#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
چاره ای نداشتم چندلقمه ای خوردم لباسهای محلی که برام اورده بودن پوشیدم ازاتاق امدم بیرون..بجز من یه دختر۱۵ ساله ام اونجا بود نوریه گفت منتظر باشید الان ذبی میاد دنبالتون وبهتون میگه چکارکنید..از پنجره بیرون رو نگاه کردم دوتاماشین شاستی بلند تو حیاط پارک بودوبیرون ازحیاط تاچشم کار میکرد بیابونی بود..به نوریه گفتم ماکجاهستیم..گفت هرچی کمتربدونی به نفعته سعی کن کنجکاوی نکنی برات گرون تموم میشه..رفتم کناراون دختر۱۵ساله نشستم گفتم توام مثل من دزدیدن..دختره که بعدافهمیدم اسمش ماهو..گفت نه من قرارباپدرم بریم افغانستان !!!گفتم اسم پدرت چیه،اروم گفت ولی محمد..فهمیدم ذبی پدرش نیست...گفتم مادرت کجاست،ماهو سرش روانداخت پایین گفت مادرم مریض وتورختخواب..با پدرم میخوایم بریم جنس بیاریم که پول درمان مادرم رو دربیاریم..وای خدای من یعنی منم باید میرفتم که جنس براشون جابجاکنم.دوستداشتم دادبزنم بگم خدااخه این چه سرنوشتیه که برام رقم زدی..اون همه دبختی ومصیبت کشیدم بسم نبود..ماهو شیش تا خواهر و برادر کوچیکترازخودش داشت..واولین بارش بودکه میخواست باپدرش اینکاررودرقبال پول انجام بدن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
تنهاچیزی که عذابم میدادبی خبری ازمادرم وزری بودوگاهی انقدرفکرم رومشغول میکردکه کارم رواشتباه میزدم وچندبازی علی بهم تذکرداده بودکه اگرایندفعه تکراربشه توبیخ میشی
حس خوبی بهش نداشتم ولی چاره ای جزاطاعت کردن ازدستورهای که میداد نداشتم..یه شب ازلیلا راجب علی پرسیدم که برام تعریف کرد گفت علی بچه روستاست که۷تابرادرو۲تاخواهرداره پدرش خان روستاست وتنهابچه خانه که درکنارکارش داره درسش روهم میخونه وازفامیلهای دورماست وتوی طایفه اشون پدرسالاری حکم فرماست وپدرش برای تک تک بچه هاتصمیم میگیره..حتی برای ازدواجشون ونمیتونن مخالفت کنن
تودلم گفتم فقط توطایفه اونانیست توخانواده منم کسی حق انتخاب نداشت واقاجان برای همه تصمیم میگیره،لیلاگفت مونس خداروچه دیدی شایدعلی مردزندگی توشد..یکدفعه دستم روازدستش کشیدم بیرون گفتم خدانکنه من ازعلی خوشم نمیاد..عباس سرفه ای کردتازه فهمیدم حرف بدی زدم ولیلاازدستم دلخورشده ..ولی چیزی به روم نیاورد..اون شب گذشت ومن نمیدونستم قرارزندگی ازفرداچه بازی عجیبی روبرام رقم بزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسم هوراست...
روزی که از رضا جداشدم احساس میکردم یه بارسنگین از رو دوشم برداشته شده،از این ماجراشیش ماه گذشت ومن تواین مدت صندوقدارفروشگاه شده بودم..وگاهی متوجه ی نگاهای ابراهیم پسرصاحب فروشگاه میشدم اماهیچ وقت جدی نمیگرفتمش چون خیلی اختلاف طبقاتی باهم داشتیم..ابراهیم کم کم بهم نزدیک شدتوحرفهاش میگفت ازم خوشش میاد هیچ کس ازگذشته ی ابراهیم چیزی نمیدونست چندباری پیشنهاد داد باهم بریم بیرون وانقدرگفت تاقبول کردم...ابراهیم خودش گفت از زنش جدا شده و یه پسر دختر دوقلو چهارساله داره که مادرش ازشون نگهداری میکنه بعدازچهارماه ابراهیم ازم خواستگاری کرد منم چون میدونستم مردخوبیه گفتم بایدباخانواده ام مشورت کنم مامانم خیلی خوشحال شدوازذوقش به خاله ام میگه پسرفروشگاه خواستگارحوراست،،این حرف به گوش رضارسیدشب که میخواستم بخوابم پیام امد..وقتی بازش کردم ازطرف رضابودنوشته بودشنیدم میخوای شوهرکنی ازمن بهترپیداکردی یاپولدارتره درجوابش نوشتم فکرنکنم به شماربطی داشته باشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_هشت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
به ارزوگفتم وسایلت روجمع کن خودمون بریم،وقتی رسیدیم تهران ارزو روگذاشتم خونه دوستم خودم رفتم بیمارستان..گفتن تخت خالی نداریم بریدبهتون زنگ میزنیم امامن قبول نکردم هواسردبودتاصبح اطراف بیمارستان پرسه میزدم..چون میدونستم تخت که خالی بشه به اولین نفری که اقدام کنه تخت رومیدن،دو روز تمام کارم گشتن اطراف بیمارستان بود روز سوم بلاخره تونستم یه تخت خالی برای ارزو ردیف کنم..یه هفته بستری شدیه جورای قرنطینه، بعد از پیوندزدن بود..خداروشکر دکترا خیلی راضی بودن.پسر کوچیکم بهانه ارزو رو گرفته بود واورده بودنش بیمارستان پشت شیشه برای مادرش گریه میکرد باگریه اون منم گریه میکردم.ارزو یک ماه بیمارستان بستری بود وقتی میخواستیم مرخصش کنیم گفتن باید محیط زندگیش کاملا ضدعفونی شده باشه..نمیتونستم باقطار یاهواپیمابرش گردونم ماشین رواوردم داخلش روضدعفونی کردم..همه جارو ملافه سفید انداختیم ماسک دستکش سفید پوشید وباهم برگشتیم شهرمون...توخونه ام همین شرایط روداشتیم وعیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
سعی میکردم باسرگرم کردن خودم بابچه هااون دوسه روزروتحمل کنم..راضی بودم گشنه بمونم ولی دست به سفره ای که مادرامیدپهن کرده نبرم..امابه اصرارامیدوپدرش چندلقمه ای به زور میخوردم موقع خواب هم جای بچه هارومینداخت وخودش میرفتتواتاق خواب میخوابید..منم بدون پتو و زیرانداز کوسن رومبل رومیذاشتم زیرسرم میخوابیدم..اولین روزی که توبیمارستان مشغول به کارشدم خیلی زودباهمه اشناشد..محیط کارم رودوستداشتم نزدیک غروب که میخواستم برگردم خونه ی بابای امیدماتم گرفتم یکی ازهمکارهام که اسمش سانازبودگفت چت شده روم نمیشدنیومده ازمشکلاتم باکسی حرف بزنم..گفتم امشب شرایط خونه رفتن روندارم کاش میشدمیتونستم بمونم بیمارستان
سانازازحرفم جاخوردواصرارکردکه بدونه چرادوست ندارم برم خونه..سربسته یه چیزهای بهش گفتم..وخداروشکرباهماهنگی که ساناز کرد من اون شب شیفت موندم..نزدیک ساعت ۸ بود که امید زنگ زد گفت هنوز سرکاری گفتم اره امشب نمیام شیفتم..خندیدگفت شوخی میکنی نرفته شیفت چی هستی گفتم جای یکی ازهمکارهاوایسادم وقطع کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسمم لیلاست...
وقتی داخل خونه شدیم یه خونه تقریبا صد و پنجاه متری بود با دو خواب یه واحد جمع و جور بود و واسه من که قرار بود تنها توش زندگی کنم کافی بود. آرمین منو که رسوند خونه بالا نیومد و گفت امشب نمیاد، منم الکی ادای ناراحت شدن دراوردم که گفت نترس فرداشب پیشتم .وقتی رفتم خونه نفس راحتی کشیدم که نیومد بالا، اصلا حوصلشو نداشتم.با حوصله واسه خودم یه شام مشتی درست کردم و خوردم، بعدم نشستم سر درس هام. از فرداش افتادم دنبال کارهای خونم، دلم میخواست کم کم وسایل توش بچینم و تکمیلش کنم، اول رفتم یه دست مبل و دو تا قالی خریدم،گفتم هر ماه که آرمین بهم پول میده یه تیکه وسایل میخرم میبرم خونه.
وقتی مبل و قالی رو آوردن و با کمک کارگرها گذاشتیم خیلی ذوق کردم، نگاهم افتاد به آشپزخونه، اونجا کلی وسایل لازم داشت مثل یخچال و فر و اجاق گاز و ظرف و ظروف...یهو فکرم زد مقداری از طلاهامو بفروشم تا آشپزخونه رو روبه راه کنم، من تحملم کم بود دلم میخواست خونم سریعتر شکل خونه به خودش بگیره .فرداش سرویس طلایی که آرمین واسه عروسی خریده بود رو با قیمت خوب فروختم که کلی هم پول دستمو گرفت.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسمم مریمه ...
مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم میدونستم مادره وهرچی باشه توی یکسال ازدست دادن دو تا عزیز براش خیلی سخت بوده وگرنه قلباراضی به جداکردن ارین ازمهسانبود..رامین گفت مامانم خونه ماشین روخودشم میدونه سهمی توش نداره ولی ارین به وجود مادرش نیاز داره شماهم سن سالی ازتون گذشته نمیتونیدبچه داری کنیدزن منم که بادانشگاه رایان درگیره همینجوریشم مامانش نباشه ماول معطلیم باحرفهای رامین یه کم اروم شدرامین زنگزدبه مهساوگفت بیاکارت داریم دم غروب بودباارین امدن مادرشوهرم خیلی سردباهاش رفتارمیکردفقط ارین روبغل میکردقربون صدقه اش میرفت چای میوه برای مهساگذاشتم ولی نخوردمهساگفت سالن مشتری دارم کارم داشتیدبایدبرم مادرشوهرم گفت حالاکه ازدواج کردی بایدبری خونه شوهرت خونه روخالی کن ماشینم ازامروزبذارپارکینگ مهساانگارتوقع این رفتارسردرونداشت گفت من که تااخرعمرنمیتونستم جوانیم روپای پسرمرده توبذارم من تاسالش صبرکردم اگرمن میمردم تاچهلمم پسرت صبرنمیکرد..مادرشوهرم گفت چرابهت برمیخوره نکنه توقع داری شوهرجدیدت روبیاری اینجامنم بگم خوش امدی ازش پذیرایی هم بکنم الان دارم بهت میگم تااخرهفته خالی میکنی....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بعد از اونروز سماور خانم گفت دیگه قرار نیست چوپان بیاد و گوسفند رو ببره هر روز یکی از ما عروس ها باید این کار روانجام بدیم همه تعجب کردیم چرا که برادرشوهرام کارشون زیاد سخت نبود میتونستن که اونا ببرن،ولی سماور خانم گفت هر روز یکی تون باید ببرید...سلطان خندید و گفت خوبه بریم تا عصر اونجا میخوابیم سماور خانم گفت نخیر حق همچین کاری رو ندارید وسط روز دو سه بار میام بهتون سر میزنم وای به حالتون اگر نشسته باشین و خوابیده باشین...اولین روز نوبت سلطان بود من واقعا نمیدونستم که چطور قراره گوسفندا رو ببرم من یه دختری بودم که تو ناز و نعمت کامل و تو بالاترین نقطه شهر بزرگ شده بودم ولی الان قرار بود گوسفند ها رو به چرا ببرم.. غمی عجیب تو دلم بود من از کجا به کجا رسیده بودم...خواهرم قرار بود بره تو بهترین خونه تو بهترین امکانات زندگی کنه ولی من قرار بود چوپان باشم...سلطان از چوبانی اومد انقدر صورتش قرمز شده بود که انگار روزها و ماهها جلوی آفتاب بوده..اومد و با عصبانیت گفت خدایا ما رونجات بده آخه مگه زن هم گوسفندا رو می بره چوبانی هیچکس به غیر از من نبود و داشتم از ترس سکته میکردم اگر گرگی چیزی میاومد حسابم با کرم الکاتبین بود...با این حرفاش منو بیشتر می ترسوند ولی اصلا نمی تونستم مخالفت بکنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
پنجشنبه شد وصبحش مرتضی سرزده اومد خونمون..اونروز تمام خواهر برادر هام بعد از ظهر اومدن یه حس دلتنگی عجیبی تو دلم بود،خیلی ناراحت بودم که بعد از این مدت قراره از پیش پدر مادرم برم ولی اونها خوشحال بودند که قراره من سر و سامان بگیرم.آقاجون غم خاصی تو چشماش بود و همش می گفت انشالله دخترم این دفعه خوشبخت بشی اون روز آقاجون نه صبحانه خورد نه ناهار همش ناراحت بود میگفت دلتنگم از اینکه قراره پروین بره ،بی بی هم میگفت رفتنی باید بره قرار نبود که تا آخر عمر پروینو کنارت نگهداری..خلاصه اون روز با اشک فراوان من از پدر و مادرم خداحافظی کردم پسرم و دخترم گریه زاری میکردند و این باعث میشد که پاهام سست بشه و نتونم برم .ولی مامانم اومد تو گوشم گفت پروین برو مطمئن باش من کاری می کنم که ایجا بیشتر از تو بهشون خوش بگذره به مادرم اعتمادداشتم برای همین پسرم و دخترم رو بوسیدم و اومدم بیرون از خونه...از زیر قرآن رد شدم و حرکت کردیم به سمت فرودگاه وقتی سوار هواپیما شدیم مرتضی خندید و گفت بالاخره ما هم تونستیم بریم ماه عسل خدایا شکرت..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پنجاه_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
انگاری این دو تا بچه شده بودند مونسِ وحیده..منم سعی نمیکردم که بچهها رو ازش جدا کنم طوریکه بعضی شبها خاطره با عمهاش میخوابید،کمکم حال وحیده داشت بهتر میشد و شوهرش هم هرازگاهی میومد و بهش سر میزد..روزها میگذشت و یه مدت بود که از بس با تاید و مایع ظرفشویی استفاده کرده بودم که دستهام قرمز شده بود..حساسیت دستهام به قدری زیاد شده بود که همش میخارید و تاول میزد،از بس دستهام رو خارونده بودم که شبها از دردش خوابم نمیبرد..موقع واکسن اسماعیل که شد تو مرکز بهداشت به دکتر نشون دادم اونم گفت، نباید زیاد با شوینده کار کنی و از دستکش هم استفاده کن وگرنه بدتر هم میشه..تو مسیر برگشت یه جفت دستکش ظرفشویی گرفتم و رفتم..داشتم وارد خونه میشدم که عمهخانوم هم همزمان با من وارد خونه شد و وقتی دستکشهام رو دید، با تمسخر و صدای بلندی خانوم رو صدا کرد و گفت؛ بیا ببین، ترلان، خانم شده..بعد رو به من کرد و گفت؛ این چیهی دختر؟ ما دستکش نزدیم چیزی شده؟ اینو از کی یاد گرفتی..همه که با صدای عمه خانوم جمع شده بودند با متلکهای عمهخانوم زدند زیر خنده..نمیدونم چرا همه واسه من تعیین تکلیف میکردند و تو کارهای من فضولی میکردند و تو سرم میزدند.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
حاج خانم گفت،دخترجان نمیتونی تااخرعمرت که اینجابمونی بلاخره بایدبرای اینده ات برنامه ریزی کنی هرچقدرهم من کمکت کنم بازنمیتونم جای خانوادت روبرات پرکنم بهم اعتمادکن نذارخیلی دیربشه..گفتم هیچ راه برگشتی برای من وجودنداره خودمم بخوام خانوادم دیگه من رونمیخوان کاری که من کردم قابل بخشش نیست،حاج خانم خیلی کنجکاوشده بودبفهمه داستان زندگی من چیه قران کوچیکی که توسجادش بودروبرداشت گفت من خیلی سخت قسم میخورم اماامشب تومجبورم کردی به این قران قسم بخورم که بهت اطمینان خاطربدم تابهم اعتمادکنی وبدون هرکاری ازدستم بربیادبرات انجام میدم..حاج خانم باهمین کارش تونست اعتمادمنروجلب کنه منم سیرتاپیازهمه چی روبراش تعریف کردم،تمام مدتی که من باشرمندگی سرگذشتم روبراش تعریف میکردم اون به حرفهام گوش میداد با تسبیحش ذکرمیگفت.وقتی حرفم تموم شدگفت لعنت خدابردل سیاه شیطون که اگرلحظه ای ازیادخداغافل بشی اسیرش میشی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
نیما که حسابی کلافه شده بود گفت برید سر اصل مطلب،خانم دکتر تمام ماجرایی رو که از من شنیده بود برای نیما تعریف کرد و گفت من برای چی رفتم اونجا،وقتی حرفهای خانم دکتر تموم شد نیما زیر چشمی نگاهی بهم کرد گفت برات متاسفم که با کلاه گذاشتن سرمن میخواستی بهم برسی اگر این حرفها رو از خودت میشنیدم شاید میتونستم باهاش کنار بیام ولی وقتی خودم فهمیدم نمیتونم ببخشمت..گریه های من به هق هق تبدیل شده بود حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم،نیما خیلی واضح حرفش بهم زد،خانم دکتر سعی میکرد متقاعدش کنه اما نیما انقدر عصبی بود که هیچی نمیشنید فقط منومتهم ميكردو بدون هیچ دلگرمی تنهام گذاشت رفت،مثل آدمی بودم که عزیزترین کسش از دست داده انقدر حالم بد بود که نمیتونستم روپاهام وایستم..چند دقیقه بعد از رفتن نیمالیلا سراسیمه وارد مطب شد گفت درست دیدم اون اقانیما بود،خانم دکتر گفت دوستت حالش خوب نیست اون اقاحق داشت همه چی رو بدونه کاش قبل از اینکه اینجا بیاید همه چی رو خودتون بهش میگفتید....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir