم سر زد خیالش راحت شد..
با ساناز خیلی صمیمی شده بودم وچون میدونست تنهاهستم گاهی میومدپیشم
ساناز نامزد داشت چندباری جلوی بیمارستان دیده بودمش..یه روز بعد ظهر که باهم تعطیل شدیم ساناز گفت امیر میخواد بیاد دنبالم بریم بیرون توام بیا..اول قبول نکردم ولی وقتی اصرار کرد باهاش رفتم اون روز امیر تنها نبود و با دوستش فرشاد امده بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم لیلاست...
سرویس طلام رو که فروختم،افتادم دنبال وسایل آشپزخونه، وقتی تکمیل شد خیالم کمی راحت شد، تازه یه مقدار پولم اضافه آورده بودم که نگه داشتم برای خرید یه چیز واجب.تو این چند روز که درگیر خرید وسایل خونه بودم حسابی از درسم جامونده بودم،حتی دو سه تا از کلاسامم نرفته بودم...شب آرمین اومد خونه و خیلی تحویلم میگرفت ، اما من ازش تنفر داشتم وحالم ازش بهم میخورد اما مجبور بودم فعلا برا رسیدن به خواستم تحمل کنم .وقتی آرمین خونه بود آرامش نداشتم و نمیتونستم درسمو بخونم، چون اون نمیدونست که من قراره کنکور بدم..
میدونستم اگه میفهمید هم کلی استقبال میکرد ولی میخواستم همه چیو یهو باهم رو کنم.. الان زود بود بفهمه قراره باهاش رقابت کنم..پنجشنبه شده بود و با استاد صالحی کلاس شیمی داشتم، تو این چند وقت که درگیر مبله کردن و چیدن وسایل خونه بودم اصلا به درس شیمی نرسیده بودم و نخونده بودم، میدونستم امروز حتما دعوام میکنه.. با ترس و لرز رفتم سرکلاس، استاد حسابی به خودش رسیده بود و یه تیپ مشکی زده بود موهاشم با یه مدل خاص ژل زده بود، خلاصه با همیشه خیلی فرق داشت!
قبل از اینکه درس و شروع کنه گفتم استاد راستش من وقت نکردم این هفته کتاب و نگاه کنم، میشه یه مروری رو مطالب قبلی بکنیم؟استاد با خوش رویی گفت چشم.. و شروع کرد به توضیح دادن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم مریمه ...
تااخرهفته خالی میکنی مهساگفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه وراستم میگفت مستاجرخاله ام قراربودیک ماه دیگه خونه روخالی کنه...مهساگفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه وراستم میگفت مستاجرخاله ام قراربودیک ماه دیگه خونه روخالی کنه مادرشوهرم گفت بروخونه مادرشوهرت یاخونه پدرت این مشکل من نیست مهساخیلی عصبانی بودگفت خوب پرت کردن مادرشوهرم گفت کاش پرمیکردن اتفاقا میخواستم نوه ام روهم ازت بگیرم رامین مریم جان نذاشتن بااین حرف مادرشوهرم مهساگفت هیچ کس نمیتونه ارین روازم بگیره بعدبه من گفت کم فتنه به پاکن که بی جواب نمیذارمت وباعصانیت تمام رفت باپیگیری مادرشوهرم وپیغامهای که برای مهسامیفرستادمجبورشدبامحسن وبرادرش بیان خونه روخالی کردن سویچ ماشینم ازش گرفت ومهسااون خونه روترک کرداین وسط بازمن بایدتحمل میکردم حرفهای مادرشوهرم روکه از دست مهساناراحت بودازطرفی مهساحالاشده بودعروس خاله ام وهمه کارهای مادرشوهرم روازچشم من میدیدمهسارفته بودخونه پدرش واین مدت اینقدرمحسن روبرعلیه من پرکرده بودکه یکی دوباری که دیدمش حتی جواب سلامم نمیداد سعی میکردم اهمیت ندم که اوضاع خرابترنشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
اصلا نمی تونستم مخالفت بکنم و بگم که من نمیرم اون یکی جاری هام نوبت هاشون رو رفتن و هر کدوم از راه میرسیدن معلوم بود که خیلی اذیت شدند تا اینکه نوبت به من رسید نیمه های شب بود که خوابم نمیبرد از ترس..اینکه فردا قراره برم و تنها توی کوه بمونم و خدای نکرده گرگی چیزی بیاد خوابم نمی گرفت تا اینکه حشمت بلند شد و گفت چته چرا نمیزاری بخوابیم من قراره برم سر زمین..گفتم حشمت من میترسم گفت از چی میترسی گفتم من تا به حال تنهایی جایی نرفتم چه برسه بخوام چوپانی بکنم گفت نترس یکی دو بار که بری عادت می کنی..ازش متنفر شده بودم که هیچ وقت پشتم در نمیومد صبح شد معمولاً گوسفند ها رو ساعت ده میبردیم به چراگاه وشش یاهفت عصربرمیگشتیم..من صبحانه هیچی نتونستم بخورم ،سماور خانم یه تیکه نون پنیر گذاشت داخل بقچه و گفت ببر با خودت برای ناهارت میخوری..یه دفعه حشمت برگشت و گفت می خوام به جای پروین من امروزببرم گوسفندارو یه لحظه خوشحال شدم و ذوق زده برای همین با صدای بلند گفتم حشمت تورو خدا راست میگی سماور خانم گفت برو کنار ببینم حشمت چرا نظم این خونه رو به هم میزنی میخوای از فردا اون یکی داداشات بیان بگم ما خودمون می بریم اون وقت سر زمینها کی کار کنه نه خیر طبق روال هر روز پروین خودش میبره..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
من فقط دلم پیش بچه ها بودشاید از این سفر من چیزی نفهمیدم همش وقتی تو بازار راه می رفتم می گفتم کاش اینو برای دخترم بخرم کاش این و برای پسرم بخرم ..و مرتضی هم که میدید من دوست دارم برای اونا وسایل بخرم هرچیزی که دوست داشتم رو میخرید.کلاً بگم این سفر خیلی خیلی بهمون خوش گذشت مرتضی هیچ چیزی کم نذاشته بود تا آن روز تو خانواده ی ما هیچ کس با هواپیما به مشهد نرفته بود ولی مرتضی من و با هواپیما به مشهد برد.موقع برگشت پدر و مادرم همراه با بچه هاو خواهربرادرام اومدن دنبالم،مادر مرتضی ناهار پخته بود و همه رو برد خونشون اون روز یه دونه گوسفند برام بریدن و ناهار مفصلی به همه ی فامیلمون که به پیشواز اومده بودن دادن..اون روز تمام شد و من کادو ها و سوغاتی های خانواده ی خودم و خانواده ی مرتضی رو دادم.پسرم و دخترم حسابی از کادوهاشون خوششون اومده بود ،پسرم میگفت مامان وقتی که تو نبودی آقا جون هر روز ما رو میبرد پارک و حسابی بهمون خوش میگذشت..واقعا نمیدونستم این همه خوبی پدر و مادرم رو چطور باید جبران کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پنجاه_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
بعد از چند ماه وحیده حالش خوب شد و برگشت ارومیه..یه روز تو حیاط بودم و داشتم آب و جارو میکردم که آنا اومد خونمون،با دیدنش خستگیم در رفت،بغلش کردم و بغض کردم..به زور جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم.آخه آنا به حد کافی خودش تو خونه و با آقام مشکل داشت و نمیخواستم از حال بدِ من تو این خونه خبردار بشه،ازشانس اون روز هیچکس خونه نبود.تو یه گوشه از حیاط روی نیمکت چوبی نشستیم و براش یه چایی آوردم و شروع کردیم به حرف زدن...خاطره داشت تو حیاط بازی میکرد..آنا اونو بوسید و بعد با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ چرا پوست و استخوان شدی دخترم، یه کم به خودت برس..لبخند تلخی تحویلش دادم و دستهاش رو گرفتم تو دستهام و گفتم آنا چه خوب کردی اومدی، دلم برات یه ذره شده بود..اسماعیل که تازه از خواب بیدار شده بودر و آوردم و دادم بغل آنا،آنا در حالیکه با اسماعیل بازی میکرد گفت..راستی ترلان، واسه گلبهار خواستگار اومده، اگه بگم کیه خندهات میگیره..با کنجکاوی گفتم؛ کیه؟اصغر همون که خاطرخواه تو بود.با صدای بلندی هر دوتامون زدیم زیر خنده..آنا گفت؛ یادته به خاطر تو چقدر تو صف کوپن وایمیستاد؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
اون شب حاج خانم هیچی نگفت منتظربودم یاسرزنشم کنه یانصبحت امافقط نگاهم کردگفت انسان جایزالخطاست امابعضی ازخطاهاتاوان خیلی سنگینی داره امیدوارم خداکمک کنه بتونیم باهم مشکلت حل کنیم
ازماجرای اون شب دوهفته گذشت منم کلافراموشش کردم ..امایه روزصبح حاج خانم صدام کردگفت امروزیه کم بیرون کاردارم میخوام توهمراهم بیای،حاج خانم یه پرایدداشت که بچه های مطبخ خریدهای روزانه روباهاش انجام میدادن..خلاصه من شدم راننده باحاج خانم رفتیم بیرون بعدازمدتهاداشتم حس زنده بودن روتجربه میکردم..باحاج خانم رفتیم بیرون
بعدازمدتهاداشتم حس زنده بودن روتجربه میکردم دلم برای روزهای که ماشین بابام رودزدکی برمیداشتیم باخواهرم میرفتیم دور دور تنگ شده بود..پشت چراغ قرمزبودم که یه ماشین پلیس کنارم نگه داشت انقدرترسیده بودم که نزدیک بودبزنم به ماشین جلویی،حاج خانم متوجه شدترسیدم گفت دست پات گم نکن چراغ که ردکردی بروفلان محله،باتعجب نگاهش کردم گفت برونترس..ادرسی که دادبرام خبلی اشنابود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
خانم دکتر اگر میدونستم نامزدداری هیچ وقت اینکار نمیکردم،لیلا گفت نامزدش نیست دوستن حتی تلکیف ایندشم با گلاب روشن نکرده اصلا بیجا کرده ما رو تعقیب کرده آمده اینجا شما چرا همه چی بهش گفتید..خانم دکتر گفت وقتی اون آقا گفت نامزدشم دوستت هیچی نگفت منم وظیفه خودم میدونستم واقعیت بگم..خانم دکتر سرم چند تا تقویتی برام زد وقتی حالم یه کم بهتر شد گفت فعلا برید و برای اینکار عجله نکنید،البته یادم رفت بگم خانم دکتر ماجرای تجاوز منوبه نیما گفت ولی نگفت اونی که بهم دست درازی کرده مرتضی بود خودش گفت ترسیدم بره سراغش...بعد از این ماجرا نیما دیگه سراغی ازم نگرفت منم روم نمیشد بهش زنگبزنم نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم البته منم گناهی نداشتم ولی از نظر نیما من یه آدم حقه باز بودم،یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که بهش پیام دادم سلام خوبی اقانیما میشه شماره کارتتون برام بفرستید یک ساعتی طول کشید تا پیام داد وقتی اسمش روی گوشیم دیدم انگار دنیا رو بهم داد بودن با ذوق بازش کردم ولی بادیدن پیامش حالم خیلی گرفته شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir